• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نگاهی به داستان «مرد اسکلتی» از مجموعه داستان «آواز گوسفندها» نویسنده «مهدی رضایی»؛ «شهناز شهبازی»

نگاهی به داستان «مرد اسکلتی» از مجموعه داستان «آواز گوسفندها» نویسنده «مهدی رضایی»؛ «شهناز شهبازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shahnaz shahbazi

آن را که عیان است

چه حاجت به بیان است

بی تردید نیازی به مقدمه و معرفی نویسنده نیست! اهالی چوک وخوانندگان اش وتعداد کثیری از انسانهای مشتاق داستانِ کوتاه ورمان آقای رضایی را می‌شناسند. اوکسی است که مشتاقان داستان و رمان ازکلاسهای آموزنده‌اش فیض برده وتراوشات ذهن خودرا با حمایت وراهنمایی درست ایشان بی ترس وبا اراده روی کاغذ جاری می‌کنند.

باجسارت به خود اجازه دادم بعداز خواندن مجموعه داستان (آواز گوسفندها) به قلم استاد رضایی، تحلیل کوتاه برای (مرد اسکلتی) که خیلی ازخواندنش لذت بردم وتحت تأثیر قرار گرفتم، در حد توانِ سواد خودم بنویسم، تاچه مقبول افتد وچه درنظرآید؟

مردِ اسکلتی

زندگی، سرزمینی است چهارفصل، گاه صحرا وخشک، گاه سرسبز ودلپذیر وگاهی پاییز با وزش بادِ سرد، و زمستانی سرد وسوزان با بی رحمی تمام.

پاییز کجا سردی زمستان را داردکه انسان‌ها خودرا آماده‌ی مقابله با سرما ویخبندانش کنند؟ بادی که پاییزی نام دارد، باتابش خورشیدِ گول زننده بر زندگی هرکس می‌وزد، ورود به زمستانش را خبر می‌دهد.

اینبار بادپاییزی وسردِ نابهنگام درداستان مرد اسکلتی به قلم شیوای آقای رضایی وزیدن گرفته، مارا به تأمل وتفکر واداشته است.

راوی اول شخص داستان کوتاه، زندگیِ پرفراز ونشیب ورازهای نهفته درآن را بیان می‌کند.

خواندن داستانِ مرد اسکلتی (کوری وبینایی) ژوزه ساراماگو را تداعی می‌کند، هیچیک از شخصیت‌ها اسم ندارند واین تبحر وزبردستی نویسنده است که تک تک شخصیت هارا به مخاطب می‌شناساند بی نام، با نشانه‌های محرض وآشکار.

نوبسنده درجایگاه مردِ اسکلتی فراز وفرودهای غیر قابل پیش بینی زندگی را به ترسیم کشیده، داستان قرابت بسیار نزدیکی به نمایش دارد وهریک ازشخصیت ها نقش خودرا به

نحوی اجرا می‌کنند که برجذابیت داستان افزوده وکشش آن را چند برابر می‌کند.

درپایان داستان ناخودآگاه آه تأسف ازنهاد خواننده برآمده وخودرا نه تنها ازمرد اسکلتی جدا نمی‌داند بلکه یقین می‌کند که خودنیز همان مرداسکلتی است.

مرد اسکلتی درکشاکش وزش باد سرد پاییزی در وسط میدان خسته وبی حرکت ایستاده است، عمر گرانمایه‌ی او وارد فصل پاییزش شده، خسته وشاید هم ناامید و بی حرکت، خستگی تن وجان اش را بسختی متحمل می‌شود

این سرنوشت همه‌ی انسانهاست وآقای رضایی آن را درمجموعِ مرد اسکلتی محرز وآشکار نشان داده است.

کلاه شاپوی مرد خاکستری است، همرنگ پالتوّش، زندگی اوبه قسمت خاکستری ورنگ خسته کننده ودل زده رسیده است، کودکان اورا نمی‌شناسند مردی راکه زمانی ازابهت وشکل وشمایل خاصی برخوردار، زیبا ودوست داشتنی برای همه، مخصوصاً برای زنی که بدروغ اورا برای سیرت اش انتخاب کرده بود، سیرتی که درزندگی مشترک نمود پیدا می‌کند، قابل رویت از وجنات نیست.

درجمعی مرد کهنسالی با خنده‌ی تلخی اظهار می‌داشت! زمانی ازمن می‌خواستند کت وشلوارم را عاریه بدهم تا کسی را داماد کنند الان بچه‌ها مترسک که درست می‌کنند کت وشلوارمن لازمشان می‌شود واین می‌تواند مصداقی برای داستان مرداسکلتی باشد

زنی که زمانی شعار (سیرت به صورت) ترجیح اش بوده! الان نظرش عوض شده، اهمیت به سیرت را حماقت دانسته، اورا خائن می‌پندارد مرد وزندگی‌اش را ترک می‌کند.

مرد نمی‌داند کجا، چگونه وبه چه کسی اعضای بدن اش را بخشیده است! دقیقاً چنین است می‌رسد زمانی، دیده دراینه می‌افکنی، تغییر چهره رامتوجه می‌شوی یا بی طاقتی وکم جانی دست وپا وکم سویی چشماهایت را! نمی‌دانی چه اتفاقی اینچنین ظاهرت را غارت کرده است.

نویسنده، ماهرانه وزبردستانه گریزهایی به واقعیت‌های زندگی زده است، بی آنکه بخواهیم وبدانیم به سراغمان می‌آید.

داستان مرد اسکلتی واوج بخشش‌های او درشهر پیچیده وهمه اورا می‌شناسند ولی به روی خود نمی‌آوردند چنین وانمود می‌کنند که او غیراز وظیفه کار مهمی انجام نداده است، اونیز آنچه بخشیده را هرگز به یاد نمی‌آورد! تمثیل بسیار زیبا درحین حال دردناکی است، روزگار تصمیم گرفته از پرده‌ی غیب خود قدمهایی درمورد انسان‌ها بردارد، چنان قدمهای محکم که هیچ انسانی تلگنر آن قدمهارا نشنیده وناگهانی ویهویی دردام ضعف وپیری می افتد.

دیگر او مرد اسکلتی است زیرا گوشت بدن اش را به سگ وگربه های محله بخشیده، سگ وگربه هایی که گرسنه‌اند، گوشت اورا می‌خورند بی آنکه به استخوانهایش لیس بزنند.

درجایی خواندم، درزمستانی سخت، کلاغی تمام گوشت بدن اش تکه تکه کرده به جوجه‌هایش داد، درپایان زمستان کلاغ مادر مُرد وبچه ها گفتند: خوب شد راحت شدیم.

جای تأسف وناراحتی است اما باید بپذیریم این قانون طبیعت است وقتی والدینی ازکار افتاده و مریض می‌شوند بچه‌ها می گویند راضییم به رضای خدا! یعنی وقت رفتن است.

(توده سیاهی ازسویی می‌آید و روشنایی ازسویی دیگر می‌رود)

جمله‌ای بسیار قابل تأمل، واضح وآشکار درمتن داستان، شب همیشه شب است وبا آمدن آن روز وروشنایی ناخواسته وبالااجبار باید جایگاه خودرا ترک کند

کهولت وپیرسالی ازراه برسد وناتواتی وعجز حاکم گردد ودیگر جوانی ورعنایی وزیبایی جایگاهی برای ماندن ندارد.

مرد تمام هست ونیست ودارایی خودرا ازدست می‌دهد دیگر نوایی وتوانی برای ادامه حیات ندارد، به کافه می‌رود، همه مشغول خوشگذرانی وعیش ونوش اند کسی اورا نمی‌شناسد بالای میز می‌رود خودرا معرفی می‌کند ّازهم کسی اورا نمی‌شناسد یا وانمود به نشناختن می کندکسی خدمات اورا به یاد ندارد یا دارد وبه روی خود نمی‌آورد کافه چی که بادست او کار می‌کند وروزگار می‌گذارد اورا با توهین ازخود می راند وپولی را که برای خوردن لیموناد کافی نیست به طرف اش پرت می‌کند ان پول ناچیز نیز را به دختر نیازمند می‌بخشد سخنرانی مرد اسکلتی خیالی بیش نیست،‌ خیال و واقعیت بهم آمیخته وترسیم درستی ازگذر عمر انسانهارا بیان کرده است. (بچه‌ی دیگری آب دهانش را قورت می‌دهد وبا صدای لرزان می‌گوید: این جا چه می‌خواهد؟)

نمی‌گوید اینجا چه می‌کند؟ می‌گوید اینجا چه می‌خواهد؟ ترس جامعه وانسانها درمجموع آن، هرلحظه انتظار می‌کشند که اوبرای گذران زندگی نیاز به کمک ویاری داشته باشد، هیچکس حوصله وتوان رسیدگی به اورا ندارد.

دیدن بچه‌ها درراه می‌تواند اشاره به دوران کودکی خودش باشد ورجوع به خاطرات فراموش نشدنی، بازیگوشی‌ها وشیطنت ها، این آرزوی محال هر بزرگسالی است که برگردد وکودک شود، زمانهای بیخیالی پرازعشق را باردیگر تجربه کند، چه آرزوی محالی؟ ممکن لست هربزرگسالی بتواند حرکات کودکانه انجام دهد، آنی کودک شود ولی زمان دیگر آن زمان نمی‌شود! ویا ازمنظرِ دیگر جمله اشاره دارد به بیوفایی و پشت کردن کودکان به پیرسالان به توصیه‌ی مادرشان که هرکس به مرد اسکلتی نزدیک شود همانند او می‌شود ابجاد وحشت درکودکان برای پراکنده شدن از اطراف پیری که زمانی کودک وجوانی بوده وهمه‌ی آن را بی آنکه بداند بخشیده وفنا کرده است.

نویسنده بامهارتی قابل وصف نشان می‌دهد که مرد چگونه دست اش را به انسان یکدست بخشیده وخود ازداشتن دودست سالم محروم گردیده است

بعضی ازانسانها وبیشتر درجایگاه والدین تمام هست ونیست خودرا درراه به ثمر رساندن فرزندان فدکارانه وبی چشمداشت می‌بخشند اگرچه ان بخشش عضوی ازبدن اش باشد اودست اش را می‌بخشد وزن اش معترض به آن.

درعالم واقعیت چنین چیزی یاممکن نیست یا بسیار ضعیف است داستان از سرچشمه‌ی خیال بسی سیراب گشته و به فلش بکهای ماهرانه پرداخته است، پوست اش را به دختری، دختر دست جبار روزگار است که چین ورنگ کهولت به چهره نشانده واحساس درونی زن را درزمان فقر جسمی می‌نمایاند.

مرد اسکلتی مُرد، شاید اگر اینقدر جان نثار نبود چنین مرگ ناخواسته‌ی زود هنگام نداشت، مرگ درانزوا وتنهایی، نصیب اش نمی‌شد!

درمیدان شهر سگها وگربه ها گوشت اش را می‌خورند، به استخوانهایش لیس نمی‌زنند، حیوانات باوجود حیوان بودن به خوداجازه نمی‌دهند بالیس زدن به استخوان او جان اش را بدرد آورند گوشت اش می‌خورند استخوانهایش را برای خودش جا می‌گذارند، کودکان ازآنها یاد می‌گیرند، کودکانی که زمانی تحت تعلیم مادر ازاوفرار می‌کردند که مبادا مثل او شوند مادرشان چنین گفته بود، اکنون می‌آموزند آنهم ازحیوانات زبان بسته‌ای که راهی در کانون تعلیم وتربیت ندارند.

جان اش را ترمیم می‌کنند، رنگ ولعاب می‌بخشند، لای استخوانهایش را پر می‌کنند، اورا شبیه مرد چاقالو می‌کنند، کودکان وظیفه‌ی جامعه‌ی انسانی ودین انهارا به مرد ادا می‌کنند اورا وسط میدان می‌برند ومجسمه اش را درست وسط میدان، مقابل دید واذهان عمومی برپا می‌کنند کودکان نسل پویا وقدرشناس جامعه هستند که پیام مرد اسکلتی را به نسل آینده می‌رسانند.

کودکان انسانهای متفاوتی دردنیای کودکی خود هستند، قدرشناس وقدرشناس. نسلی که راهی درخود سانسوری ندارد همان است که می‌بینیم.

اومُرد کودکان وحیوانات حق اش ادا کردند!

اومُرد و مردم یادشان افتاد، مردی بوده بخشنده، آنقدر بخشید که دیگر چیزیبرایش نماند جز مشتی استخوان.

او مُرد وکسی قدرش را درزمان حیات اش نداست وخدمات اش را نادیده گرفت، همه اورا ازخودراند اکنون دیگر وقت آن است که برایش تندیس بسازند اسم اش را روی میدان بگذارند جایی که محل عبور ومرور صدها مردم، شایدم بیشتر می‌باشد.

چه ماهرانه ودرلفافه قلم نویسنده قدرت خودرا نشان داده مُرده خواری ومُرده پرستی انسانها را نشان داده است

چه بسیارند افرادی که درزمان حیات خود بخاطر داشتنِ ائده، طرح، اختراع، اکتشاف ویا نظر خوب وپیش برنده ودست اول مورد بی مهری و طرد از مردم قرار گرفته‌اند، حتی به شنیع‌ترین وضع کشته شده‌اند، گذر زمان نشان داده حق با آنها بوده ونسلهای بعد از ترواشات ذهن خلاق او بهره برده‌اند.

 اینجاست که شروع می‌کنند به تقدیر وتشکر ودرست کردن تندیس ازاو.

 مردم حوصله ومجال کافی ندارند به فرد متفاوتِ خلاق اهمیت بدهند باعلم براینکه خدمات ارزنده هرگز فراموش نمی‌شود وروز بروز مسیر رشد وتعالی خودرا می‌پیماید، افسوس که مبدع، بانی وخلاق، دبا ظلم تمام ناخواسته درکنار کارهای ارزنده خود غریبانه جان خودرا ازدست می‌دهد.■‌

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

نگاهی به داستان «مرد اسکلتی» از مجموعه داستان «آواز گوسفندها» نویسنده «مهدی رضایی»؛ «شهناز شهبازی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692