• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • بررسی داستان «مرد» نویسنده «خوان رولفو»؛ «ریتا محمدی» مترجم «فرشته مولوی»/ اختصاصی چوک

بررسی داستان «مرد» نویسنده «خوان رولفو»؛ «ریتا محمدی» مترجم «فرشته مولوی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ritaa mohamadiپاهای مرد در شن فرو می‌رفت. ردی بی شکل برجا می‌گذاشت، مثل سُم جانوری. به سختی از سنگ تخته‌ها بالا می‌رفتند، در شیب سربالایی به زحمت خود را نگاه می‌داشتند؛ بعد با تقلای بسیار، در جستجوی افق، بالا می‌رفتند.

آن که او را دنبال می‌کرد، گفت: «کف پاهایش صاف است، یک انگشت ندارد؛ انگشت شست پای چپش. مثل او این دور و برها زیاد نیست. پس کار آسان است.»

راه پر از خس و خار، میان علفزارها بالا می‌رفت. بس که باریک بود، مورچه رو می‌نمود. بی وقفه به سوی آسمان می‌رفت. آن جا گم شد و بعد پیش‌تر، زیر آسمانی دورتر، پیدا شد.
پاهایش پیش می‌رفت، بی آن که از راه منحرف شود. مرد وزنش را روی پاشنه‌های پینه بسته‌اش انداخته بود؛ ناخن‌هایش را روی سنگ تخته‌ها می‌کشید، دست‌هایش خراشیده می‌شد، در هر افقی می‌ایستاد تا مقصدش را بسنجد. گفت: «مال من نه، مال او.» سر برگرداند تا ببیند که حرف زده بود.

هوا ذره ایی جریان نداشت. صدایش میان شاخه‌های شکسته پژواک می‌کرد. خسته از کورمال راه جستن، هر قدمی را می‌شمرد و با نفسی حبس در سینه تکرار می‌کرد: «تنها کاری که می‌خواهم بکنم همین است.» و بعد می‌دانست که حرف زده است.
مردی که او را دنبال می‌کرد، گفت: «از این جا بالا رفته، از این یال، با کارد شاخه‌های سر راهش را بریده. معلوم است که حسابی ترس برش داشته. ترس همیشه ردی از خودش جا می‌گذارد. همین آخر به دامش می‌اندازد.»

پس از ساعت‌ها، وقتی دید همچنان افقی پس افق دیگر نمایان می‌شود و کوهی از آن بالا می‌رود، تمامی ندارد، بی باکی‌اش رنگ باخت. کاردش را بیرون کشید و شاخه‌هایی را که مثل ریشه سفت و چغر بودند، و علف‌ها آر برید. نواله لزج و چسبناکی را می‌جوید و با خشم آن را تف می‌کرد. دندان‌هایش را می‌مکید و دوباره تف می‌کرد. آسمان بالا سرآرام وگرفته بود، میان طرح کدو قلیانی‌های بی برگ، ابرهایش مات می‌نمود. فصل برگ‌ها نبود. فصل خشک و نکبتی خار و خلنگ و اسطوخودوس خودرو و خشک با دلی بی قرار با کاردش انبوه

بوته‌ها را می‌برید: «این کار خسته کننده است، بهتر است ولش کنم.»

از پس سرصدای خود را شنید. تعقیب کننده گفت: «غیظ و غضبش او را لو می‌دهد. به ما گفته که کیست، حالا فقط جایش را پیدا کنیم. از هرجا بالا رفته، بالا می‌روم. بعد به همان راهی می‌روم که او رفته، رد پایش را می‌گیرم و می‌روم تا این که از پا بیندازمش. این طوری پیدایش می‌کنم. زانو می زند و التماس می‌کند که ببخشمش. یک گلوله پس گردنش خالی می‌کنم_ پیدایت که کردم، این کار را می‌کنم.». به آخر جاده رسید. فقط آسمانی یک دست، خاکستری، نیم سوخته از ابر تیرهٔ شبانه. زمین به آن طرف افتاده بود. به خانه روبه رویش نگاه کرد که آخرین دود از خاکستر اجاق آن برمی خاست. در خاک نرم و تازه شخم خورده فرو رفت. بی اختیار با دسته کاردش به در زد. سگی آمد و زانوهایش را لیسید، سگ دیگری دور وبرش پلکید و دم جنباند. در را که تنها بر روی شب بسته شده بود، هل داد و باز کرد.

آن که تعقیبش می‌کرد، گفت: «کارش را خوب پیش برد. حتی آن‌ها را بیدار نکرد. باید ساعت یک رسیده باشد، وقتی گه آدم خواب خواب است، بعد از استراحت در آرامش، وقتی زندگی توی دست‌های شب سر می‌خورد و خستگی تن تار و پود بد گمانی و سوء ظن را سست و پاره می‌کند.»

مرد گفت: نباید همه‌شان را می‌کشتم.» فقط گفت: «دست کم نه همه‌شان را.»

سپیده دم خاکستری و سرد بود. به سویی دیگر، میان علف‌ها، پیش رفت. کارد را که وقتی سرما دست‌هایش را خشک کرده بود هنوز در چنگ می فشرد، بر زمین انداخت.
 دید که چون ماری بی جان میان اسطوخودوس‌های خشک می‌درخشد.

خیلی پایین، رود جاری است. آب بر سروهای به گُل نشسته لب پرمی زدند. رود خاموش و گل آلود پیش می‌رود؛ پیچ و تاب می‌خورد و چون ماری که بر زمین سبز چنبره زده، به خود می‌پیچد. سر و صدایی ندارد. می‌توانستی آن جا، کنار آن بخوابی، صدای نفست شنیده می‌شد، اما صدای نفس رود به

 گوش نمی‌رسید. پیچک از سروهای بلند به پایین آویزان است و سر در آب دارد؛ دست‌هایش را به هم حلقه می‌کند و دام عنکبوتی می‌سازد که رود هرگز آن را نمی‌گشاید.

مرد جریان رود را از رنگ زرد سروها باز شناخت. صدای آن را نمی‌شنید. فقط می‌دید که زیر سایه‌ها پیچ و تاب می‌خورد. می‌دید که چاچالاکاها می‌آیند. بعد از ظهر روز پیش آن‌ها سر در پی خورشید داشتند؛ فوج فوج پس نور می‌پریدند. حالا خورشید رو به دمیدن بود و آن‌ها دوباره باز می‌گشتند.
سه بار برخود صلیب کشید. به آن‌ها گفت: «مرا ببخشید.» و کارش را شروع کرد. وقتی به نفر سوم رسید، اشک چهره‌اش را پوشانده بود. یا شاید هم عرق بود. کشتن کار سختی است. پوست آدم سر می‌خورد. حتی وقتی تن به شکست می‌دهد، از خودش دفاع می‌کند. کارد هم کند بود. دوباره به آن‌ها گفت:                  
«باید مرا ببخشید.»

تعقیب کننده گفت: «روی شن ساحل نشسته. این جا نشسته و مدت زیادی از جایش تکان نخورده. منتظر بوده تا ابرها کنار بروند. اما خورشید آن روز یا روز بعدش درنیامده. خوب یادم است. همان یکشنبه‌ای بود که بچهٔ تازه دنیا آمدهٔ من مرد و رفتیم خاکش کنیم. ناراحت نبودیم. فقط یادم است که آسمان ابری بود وگل هایی که همراه برده بودیم، چنان پژمرده و پلاسیده بودند که انگار حالی‌شان شده بود که خورشید توی آسمان نیست.

یارو آن جا ایستاد و منتظر ماند. رد پایش باقی مانده بود- نزدیک زیررست کمین گاهی درست کرده بود، گرمای تنش توی خاک خیس سوراخی درست کرده بود.»

مرد فکر کرد: «نباید از جاده بیرون می‌آمدم. حالا دیگر باید آن جا می‌بودم. اما رفتن به جایی که همه می‌روند، خطرناک است؛ مخصوصاً با این باری که همراهم است. هرکس به من نگاه کرده، حتماً این را که درست انگار یک غدهٔ عجیب و غریب است، دیده. من که این طور خیال می‌کنم. وقتی حس کردم آن‌ها انگشتم را می‌برند، آن‌ها می‌دیدندش، اما من فقط بعداً دیدمش. حالا، گرچه نمی‌خواهم، اما مجبورم این علامت را داشته باشم. این طوری خیال می‌کنم، به خاطر این بار، یا شاید هم خسته شده‌ام.» بعد با خود گفت: نباید همه‌شان را می‌کشتم؛ به همان یکی که باید می‌کشتمش، باید رضایت می‌دادم، اما هوا تاریک بود و همه شکل‌ها یک جور بود- بالاخره، به زحمتش نمی‌ارزید حالا که عده‌شان زیاد است، همه‌شان را خاک کنم.»

آن که دنبالش می‌کرد، گفت: «تو قبل از من خسته می‌شوی. من قبل از تو به آن جایی می‌رسم که تو می‌خواهی برسی. خوب می دانم چه فکری توی کله‌ات است و می دانم که کی هستی و اهل کجایی و کجا داری می‌روی. من قبل از تو آن جا می‌رسم.»

مرد وقتی رود را دید، گفت: «این جا جای مناسبی نیست، از رودخانه رد می‌شوم و بعد شاید به همان ساحل برسم. باید بروم آن طرف که مرا نمی‌شناسد، چون که هیچ وقت آن جا نبوده‌ام و کسی چیزی از من نمی‌داند؛ بعد آن در می‌روم تا برسم آن جا. آن جا هیچ کس دستش به من نمی‌رسد.»
دست‌های بیش‌تری از چاچالاکاها می‌گذشتند و جیغ‌های گوش خراش می‌کشیدند.

«باز هم جلو می‌روم. این جا رودخانه پر از پیچ و خم است و ممکن است دوباره مرا جایی برگرداند که نمی‌خواهم بروم.»
«کسی آزار و اذیتت نمی‌کند، پسر. من این جایم تا حفظت کنم. برای همین است که من قبل از تو دنیا آمدم و استخوان‌هایم قبل از استخوان‌های تو سفت شده است.»

صدایش را شنید، صدای خدش را که آهسته از دهانش بیرون می‌آمد. صدایی را که از دهانش بیرون می‌آمد، شنید. صدایی که چون چیزی دروغین و بی احساس بود. چرا این حرف را زده بود؟ حالا حتماً پسرش مسخره‌اش می‌کرد. شاید هم نه. «شاید خیلی از من دلخور است که توی آخرین ساعتمان تنهایش گذاشتم. آخر آخرین ساعت من هم بود. فقط مال من بود. او دنبال من بود. دنبال تو نبود. آن کسی که او دنبالش بود، من بودم. دلش می‌خواست مرا مرده ببیند، که چه طور صورتم گل مال و لگد خورده و از ریخت افتاده شده. درست همان جور که من به روز برادرش آوردم؛ اما من این کار را رودررو کردم، خوسه آلکانثیا، رودرروی او وتو، و تو فقط جیغ کشیدی و از ترس به لرزه افتادی. از آن به بعد فهمیدم که تو کی هستی و چه طور دنبال من می لفتی. یک ماه منتظرت بودم، شب و روز بیدار بودم،
 می‌دانستم که مثل یک مار موذی یواشکی می‌خزی و می‌آیی. اما تو دیرآمدی. من هم دیر رسیدم. بعد از تو رسیدم. خاک کردن بچه طول کشید. حالا می‌فهمم. چرا گل‌ها توی دستم پلاسیدند.»
 مرد فکر می‌کرد: «نباید همه‌شان را می‌کشتم. به زحمتش نمی‌ارزید که چنین برای را به دوش بکشم. مرده‌ها سنگین‌تر از

زنده‌ها هستند، آدم را خرد می‌کنند. باید یکی یکی لمسشان می‌کردم تا او را پیدا می‌کردم، باید او را از روی سبیلش می‌شناختم. حتی اگر تاریک بود، باز باید می‌دانستم قبل از این که بتواند بلند بشود، به کجایش ضربه به زنم- با این همه، همان جور که پیش آمد بهتر شد. حالا دیگر کسی نیست که برایشان اشک به ریزد ومن می‌توانم بی سر خر زندگی کنم. تنها کاری که مانده بکنم این است که پیش از این که شب بشود خودم را از این جا در ببرم.»

بعد از ظهر مرد به باریکه راه رودخانه رسید. تمام روز خورشید پنهان مانده بود، اما از روشنایی‌ای که سایه‌ها را حرکت می‌داد، پیدا بود که ظهر گذشته است.

آن که دنبالش می‌کرد و حالا در ساحل رودخانه نشسته بود، گفت: «به دام افتادی، کارت تمام است. اول آن کار وحشتناک را کردی و حالا هم داری جایی می‌روی که روی دخلت را بیاورد. دیگر لازم نیست تا آن جا دنبالت بیایم. به محض این که ببینی گیرافتادی، می‌شوی برگردی.

من همین جا منتظرت می‌مانم. از این فرصت استفاده می‌کنم و نقشه می‌کشم که به کجای تنت گلوله به زنم بهتر است. من صبرم زیاد است، تو این طور نیستی، این به نفع من است. قلب من سالم است، بی عیب و نقص کار می‌کند، فلب تو زهوارش در رفته. این هم باز به نفع من است. فردا، یا پس فردا، یا هفته دیگر زنده نیستی. وقتش مهم نیست. من صبرم زیاد است.»
مرد دید که رودخانه میان تخته سنگ‌های شیبدار باریک می‌شود.
ایستاد و گفت: «باید برگردم.»

رودخانه در این جا پهن و عمیق است و جریان آب تند نیست. آب همچون روغن غلیظ و آلوده‌ای در بسترش می‌سرد و پیش می‌رود. گهگاه شاخه‌ای را در گرداب‌هایش می‌کشاند و بی صدای اعتراضی آن را فرو می‌بلعد.

آن که چشم به راه نشسته بود، گفت: «پسر، مهم نیست اگر حالا به تو بگویم که مردی که تو را کشت از همین حالا مرده است، مگر فایده‌ای به حالم دارد؟ مهم این است که من پیش تو نبودم. چه فایده که چیزی را توضیح بدهم؟ من آن جا پیش تو نبودم. اصل قضیه این است. پیش او هم نبودم، پیش آن یکی هم نبودم. پیش کسی نبودم، چون بچه فکرم را به خودش مشغول کرده بود و به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.»
مرد در رودخانه تا مسافت زیادی پیش رفت.

حباب‌های خون در ذهنش می‌جوشید. «فکر کردم اولی می‌خواهد با خُرخُر مرگش بقیه را بیدار کند، برای همین عجله کردم. «به آن‌ها گفت: مرا ببخشید که عجله کردم.» و بعد احساس کرد صدای شُرشُر مثل خُرخُر

آدم‌هاست. به همین دلیل وقتی از رودخانه بیرون زد و در شب، در سرمای آن شب ابری فرو رفت، آرام گرفت.
انگار فرار می‌کرد. ساق‌های پاهایش گلی شده بود که رنگ شلوارش معلوم نبود.

وقتی توی رود شیرجه رفت، دیدمش. قوز کرد و بعد بی آن که دست‌هایش را حرکت بدهد، در جهت جریان شناور شد، انگارکف رودخانه قدم می‌زد. بعد به ساحل رسید و لباس‌هایش را درآورد تا خشک شوند. دیدم که از سرما می‌لرزید. هوا ابری بود و باد می‌آمد.

من داشتم از شکاف نرده نگاه می‌کردم، اربا بم مرا آن جا گماشته بود تا مواظب گوسفندها باشم. من داشتم آن مرد را نگاه می‌کردم، بی آن که او بو ببرد که کسی زاغ سیاهش را چوب می زند.

دست‌هایش را بالا و پایین برد و کش و قوسی به تنش داد و گذاشت تنش هوا بخورد تا خشک شود.

 بعد پیراهن و شلوار پاره پوره‌اش را پوشید. دیدم که کارد یا اسلحه دیگری ندارد. فقط یک غلاف خالی از کمربندش آویزان بود.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد و بعد راه افتاد و رفت. می‌خواستم گله را جمع کنم که دیدم برگشت.

دوباره پرید توی آب، وسط دوشاخه.

از خودم پرسیدم: «این پارو چه اش شده است؟»

همین دیگر. روبه روی جریان آب قرار گرفت و آب انگار که او یک گوی پَردار باشد، دورش را گرفت و داشت غرق می‌شد. هی دست تکان داد، اما نتوانست کاری از پیش ببرد و خیلی پایین‌تر به ساحل رسید، طوری آب بالا می‌آورد که آدم فکر می‌کرد الان دل و روده‌اش بیرون می‌ریزد.

دوباره سرگرم خشک کردن خودش شد، سرتاپیش لخت بود، و بعد از همان راهی که رفته بود برگشت.

کاش حالا این جا بود. اگر می‌دانستم چکار کرده، با سنگ له لورده‌اش می‌کردم و هیچ هم پشیمان نمی‌شدم. من فکر می‌کردم دارد فرار می‌کند. باید صورتش را می‌دیدید. اما، سینورلیثانثیاذو، من که فکر کسی را نمی‌توانم بخوانم. من فقط یک چوپانم و گمانم گاهی هم ترس برم می‌دارد. گرچه، همان

 طور که شما می گویید، من می‌توانستم راحت گیرش بیندازم، و اگر خوب هدف گیری می‌کردم و یک سنگ به کله‌اش
می‌زدم مثل چوب سرجایش خشک می‌شد. آره، به هرحال حق با شماست.

بعد از این که از زبان شما شنیدم که چه قتل و جنایت‌هایی کرده، یعنی همین تازگی‌ها، دیگر نمی‌توانم خودم را ببخشم. من دوست دارم قاتل‌ها را بکشم، باور کنید. این کار یک کار معمولی و همیشگی نیست، اما این که آدم به خدا کمک کند تا کلک پسرهای شیطان را بکند، باید خیلی حیف داشته باشد.
اما این همهٔ داستان نیست. فردای آن روز دیدم که برگشت. اما من هنوز چیزی نمی‌دانستم.

آخ اگر می‌دانستم!

دیدم از روز پیش زهوار در رفته‌تر برگشت، استخوان‌هایش از پوستش بیرون زده بود و پراهنش پاره بود. فکر نمی‌کردم خودش بادش، خیلی فرق کرده بود.

از نگاهش او را شناختم- نگاهش طوری سخت و خشن بود که انگار می‌توانست به آدم لطمه بزند. که آبی خورد و بعد دهانش را پر از آب کرد، انگار داشت دهانش را آب می‌کشید، راستش این بود که یک مشت پُر سمندر قورت داده بود، چون آن قسمت آبگیر که او آب خورد کم عمق و پر از سمندر بود. حتماً گرسنه‌اش بوده.

به چشم‌هایش که دوتا سوراخ سیاه مثل غار بود، نگاه کردم.
نزدیک من آمد و گفت: این گوسفندها مال توست؟» گفتم که نیستند.
گفتم: «مال مادرشان هستند.»

فکر نکرد که شوخی کردم. حتی لبخند نزد. یکی از چاق و چله ترین میش‌های مرا گرفت و با دست‌هایش که مثل گازانبر بود، پاهای او را چسبیدو شروع کرد به مک زدن نوک پستان‌هایش. صدای بع بع حیوان همه جا را برداشته بود، اما او ولش نمی‌کرد، همین طور مک می‌زد و مک می‌زد تا این که شکمش سیر شد. به شما بگویم کاری کرده بود که من مجبور شدم روی پستان‌هایش روغن قطران بمالم تا ورمشان بخواند و از گازهای آن یارو چرکی نشوند.

می گویند که تمام خانواده اورکیدی را کشته؟ اگر می‌دانستم، با یک تکه چوب می‌زدمش و نمی‌گذاشتم برود.

اما آدم وقتی بالای کوه زندگی می‌کند و مونس و هم دمش گوسفندها هستند زبان آدم سرشان نمی‌شود و حرفی نمی‌زنند، از همه چیز بی خبر می‌ماند.

فردایش دوباره سر و کله‌اش پیداشد. تا من رسیدم، او هم رسید. حتی با هم دوست شدیم. به من گفت مال این دور و برها نیست و اهل یک جای دور از این جاست؛ اما نمی‌تواند راه برود، چون پاهایش دیگر نمی‌کشند: راه می‌روم و راه می‌روم اما نگار نه انگار. پاهایم آن قدر ضعیف شده‌اند که نای رفتن ندارند. ولایت من از این جا خیلی دور است، دورتر از آن کوه‌ها.» به من گفت که دو روز تمام راه رفته بی آن که جز علف چیزی بخورد. به من این طور گفت. می گویید که وقتی همه خانواده اورکیدی را کشت، ککش نگزید؟ اگر می‌دانستم، همان وقتی که دهانش باز بود و داشت شیر گوسفند مرا می‌خورد، به درک واصل می‌شد.

اما او آدم بدی به نظر نمی‌آمد. از زن و بچه‌هایش برایم حرف زد. گفت که حالا آن‌ها چه قدر از او دورند. وقتی یاد آن‌ها می‌افتاد، صدایش تو دماغی می‌شد.

بدجوری لاغر و مردنی بود، مثل چوب خشک بود. همین دیروز یک تکه از حیوانی را که تندر کشته بودش، خورد. تکه دیگر گوسفند را هم مورچه‌ها خورده بودند و آن تکهٔ باقیمانده را او روی زغالی که من برای گرم کردن تورتیلاها روشن کرده بودم، کباب کرد و خورد.

استخوان‌هایش را هم پاک کرد و جوید.

گفتم: «حیوان زبان بسته از مرض مرد.»

اما انگار صدای مرا نشنید. همه‌اش را لف لف خورد. گرسنه بود.
اما شما می گویید که او آن آدم‌ها را کشته. آخ اگر می‌دانستم. می‌بینید عاقبت غفلت و ساده لوحی چیست؟ من فقط یک چوپانم و همین را می دانم. نمی‌دانم وقتی به شما بگویم که او را از تورتیلاهای خود من و از بشقاب غذای من خورد، چه فکری می‌کنید!

پس حالا که من می‌آیم و هرچه را می دانم به شما می گویم، هم دست او حساب می‌شوم؟ پس این طور است و شما می گویید که می‌خواهید مرا به خاطر این که آن مردک را قایم کردم، توی هلفدانی بیندازید؟ انگار من آن خانواده را کشته‌ام. من فقط آمدم به شما بگویم که توی یکی از آبگیرهای رودخانه یک جسد هست.

آن وقت شما هی مرا سؤال پیچ می‌کنید. حالا هم که این چیزها را به شما گفته‌ام، شریک جرم او حساب می‌شوم. خب، پس که این طور!

حرفم را باور کنید، سنیورلیثانثیاذو، اگر می‌دانستم آن بابا کی هست، راهی برای کشتنش پیدا می‌کردم.

اما مگر من چه می‌دانستم؟ من که علم غیب ندارم. تنها کاری که او کرد این بود که چیزی برای خوردن از من خواست و با صورت پر اشک از بچه‌هایش برایم حرف زد.
حالا هم مرده. فکر کردم لباس‌هایش را میان تخته سنگ‌های رودخانه گذاشته تا خشک شوند، اما خودش بود، دراز شده بود و صورتش توی آب بود. اول فکر کردم وقتی خم شده روی رودخانه، با صورت افتاده زمین و نتوانسته سرش را بلند کند و بعد شروع کرده به نفس کشیدن توی آّب، اما بعد دیدم خون غلیظی از دهانش

 می‌آید و پشت گردنش سوراخ سوراخ است، عینهو آبکش کرده بودندش. من فقط آمدم به شما بگویم.

بی کم وکاست یا شاخ و برگ برایتان بگویم چه شده. من یک چوپانم و فقط از کار خودم چیزی سر در می‌آورم.
__________________________
 

بررسی داستان

1-راوی: دانای کل محدود به ذهن"مرد"
مثال:

مرد فکر کرد: «نباید از جاده بیرون می‌آمدم. حالا دیگر باید آن جا می‌بودم. اما رفتن به جایی که همه

می‌روند، خطرناک است؛ مخصوصاً با این باری که همراهم است. هرکس به من نگاه کرده، حتماً این را که درست انگار یک غدهٔ عجیب و غریب است، دیده. من که این طور خیال می‌کنم. وقتی حس کردم آن‌ها انگشتم را می‌برند، آن‌ها می‌دیدندش، اما من فقط بعداً دیدمش. حالا، گرچه نمی‌خواهم، اما مجبورم این علامت را داشته باشم. این طوری خیال می‌کنم، به خاطر این بار، یا شاید هم خسته شده‌ام.» بعد با خود گفت: نباید همه‌شان را می‌کشتم؛ به همان یکی که باید می‌کشتمش، باید رضایت می‌دادم، اما هوا تاریک بود و همه شکل‌ها یک جور بود- بالاخره، به زحمتش نمی‌ارزید حالا که عده‌شان زیاد است، همه‌شان را خاک کنم.».


2- ژانر: واقع گرای اجتماعی

امر واقع که ممکن است اتفاق بیفتد، دور از ذهن نیست، جزیی از کل است.

مثال:
پاهایش پیش می‌رفت، بی آن که از راه منحرف شود. مرد وزنش

 را روی پاشنه‌های پینه بسته‌اش انداخته بود؛ ناخن‌هایش را روی سنگ تخته‌ها می‌کشید، دست‌هایش خراشیده می‌شد، در هر افقی می‌ایستاد تا مقصدش را بسنجد. گفت: «مال من نه، مال او.» سر برگرداند تا ببیند که حرف زده بود.
هوا ذره ایی جریان نداشت. صدایش میان شاخه‌های شکسته پژواک می‌کرد. خسته از کورمال راه جستن، هر قدمی را می‌شمرد و با نفسی حبس در سینه تکرار می‌کرد: «تنها کاری که می‌خواهم بکنم همین است.» و بعد می‌دانست که حرف زده است.
3- محور معنایی داستان چیست؟

زندگی مفهومی جز نا امیدی و مرگ نیست، انسان به دنیا می‌آید و به واسطهٔ چیزی نامعلوم از دنیا می‌رود. مرگ صورتی وحشتناک از زندگی است.

مثال اول:

تعقیب کننده گفت: «غیظ و غضبش او را لو می‌دهد. به ما گفته که کیست، حالا فقط جایش را پیدا کنیم. از هرجا بالا رفته، بالا می‌روم. بعد به همان راهی می‌روم که او رفته، رد پایش را می‌گیرم و می‌روم تا این که از پا بیندازمش. این طوری پیدایش می‌کنم. زانو می زند و التماس می‌کند که ببخشمش. یک گلوله پس گردنش خالی می‌کنم_ پیدایت که کردم، این کار را می‌کنم.»

مثال دوم:

آن که تعقیبش می‌کرد، گفت: «کارش را خوب پیش برد. حتی آن‌ها را بیدار نکرد. باید ساعت یک رسیده باشد، وقتی گه آدم خواب خواب است، بعد از استراحت در آرامش، وقتی زندگی توی دست‌های شب سر می‌خورد و خستگی تن تار و پود بد گمانی و سوء ظن را سست و پاره می‌کند.»

مرد گفت: نباید همه‌شان را می‌کشتم.» فقط گفت: «دست کم نه همه‌شان را.»

4- مسئلهٔ داستان چیست؟

انسان‌ها با زندگی اندوه بارخود مأمورکُشتن یک دیگراند، در واقع با مسئله ایی به نام «انتقام» روبه رو هستن تا از این طریق به دلتنگی و تنهایی خود غلبه پیدا کنند.

مثال:
چرا این حرف را زده بود؟ حالا حتماً پسرش مسخره‌اش می‌کرد. شاید هم نه. «شاید خیلی از من دلخور است که توی آخرین ساعتمان تنهایش گذاشتم. آخر آخرین ساعت من هم بود. فقط مال من بود. او دنبال من بود. دنبال تو نبود. آن کسی که او دنبالش بود، من بودم. دلش می‌خواست مرا مرده ببیند، که چه طور صورتم گل مال و لگد خورده و از ریخت افتاده شده. درست همان جور که من به روز برادرش آوردم؛ اما من این کار را رودررو کردم، خوسه آلکانثیا، رودرروی او وتو، و تو فقط جیغ کشیدی و از ترس به لرزه افتادی. از آن به بعد فهمیدم که تو کی هستی و چه طور دنبال من می لفتی. یک ماه منتظرت بودم، شب و روز بیدار بودم،

 می‌دانستم که مثل یک مار موذی یواشکی می‌خزی و می‌آیی. اما تو دیرآمدی. من هم دیر رسیدم. بعد از تو رسیدم. خاک کردن بچه طول کشید. حالا می‌فهمم. چرا گل‌ها توی دستم پلاسیدند.»

5- دلالت مندی داستان چیست؟

انسان برای آزاد شدن خود دست به کشتن می زند، زمان در حال رفت و برگشت است، کینه و دشمنی بین انسان‌ها تکرار می‌شود.


مثال اول:

آن که دنبالش می‌کرد و حالا در ساحل رودخانه نشسته بود، گفت: «به دام افتادی، کارت تمام است. اول آن کار وحشتناک را کردی و حالا هم داری جایی می‌روی که روی دخلت را بیاورد. دیگر لازم نیست تا آن جا دنبالت بیایم. به محض این که ببینی گیرافتادی، می‌شوی برگردی.

من همین جا منتظرت می‌مانم. از این فرصت استفاده می‌کنم و نقشه می‌کشم که به کجای تنت گلوله به زنم بهتر است. من صبرم زیاد است، تو این طور نیستی، این به نفع من است. قلب من سالم است، بی عیب و نقص کار می‌کند، فلب تو زهوارش در رفته. این هم باز به نفع من است. فردا، یا پس فردا، یا هفته دیگر زنده نیستی. وقتش مهم نیست. من صبرم زیاد است.»
مرد دید که رودخانه میان تخته سنگ‌های شیبدار باریک می‌شود.
ایستاد و گفت: «باید برگردم.»

مثال دوم:

آن که چشم به راه نشسته بود، گفت: «پسر، مهم نیست اگر حالا به تو بگویم که مردی که تو را کشت از همین حالا مرده است، مگر فایده‌ای به حالم دارد؟ مهم این است که من پیش تو نبودم. چه فایده که چیزی را توضیح بدهم؟ من آن جا پیش تو نبودم. اصل قضیه این است. پیش او هم نبودم، پیش آن یکی هم نبودم. پیش کسی نبودم، چون بچه فکرم را به خودش مشغول کرده بود و به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کردم.»
مرد در رودخانه تا مسافت زیادی پیش رفت.

6- داستان سه سطح دارد.

سطح اول: واضح و آشکار به دور از پیچیدگی کلامی است.
مثال:
پاهای مرد در شن فرو می‌رفت. ردی بی شکل برجا می‌گذاشت، مثل سُم جانوری. به سختی از سنگ تخته‌ها بالا می‌رفتند، در شیب سربالایی به زحمت خود را نگاه می‌داشتند؛ بعد با تقلای بسیار، در جستجوی افق، بالا می‌رفتند.

آن که او را دنبال می‌کرد، گفت: «کف پاهایش صاف است، یک انگشت ندارد؛ انگشت شست پای چپش. مثل او این دور و برها زیاد نیست. پس کار آسان است.»

راه پر از خس و خار، میان علفزارها بالا می‌رفت. بس که باریک بود، مورچه رو می‌نمود. بی وقفه به سوی آسمان می‌رفت. آن جا گم شد و بعد پیش‌تر، زیر آسمانی دورتر، پیدا شد.
پاهایش پیش می‌رفت، بی آن که از راه منحرف شود. مرد وزنش را روی پاشنه‌های پینه بسته‌اش انداخته بود؛ ناخن‌هایش را روی سنگ تخته‌ها می‌کشید، دست‌هایش خراشیده می‌شد، در هر افقی می‌ایستاد تا مقصدش را بسنجد. گفت: «مال من نه، مال او.» سر برگرداند تا ببیند که حرف زده بود.


سطح دوم: دو وجهی است.

وجه اول: قدرت+ جوانی

مثال:
وقتی توی رود شیرجه رفت، دیدمش. قوز کرد و بعد بی آن که دست‌هایش را حرکت بدهد، در جهت جریان شناور شد، انگارکف رودخانه قدم می‌زد. بعد به ساحل رسید و لباس‌هایش را درآورد تا خشک شوند. دیدم که از سرما می‌لرزید. هوا ابری بود و باد می‌آمد.

وجه دوم: انتقام+ مرگ

مثال:
 مرد فکر می‌کرد: «نباید همه‌شان را می‌کشتم. به زحمتش نمی‌ارزید که چنین برای را به دوش بکشم.
مرده‌ها سنگین‌تر از زنده‌ها هستند، آدم را خرد می‌کنند. باید

یکی یکی لمسشان می‌کردم تا او را پیدا می‌کردم، باید او را از روی سبیلش می‌شناختم. حتی اگر تاریک بود، باز باید می‌دانستم قبل از این که بتواند بلند بشود، به کجایش ضربه به زنم- با این همه، همان جور که پیش آمد بهتر شد. حالا دیگر کسی نیست که برایشان اشک به ریزد ومن می‌توانم بی سر خر زندگی کنم. تنها کاری که مانده بکنم این است که پیش از این که شب بشود خودم را از این جا در ببرم.»
سطح سوم: اضطراب رقت انگیز شخصیت‌ها برای زنده ماندن
مثال:

از نگاهش او را شناختم- نگاهش طوری سخت و خشن بود که انگار می‌توانست به آدم لطمه بزند. که آبی خورد و بعد دهانش را پر از آب کرد، انگار داشت دهانش را آب می‌کشید، راستش این بود که یک مشت پُر سمندر قورت داده بود، چون آن قسمت آبگیر که او آب خورد کم عمق و پر از سمندر بود. حتماً گرسنه‌اش بوده.

به چشم‌هایش که دوتا سوراخ سیاه مثل غار بود، نگاه کردم.
نزدیک من آمد و گفت: این گوسفندها مال توست؟» گفتم که نیستند.
گفتم: «مال مادرشان هستند.» یکی از چاق و چله ترین میش‌های مرا گرفت و با دست‌هایش که مثل گازانبر بود، پاهای او را چسبیدو شروع کرد به مک زدن نوک پستان‌هایش. صدای بع بع حیوان همه جا را برداشته بود، اما او ولش نمی‌کرد، همین طور مک می‌زد و مک می‌زد تا این که شکمش سیر شد. به شما بگویم کاری کرده بود که من مجبور شدم روی پستان‌هایش روغن قطران بمالم تا ورمشان بخواند و از گازهای آن یارو چرکی نشوند

7- تقابل: انتقام / مرگ

انتقام: انتقام گرفتن انسان به دلیل زندگی اندوه بار خودکه به آن دست پیدا می‌کند.

مثال اول:

بعد از این که از زبان شما شنیدم که چه قتل و جنایت‌هایی کرده، یعنی همین تازگی‌ها، دیگر نمی‌توانم خودم را ببخشم. من دوست دارم قاتل‌ها را بکشم، باور کنید. این کار یک کار معمولی و همیشگی نیست، اما این که آدم به خدا کمک کند تا کلک پسرهای شیطان را بکند، باید خیلی حیف داشته باشد.
اما این همهٔ داستان نیست. فردای آن روز دیدم که برگشت. اما من هنوز چیزی نمی‌دانستم.

آخ اگر می‌دانستم!

مثال دوم:

می گویید که وقتی همه خانواده اورکیدی را کشت، ککش نگزید؟ اگر می‌دانستم، همان وقتی که دهانش باز بود و داشت شیر گوسفند مرا می‌خورد، به درک واصل می‌شد.
مرگ: با هرکسی هر رفتاری داشته باشیم دیر یا زود گیربان گیر خودمان می‌شود.

«چرخش طبیعت»

مثال اول:

من فقط آمدم به شما بگویم که توی یکی از آبگیرهای رودخانه یک جسد هست. آن وقت شما هی مرا سؤال پیچ می‌کنید. حالا هم که این چیزها را به شما گفته‌ام، شریک جرم او حساب می‌شوم. خب، پس که این طور!

مثال دوم:

فکر کردم لباس‌هایش را میان تخته سنگ‌های رودخانه گذاشته تا خشک شوند، اما خودش بود، دراز شده بود و صورتش توی آب بود. اول فکر کردم وقتی خم شده روی رودخانه، با صورت افتاده زمین و نتوانسته سرش را بلند کند و بعد شروع کرده به نفس کشیدن توی آّب، اما بعد دیدم خون غلیظی از دهانش
 می‌آید و پشت گردنش سوراخ سوراخ است، عینهو آبکش کرده بودندش.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

بررسی داستان «مرد» نویسنده «خوان رولفو»؛ «ریتا محمدی» مترجم «فرشته مولوی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692