امروزه رویکردهای میان رشته ایی در نقد ادبی به قدری رواج پیدا کردهاند که با یقین میتوان گفت ضرورت مطالعات میان رشته ایی و استفاده از مفاهیم و روش شناسی سایر حوزههای علوم انسانی در خوانش نقادانۀ متون ادبی، دیگر موضوعی بدیهی و بی نیاز از اثبات محسوب میشود.
اکثر منابع نظریه و نقد ادبی از دهۀ 1960 به عنوان نقطۀ عطف این تحول یاد میکنند. آنچه میتوانیم اصطلاحاً "چرخش میان رشتهای" بنامیم، البته در دهۀ یادشده به بارزترین و بی سابقه ترین شکل نمایان شد. ورود نظریههای ساختارگرا به مطالعات ادبی از حوزههایی مانند زبان شناسی، انسان شناسی و غیره از نیمۀ دوم قرن بیستم و متعاقباً پیدایش مطالعات فرهنگی، فهم نقادانۀ ادبیات را به کلی متحول کرد. با این همه، دقیقتر این است که بگوییم میان رشتهای شدن نقد ادبی بسیار پیشتر، در نخستین سالهای قرن بیستم آغازشد و آثار بنیان گذار روانکاویی زیمگوند فروید در سوق دادن مطالعات ادبی به سمت میان رشتگی سهمی به سزا داشت.
فروید شاهکارهای ادبیات جهان را به خوبی میشناخت و آثارش را به چنان سبک و سیاق ادیبانهای مینوشت که روایتهای مطول او در شرح فرایند درمان روانکاوانۀ بیمارانش اغلب به رمانهایی صناعتمند و خوش ساخت شباهت دارند. هم از این رو بود که جایزۀ ادبی گوته، که هر سال (اکنون هرسه سال) به شخصیتی برجسته در حوزۀ ادبیات تعلق میگرفت، در سال 1930 به وی اعطا شد.
جالب است که فروید در جایگاه فیلسوف و نظریه پرداز بزرگی که مبالغه نیست بگوییم کل اندیشۀ قرن بیستم را با نظریهاش تحت تأثیر قرار داد، خود را در مقایسه با داستان نویسان جزو مردم عامی محسوب میکند. به اعتقاد فروید، شاعران و داستان نویسان بمراتب زودتر از روان کاوان به وجود ضمیر ناخوداگاه پی برده بودند"وصف حیات روانی انسان مسلماً بیش از همه باحوزۀ کار داستان نویسان تناسب دارد. نویسندگان، از زمانهای بسیار دور تاکنون، منادی دانش و بطریق اولی، منادی روان شناسی علمی بودهاند"
جای دیگر به صراحت میگوید که پی بردن به وجود ضمیر ناخوداگاه را "کشف ناب" خود میپنداشته است تا این که خواندن رمان گرادیوا نظر او را عوض کرد. " بسیار شگفت زده شدم که فهمیدم نویسندۀ گرادیوا (منتشر شده در سال 1903) همان موضوعی را شالودۀ آفرینش این داستان قرار داده بود که اعتقاد دارم کشف ناب خودم از تجربیاتم در درمان بیماران بود." فروید در ارزشگذاری بر ادبیات تا آنجا پیش میرود که اثار ادبی را واجد کشفیات علمی محسوب میکند و میافزاید" تمام توصیفها در گرادیوا چنان رونوشت دقیقی از واقعیت به دست میدهند که اگر نویسندهاش آن را پژوهشی روانپزشکانه نامیده بود و نه داستان خیالی به او معترض نمیشدیم... نویسندۀ این داستان، پژوهش روان پزشکانۀ کاملاً درستی ارائه کرده است که بر پایۀ آن میتوانیم فهم خود از حیات روانی را بسنجیم. گرادیوا تاریخچۀ از یک مورد بیمار روانی و روند درمان است که میتوانست به منظور تاکید بر نظریههای بنیادی خاصی در حوزۀ روانشناسی بالینی نوشته شده باشد.
چنان که از این اظهارات پیداست، فروید قائل به نوعی بده بستان بین ادبیات و نظریۀ روان کاوی بود. به بیان دیگر، او متون ادبی را صرفاً آزمایشگاهی برای صحه گذاردن بر مفروضات روانکاویی نمیدانست، بلکه مفاهیم روانکاوانه و همچنین روش درمان روان کاوانه را از ادبیات استخراج میکرد. پیداست که وی به این ترتیب قائل به رابطه یی دوسویه و برابر بین ادبیات و روانکاویی بود و نه رابطۀ از نوع ارباب و برده. فروید در تبین رابطۀ همکاری ادیبان و روان درمانگران چنین مینویسد؛ " نویسندۀ آفرینشگر نمیتواند از آنچه به حوزۀ روانپزشک مربوط میشود، اجتناب کند، همان گونه که روانپزشک هم نمیتواند به قلمروی نویسندۀ افرینشگر وارد نشود. بررسی موضوعات روانپزشکی در ادبیات میتواند درست باشد بی آنکه ذره یی از جنبۀ زیبایی شناختی متون ادبی کاسته شود.
در حوزۀ خلق اثری؛ نویسندگان افرینشگر با قدما، عامۀ خرافه پرست و نویسندۀ کتاب تعبیر رؤیا هم عقیدهاند، زیرا وقتی
نویسنده ایی شخصیتهای مخلوق تخیلش را به خواب دیدن وامی دارد. از همان تجربۀ روزمرۀ پیروی میکند که مطابق با آن، افکار و احساسات اشخاص هنگام خوابیدن همچنان جریان دارد. نویسنده صرفاً میخواهد وضع روحی قهرمان داستانش را با رویاهای او نشان دهد. بااین حال، نویسندگان افرینشگر همپیمانان ارزشمند ما روان کاوان هستند و باید برای شواهدی که در آثارشان ارائه میدهند ارزش فراوانی قائل شویم، زیرا آنان قادر به دانستن بسیاری چیزها در این جهاناند که فلسفه هنوز هیچ روزنه یی برای فهمیدنش در برابر ما نگشوده است.
دانش آنان دربارۀ ذهن انسان به مراتب پیشرفتهتر از دانستههای ما مردمی عامی است. زیرا آنان از منابعی بهره میبرند که هنوز نتوانستهایم برای علم دسترس پذیر کنیم. اما ای کاش نویسندگان به روشی برمعنادار رؤیا صحه میگذاشتند که این قدر ابهام نداشت. ممکن است از منظری کاملاً انتقادی اعتراض شود که نویسندگان نه بر معناداربودن رویاهایی خاص مهر تأیید زدهاند و نه آن را نادرست شمردهاند، بلکه به نشان دادن تکانهای ناگهانی ذهن انسان بسنده میکنند. تکانهایی که علتش انواع تحریکهایی است که همچون اثرات جانبی زمان بیداری همچنان فعال ماندهاند.
ولی حتی این نکتۀ تأمل برانگیز نمیتواند علاقۀ ما به شیوۀ استفادۀ نویسندگان از رؤیا در اثارشان را کم کند.
اگر از این بررسی به هیچ یافته یی جدیدی دربارۀ ماهیت رؤیا نرسیم، بازهم ممکن است از این زاویۀ اندکی به ماهیت نگارش افرینشگرانه پی ببریم.
رویاهای واقعی را پیشتر ساختارهایی بی قیدوبند و بی قاعده محسوب کردهایم و حالا در اثار ادبی با تقلیدهای ازادانه از این رویاها روبرو هستیم! با وجود این، حیات روانی بمراتب کمتر از آنچه ما دوست داریم تصور کنیم، آزادانه و مختارانه است و شاید هم اصلاً هیچ ازادی و اختیاری در کار نباشد! همان طور که همگان میدانند، رویاهایی را که در جهان بیرون تصادفی میپنداریم، میتوان بر حسب قواعدی تبین کرد. به طریق اولی، آنچه را بی قاعدگی ذهن تلقی میکنیم در واقع تابع قواعدی است که تازه داریم اندکی میشناسیم پس بهتر است دریابیم به چه یافتههای معقول در این حوزه میتوان دست یافت و آن را به کار بست. ■