رمان هرگز نمیر ترکیب ژانری جالبی دارد. رمان ترکیب شده با عناصر بدیع فانتزی در عصر و زمانی متفاوت. زمان رمان در دوره ساموراییها در ژاپن است. همان زمانی که عصر افسانهها در ژاپن مینامیدند. هرگز نمیر اولین قسمت از سه گانه ای موسوم به نام عصر قهرمانان است که بعد از سال 2019 انتشار جهانی یافته است.
اینکه قسمتهای بعدی این رمان خواندنی ترجمه یا منتشر میشود یا خیر باید از نشر چترنگ پرسید. رمان هرگز نمیر از این نظر بسیار بدیع است که خواننده حس نمیکند که رمان میخواند. خواننده انگار که همزمان در حال خواندن مانگا (کمیکهای بزرگسال ژاپنی) و دیدن انیمه (انیمیشین های بزرگسال ژاپنی) و تجربه کردن یک بازی بسیار مهیج باشد. داستان خطی روایت میشود؛ البته در ابتدا خطی روایت میشود و سپس در اندیشه شخصیتهای داستان غوطه ور میشود و دارای فلاش بک میشود. ریتم داستان نه تند است و کند؛ ولی شباهتش به انیمه و مانگا برای علاقمندان باعث کشش فوق العاده رمان میشود. رمان شروع کوبندهای نیز دارد. به این جمله که سرآغاز رمان است توجه شود: ایتامی چو با فریادهای مرگ خودش به هوش آمد. تمام وقایع را به خاطر داشت. طرح جلد رمان تماشایی است. عکس یک سامورایی و رفقای متحدش در پس زمینه یک گندمزار که نوید یک داستان سفری جاده را میدهد. در نگاه اول خواننده جذب این عکس میشود و رمان را برمی دارد که ببیند که این عکس به مطالب رمان میارزد؟ و سپس جمله ابتدایی رمان که چند سطر بالاتر آمده را میخواند و بنگ!!! قلاب نویسنده کار خودش را میکند. داستان رمان در مورد پسر بچۀ هشت سالهای است که با انگیزه انتقام از امپراتور ده پادشان گروه پنج نفره ای را تشکیل میدهد. فرق این گروه پنج نفره با داستانهای مشابه این است که تمام این قهرمانان یکبار کشته شدهاند و با قدرتی پسر از شینیگامی ها به ارث برده زنده شدهاند. زیرا که طبق افسانهها شکست دادن امپراتور ده پادشاه با انسانهای فانی امری غیرممکن است. راب جی هیز برای خلق این رمان از بازیهای ویدئویی و انیمه های بیشماری الهام گرفت. جهان داستان در مکانی در شرق آسیا اتفاق در منطقهای به نام هوسا اتفاق می افتد. داستان به سرعت به معرفی پنج شخصیت دیگر به جز پسر بچه میپردازد: ایتامی چو، زنی که دو شمشیر دارد یکی به نام صلح و دیگری به نام جنگ که ایتامی چو قسم خورده که هرگز شمشیر دوم را از نیام بیرون نکشد. ژیهائو یا باد زمردی راهزنی که به خاطر مهارتهای غیب و ظاهر شدن در نبردها پسرک دوباره زندهاش میکند. سومین شخصیت چن لوی شکم آهنی که مدعی است انرژی کی (چی) فوق العاده اش باعث ضد ضربه شدن پوستش میشود. چهارمین شخصیت روی آستارای جزامی است که انگیزهای نامشخصی دارد و از سر تا پا باند پیچی شده است. آخرین شخصیتی که پسر بچه زنده میکند استاد دره خورشید است که تا کنون هیچ استاد زندهای شکستش نداده. این گروه شش نفره (به همراه پسر بچه) به سمت کشتن امپراتور میروند. با چنین داستان جالب و گیرایی، ایرادهای زیادی نمیتوان به آن وارد کرد. تنها چیزی که میشود گفت این است که پیچش یا توئیست نهایی داستان آنطور که باید نمیگیرد. در نهایت به این کتاب ادای احترامی است به انیمه ها، مانگا و بازیهای ویدوئویی مانند شبح سوشیما. هرگز نمیر یک داستان فوقالعاده اکشن و پیچیده است که هنر نویسندهاش را به زیبایی به نمایش میگذارد.
بخش مربوط به ایتامی چو (فصل دوم) در رمان اینگونه آغاز میشود:
بعضی شمشیرها با غرش ضربه میزنند، بعضی با نعره.
بعضی شمشیرها مثل فروریزش تختهسنگ نبرد را به لرزه درمیآورند، بعضی مثل شعلهای خروشان ویرانی به بار میآورند.
اما تنها یک شمشیر است که جز نجوایی از آن به گوش نمیرسد و تو آن را خواهی شناخت، چون میگوید: مرگ اینجا بوده است.
چو وقتی به هوش آمد، نمیدانست هنوز دارد فریاد میزند یا فقط آخرین لحظاتش را به خاطر میآورد. دردِ همۀ آن شمشیرهایی که در تنش فرورفته بود، مثل کابوس بود؛ ولی حالا دیگر تمام شده بود. آفتاب تندی به او میتابید. روز دیگری فرارسیده بود، با اینکه مطمئن
شده بود که روز دیگری را نخواهد دید. هوای تازۀ صبح را فروداد و آن را با سرفهای کهنه بیرون داد. چند لحظه طول کشید تا متوجه شود بیرون پناهگاه کایشی روی زمین دراز کشیده است. پیکری زنده در میان آنهمه مرده. همهجا جنازه بود و بوی سوختگی مزۀ بدی در دهانش به وجود میآورد. نسیم ملایمی در حیاط پناهگاه وزید و بوی تعفن آنهمه جسد را با خود آورد.
چو به محض اینکه سرفهاش قطع شد، با خودش گفت: «پس خواب ندیدهم.»
صدای آرام و نازکی گفت: «تو مُردی.» صدای پسربچهای بود که روی سنگفرش کنار او زانو زده بود. موهایی به رنگ گِل و چشمانی به سفیدی و دوردستی ابرها داشت. ردای سیاه رنگورورفتهای مناسب مراسم ختم به تن داشت که رنگش با شال قرمز دور گردنش در تضاد بود.
چو دوباره درد مرگ خود را به خاطر آورد، دردی تازه و واضح که از بین نمیرفت. تلاش کرد بنشیند و بعد نگاهی به پایین انداخت و دید یوکاتایش غرق خون است. صلح در همان نزدیکی در گردن مردی فرورفته بود، شمشیر دیگرش هم هنوز در غلاف بود. یک دستش را به داخل لباسش برد و سینهاش را لمس کرد.
پسر گفت: «زخمیت کردن. چندین بار. حتی بعد از مردنت چند بار دیگه هم بهت شمشیر زدن.» ■