«داستان خیاط» در اوایل دهه پنجاه میلادی میگذرد. شخصیت اصلی داستان زنی به نام میرتل (تیلی) دانیج است. او زنی است زخم خورده و درد کشیده که از همهٔ دنیا فقط یک مادر نحیف و بیمار برایش باقی مانده است. به رغم همه سختیهایی که از کودکی تاکنون متحمل شده، اراده قوی و شخصیت قابل تحسین دارد که با تکیه بر تواناییهایش، با تفکرات تبعیض گرایی و باورهای غلط جامعه رودررو شده و هنجارشکنی میکند.
تیلی وقتی کودک بود پا به این شهر گذاشت و تا 10 سالگی کوله باری از خاطرات نفرت انگیز را با خود حمل کرد. در کودکی به او تهمت قتل زده شده و به همین گناه او را از مادرش جدا کردند. حالا او به شهر بازگشته است و میخواهد انتقام تمام آنچه بر او رفته را به شیوه خودش باز پس بگیرد.
در جامعهٔ امروزی میتوان زنانی با عملکرد و شخصیت مشابه تیلی را به وفور یافت. از انسانهای مثبت و مهربانی که بی قید و شرط و از صدق دل عشق میورزند تا اشخاصی که نفرت و کینه توزی همهٔ وجودشان را فرا گرفته است و دنیا را با عینک سیاه بخل و حسد میبینند. داستان مردان هوسبازی که برای خوشیهای زودگذر، دست به اغفال زنان میزنند بدون این که توجهی به سرنوشت و عاقبت آن زنان داشته باشند.
تیلی، پس از گذشت سالها، به یک خیاط و طراح لباس حرفهای زنانه در پاریس تبدیل شده و با دوختن لباسهای زیبا و با شکوه برای اهالی این شهر امرار معاش میکند. تیلی زیبا و جوان به همراه چرخ خیاطی و لباسهای شیکش به «دانگتار»، شهر کوچک زادگاهش در استرالیا باز میگردد. یک شب زمستانی است و تیلی از پنجرهٔ اتوبوس به دنبال خانهٔ مادرش میگشت. نویسنده با نشان دادنِ «شب» و «سرما» به خواننده میگوید که بازگشت شخصیتِ رمانش، بازگشتی که در آن بوی انتقام به مشام میرسد.
«تیلی بوی کفپوشِ چوبی کتابخانه را میتوانست حس کند و روی چمن، قطرات خون تازه ریخته شده را به خاطر آورد. خاطرات سالها قبل وقتی که .... ایستگاه اتوبوس میرفت، همگی دوباره زنده شدند و زخم دلش دهان باز کرد.» (صفحه 17 کتاب).
چرا تیلی برگشته است؟
وقتی تیلی دربارهٔ ماجرای مرگ استیوارت (پسری مدرسهای به اسم استیوارت پتیمن، بیست سال قبل در شرایط نامعلومی میمیرد. تنها شاهد مرگ او، دختر مدرسهای به نام تیلی است) از مادرش سؤال میکند او مدعی میشود که چیزی دربارهٔ این حادثه نمیداند. به نظر میرسد که تنها انگیزهٔ تیلی برای بازگشت به زادگاهش بیماری مادرش نیست و او قصد دارد انتقام ظلمی را که سالها پیش بر او روا داشته شده بستاند.
حالا او بعد از سالها وارد این شهر کوچک میشود، به دنبال مادرش میگردد و او را در یک خانه نیمه مخروبه و پُر زباله، در شرایطی زار و نزار مییابد. اوضاع خانه سخت آشفته و به هم ریخته است و مالی (مادر تیلی) به خاطر بیماری روانیاش «مالی مَلَنگه» خطاب میشود. تیلی با تعجب میپرسد: «آدمهای این شهر چه بلایی به سرت آوردن مامان؟»
تیلی، آستین لباسش را بالا زد. موشها و عنکبوتهایی را که در حوله و بین روزنامهها و دستمالها لانه کرده بودند، بیرون ریخت. همهٔ کثیفیها و گرد و خاکها و شاخهها را جارو کرد. شیر آب را باز کرد و وان را شست. مادرش را به زور از تختخواب پوسیدهاش پایین آورد و کشان کشان به سمت حمام برد.
«مالی یک قاشق پُر از فرنی برداشت و گفت: چرا اومدی این جا؟ تیلی گفت: دنبال آرامش هستم. مالی گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه!» (صفحه 43 کتاب).
انگار مالی هم میدانست که بازگشت دخترش، فقط برای نجات او هم نبوده است. تیلی به مادرش میگوید که اهالی این شهر از این که تو را میکشتند، خوشحال میشدند. اما من نجاتت دادم. حالا این آدمها دارند سعی میکنند من را بکشند.
«تیلی مادرش را کنار شومینه نشاند و خود به ایوان رفت و سیگاری روشن کرد. آن پایین در شهر، آدمها با هم شوخی میکردند و گاهی هم به کلبهٔ بالای تپه نگاهی میانداختند و سریع رویشان را بر میگرداندند.» (صفحه 53 کتاب).
خانهٔ تیلی و مادرش (مالی) در بالای تپه بود و تمام اهالی
دانگتار، ایستگاه قطار، سیلوی گرد خاکستری ذرت، درختان بید، مدرسه، کتابخانه، پاسگاه پلیس، استانداری و زمین فوتبال قابل دیدن بود.
در میان همه این مشکلات تیلی، ناگهان عشقی متولد میشود، عشقی که تن رنجور و زخمهای عمیق قلبِ تیلی را التیام میبخشد تا بتواند درستترین تصمیم زندگیاش را بگیرد. او عاشق «تِدی مک سواینی»، کشاورز جوان، خوش قیافه و ستاره فوتبالیست شهر میشود به غیر از تدی، سایر اهالی دانگتار به بازگشت تیلی سوء ظن دارند و او را زیر نظر داشتند، با وجودی که تیلی با تبحرش در خیاطی سعی میکند دوستی اهالی دانگتار را جلب کند.
اما چرا تیلی این شهر را ترک کرده بود؟ به تدریج در سیر داستان در مییابیم که علت طرد او چه بوده است.
تیلی به تدی میگوید که بعد از خروج از شهر به مدرسهای در ملبورن رفت. سپس کاری در کارخانهٔ تولیدی پوشاک مشغول شد. از او جا به لندن رفت، بعد اسپانیا و در آخر به پاریس. بعضی وقتها، تیلی یادش میآید چه کار کرده و چه گناهی انجام داده است و شیطانی که سالها در درونش زندگی میکند و همیشه و همه جا آن را با خودش میبرد و مرگ آن پسر بچه و خیلی اتفاقهای دیگر، آزارش میدهد. احساس ضعف میکند و میلرزد. تیلی باور دارد نفرین شده است. تدی آرامشش میدهد و معتقد است که هیچ کدام از کارها، تقصیر تیلی نبوده است و همه اهالی شهر در مورد تیلی اشتباه تصور میکنند.
بیست سال پیش وقتی تیلی ده سال داشت ادوارد، تیلی را دید. به او حمله کرد و تیلی را کتک می زند. همیشه پسرها به دنبال تیلی میدویدند و سر به سرش میگذاشتند و او را حرومزاده خطاب میکردند. ادوارد، تیلی را کنج دیوار کتابخانه غافلگیر میکند. در آن لحظه مثل گاو وحشی با سر به سمت تیلی میدود، تیلی جاخالی میدهد و ادوارد با سر به دیوار کتابخانه برخورد میکند و با گردنی شکسته روی زمین می افتد و از بین میرود.
گروهبان فارات همچون تدی که حرفهای تیلی را باور دارد سعی میکند قدمی برای آشتی این مردم شهر با یکدیگر بردارد تا از نابودی آنه جلوگیری کند. اما تلاشهایش نتیجه نمیگیرد. تعصب، ریاکری، غرور، انتقام، تنفر، بدخلقی، نفرین و غم همه جا را احاطه کرده است. حتی مردم توانِ خواندنِ آواز و اجرای موسیقی و نمایشنامه مکبث شکسپیر را هم ندارند. این شهر به قول تیلی، نفرین شده بود؛ حتی اهالی این شهر، تیلی و تدی را از مادرشان جدا کردند.
«تیلی به جنازهٔ مادرش گفت: دیگه ما نفرین شده نیستیم و درد نمیکشیم. حالا دیگه وقت انتقامه. این تنها چیزیه که داره به من انگیزه می ده... به نظر می آد وقتشه دیگه عدالت حکم فرما باشه....» (صفحه 253 کتاب).
اینجاست که تیلی تصمیم به انتقام میگیرد!
تیلی فکر میکند تصمیم درستی گرفته است. تصمیمی که بعد از بیست سال به خانه و دانگتار برگشته است تا انتقامش را بگیرد. قهرمان داستان این بار تصمیم میگیرد، به جای اینکه مانند سری قبل بی سر و صدا شهر را ترک کند، شهر نفرین زده را لعنت بگوید. ساکنان شهری که مادرش را بی آبرو و خودش را گناهکار جلوه دادند و هیچ نگرش مثبتی به تیلی که میخواست فرم، رنگ و در یک کلام زندگی را به طعم خشکیدهٔ اهالی دانگتار معرفی کند، ندارند.
«گروه به آرامی از اتوبوس پیاده شده و به آنچه پیش رویشان بود خیره شدند. همه چیز سیاه بود و از همه جا دود بلند میشد. کل شهر ویران شده بود. چند درخت در حال سوختن باقی مانده بود و البته یک تیر چراغ برق و یک آجر دودکش.... همه چیز سوخته و چیزی باقی نمانده بود.» (صفحه 311 کتاب).
رمان «داستان خیاط» سبک انتقام نیست، قهرمانش هم صبور و شکیبا نیست و در آخر به سبک خیلی از آدمهای عاصی که ما در پیرامونمان میشناسیم، به جای صبر و تحمل، تصمیم میگیرد که شهر را به آتش بگیرد و با خونسردی بلیتی به پاریس تهیه کند!
این رمان بیشترین چگالی محتوایی را دارد. داستان، احساسات و رفتارهای انسانی را بررسی میکند و این که چگونه ریاکاری، تعصب، غرور و بدبختی، دیدگاه مردم را تغییر میدهد.
رمان «داستان خیاط» را میتوان در گروه رمانهای اجتماعی، روان شناختی، عاشقانه و گوتیک قرار دارد. چرا این رمان را در گروه «گوتیک» است؟ زیرا در آن رمز و معما، بی رحمی، ترس و وحشت، سنگدلی به هم آمیخته شده است. در این رمان، ما شاهد رازی هستیم. رازی که باعث شد، قهرمان داستان بعد از بیست سال به زادگاهش برگردد و تصمیم به انتقام بگیرد. نویسنده در داستانش، به تشریح علت و معلول و واکنش شخصیتهای اصلی داستان میپردازد.
این کتاب، شامل سی و سه فصل و در چهار بخش تقسیم بندی شده است. در فصلهای اول شاهد معرفی شخصیتهای داستان هستیم. این رمان، شخصیت داستانی فراوانی دارد. آیا تمام شخصیتهای این کتاب، نقشی در داستان دارند؟ هر یک از شخصیتها به چه شیوهای کمک میکنند تا به درونمایه داستان بسط یابند؟
برخی شخصیتهای فرعی (مانند لسلی نامزد مونا، روت دیم، آقای آمانک) تاثیری چندانی در پُر رنگ کردن شخصیت اصلی داستان ندارند و به کار داستان بافت و رنگ نمیدهند و تاثیری چندانی در درونمایه داستان ندارند. اگر خواننده احساس بی توجهی نسبت به آنها داشته باشد و به حادثههایی که شخصیت اصلی در برخورد و ارتباط با آنها به وجود میآورد، بی اعتنا بماند، چه دلیل دارد که به خواندنِ رمان ادامه بدهد. به قول «اورسن اسکات کارد» رمان نویس و منتقد امریکایی میگوید: «اگر از خواننده توقع دارید توجهش به شخصیتهای داستان جلب شود و خواندنِ داستان را ادامه بدهد، شخصیتهای داستان باید شخصیتهای منحصر به فرد و مهم باشند.»
باید این منحصر به فردی در تک تک شخصیتهای اصلی و فرعی دیده شود و حرفی برای گفتن در داستان داشته باشند و به رغم این که در ظاهر ارتباطی با هم ندارند، اما رابطهای دقیق و نامرئی میانشان در داستان وجود داشته باشد.
داستان، خط و سری مستقیم و منظم دارد. در کنار سوژهٔ اصلی داستان، خواننده شاهد اتفاقهای کوچکی است که در مسیر داستان روی میدهد که در شکل گیری طرح داستان کمک میکند. رمان «داستان خیاط» را میتوان یک رمان زنانه دانست زیرا اصطلاحات خیاطی و لباس دوزی در آن زیاد بکار برده شده است.
لحن داستان ساده، روان و همراه با چاشنی طنز است. دیالوگهای طنزآمیز بین شخصیت مالی و گروهبان فارت صورت میگیرد که در معرفی آنها تاثیرگذار است.
طرح کلی رمان، ساده است و میتواند در یک داستان بلند جمع شود. زیاده گویی در داستان پردازی و داشتنِ شخصیتهای فراوان به متن داستان لطمه زده است که گاهی خواننده را کلافه میکند! ■
---------------------------------------------
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |