«ازت خوشم میآد. ظاهرت، لبخندت، اون نگاه زیرکانه و بعضی وقتا ترسناکت، از قلدری شیرینت، از شخصیت جنگجوت و خلاصه تموم اون چیزای بیرونی و دورنی ت که بهت اون کیفیت جادویی رو می ده که باعث می شه من عاشقت بشم... و ازت بخوام باقی عمرمون رو کنار هم باشیم.»
کمی جا خورد، بعد خندید و خیلی راحت گفت:
«من یه خواستگار دارم که به طور جدی دارم درباره ش فکر میکنم.» سعی کرد لبخند دوستانهای بزنه. کمی هم برام لوس بازی درآورد.
سعید می گه: «همیشه این موقع ها باید بگی مهم نیست. می تونی دربارهٔ منم جدی فکر کنی.» اما واسه من سختترین کار دنیا متقاعد کردن دختریه که دوستش دارم، اما می دونم منو دوست نداره.و از نگاهش فهمیدم که غزال منو...
منو دوست نداشت.
وقتی رسیدم خونه، اول از همه رفتم سراغ تمام عکسایی که ازش داشتم. خوب نگاشون کردم. خوب خوب... تک تک شونو.
بعضی هارو آگه میشد تو یه لحظه تا ابد حبس کرد، عالی میشد... مثل یه عکس از بهترین لحظهٔ عمرت با کسی که فکر میکردی می تونه بهترین و مهمترین آدم زندگی ت باشه.
اما نمی شه.
تمامشونو... یکی یکی شونو. پاکشون کردم یا پاره شون کردم.
چهارشنبه کمی اشک ریختم. پنجشنبه بی حوصله بودو و جمعه... جمعه غزل در ذهنم متولد شد.
چطور متولد شد؟ تو یه خواب کوتاه بعد از ناهار. رؤیای خوبی بود. شیرین و عاشقانه.
وقتی بیدار شدم، چیز زیادی ازش یادم نمونده بود جز اسمش که غزل بود و این که منو خوب درک میکرد. نمی تونستم به این امید بمونم که یه بار دیگه تو خواب ببینمش. بایستی میآوردمش این جا، جایی که بتونم حتی وقتی واسه یه لحظه هم چشمامو رو هم می ذارم ببینمش.
یکی دو ساعت خو ب بهش فکر کردم. وقتی تونستم تو ذهنم قشنگ اون چهره و صدایی رو که دوست داشتم خلق کنم، تصمیم گرفتم یه بار حضوری ببینمش.
خیلی بیمزه بود که همون اول آشنایی تو خونهم باهاش روبه رو بشم.
تصمیم گرفتم اول تلفنی باهاش صحبت کنم.
پریز تلفن رو کشیدم. یه شمارهٔ شش رقمی گرفتم، اما کسی گوشی رو برنداشت.
لحظهای مکث کردم.شاید دستش بنده. شاید به یکی دیگه تعهد داره.
نه... بایستی یک هفت به آخرش اضافه میکردم.بعد از این که دو سه بار زنگ خورد، گوشی رو برداشت.از صداش معلوم بود که تازه از حموم دراومده، تنشو خشک کرده، اما موهاش هنوز خیسه... صداشم تره.
اولش یه کم تعجب کرد، اما وقتی فهمید کی ام با خروشرویی جواب داد:
«من معمولاً با غریبهها همصحبت نمی شم. در مورد دوستیای تلفنی چیزای خوبی نشنیده م، اما حساب کسی که آدم رو باور داره یه چیز دیگه س.»
از این که این قدر ساده و سریع به من اعتماد کرده بود دستپاچه شده بودم.
«من جداً می تونم آدم مناسبی برات باشم.»
صداش گرم و دلگرم کننده بود.
«آره... از صداتون معلومه که قابل اعتمادین و آدمی هستین که با احساساتتون زندگی می کنین.»
با اعتماد به نفس زیاد تأکید کردم.
«من دقیقاً می تونم بگم از چیا خوشتون می آد و از چه چیزایی خوشتون نمی آد.»
ظرف کمتراز چند دقیقه قانع شدم که همدیگه رو حضوری ببینم.
تو یه کافی شاپ...
تماسو که قطع کردم، متوجه شدم اصلاً نگفتم کدوم کافی شاپ، چه ساعتی و... البته خیلی مهم نبود. زمانش یه موقع مناسب بود اما کافی شاپش...
تقریباً تمام کافی شاپ هایی که رفته بودم شلوغ بودن. سرو صدای زیادی از میزهای بغلیم می اومد، هیچ وقت نمی ذاشت حرفای طرف مقابلمو بشنوم. همین باعث میشد عصبی بشم.
دوست داشتم اولین ملاقاتمون تو یه جای دنج باشه.
یه جایی که حس خونه رو داشته باشه، کجا می تونه هم حس خونه رو داشته باشه و هم داخل خونه نباشه؟ بالکن خونه.
رفتم تو بالکن. خوشبختانه کوچه تو اون ساعت خلوت بود. تو بالکن یه میز پلاستیکی و دوتا صندلی داشتم. روی یک از صندلیا نشستم.
انتظار کشیدنو خیلی دوست ندارم. برای همین چشامو بستم و تجسم کردم که زنگ زده و من درو باز کرده م و اومده تو.
چقدر عالی! دو دقیقه بیشتر طول نکشید تا رسید. خیلی راحت آدرسو پیدا کرده بود. چقدر باهاش راحت بودم و چقدر راحت سرصحبتو باهاش باز کردم.
«چی میل دارین؟»
«هیچی... حرف بزنیم.»
خوشحال شدم. تا همین جاش هم از قدرت تخیلم زیاد کار کشیده بودم. اگه چیزی سفارش میداد، باید یه گارسن و یه منو هم تو ذهنم درست میکردم.
دوست داشتم صبحتو از فیلم یا کتاب شروع کنم.
همین کارو کردم.
* * *
در سومین جلسهٔ ملاقاتمون اولین حرفی که زد این بود:
«چرا وقتی داری با من حرف میزنی چشماتو میبندی؟»
بهتر بود حقیقتو بهش میگفتم:
«میترسم چشمامو وا کنم دیگه تو رو نبینم.»
«اگه واقعاً به من اعتقاد داشته باشی با چشای بازم می تونی منو ببینی.»
با ترس و احتیاط از زیر پلکام یه نگاه کردم. شکر خدا کماکان رو به روی من نشسته بود. البته کافی شاپ اون جوری که تجسم کرده بودم نبود.
«واسه دوباره دیدن همدیگه باید یه دلیلی داشته باشیم.»
«فکراتو بکن، اگه دلیل پیدا نکردی یه بهونه جور کن.»
هیچی درمورد من نمیخواست بدونه، این که خونواده م کی هستن؟ چرا تو این سن و سال هنوز ازدواج نکرده م؟ حرفای منو با علاقه گوش میکرد و وقتی حرفی برای گفتن نداشتم، فقط لبخند میزد.
چقدر جالب! چقدر سلیقه ش با من همخونی داشت.
جلسهٔ چهارم ازم پرسید چطور شد که تصمیم گرفتم باهاش آشنا بشم. براش دربارهٔ همهٔ دخترایی که میشناختم صحبت کردم. چه اونایی که میخواستن با من ازدواج کنن و من دوست شون نداشتم چه اونایی که من دوست شون داشتم و اونا منو دوست نداشتن.
خیلی راحت با قضیه برخورد کرد:
«پس این شانس من بوده که تو این همه دختر رو ول کنی و با من آشنا بشی.»
هیچ وقت تو عمرم این جوری یک ضرب حرف نزده بودم و همین نشون میداد که تو انتخابم اشتباه نکردم و غزال... نه غزل... همونیه که می تونه منو درک کنه، فقط به شرطی که خود من باورش میکردم.
روزهای خوب دوستی من و غزل شروع شد. مطمئن بودم با قد بلند و چهرهٔ قشنگی که داشت، خیلیها اگه میدیدنش به من حسادت میکردن.
نه محدویت زمانی داشت، نه مکانی. ساعت دوازده شب هم می تونست بیاد بیرون تا باهم قدم بزنیم.
با هم رفتیم سینما و اون اصرار کرد فقط یه بلیت بگیرم چون دوست داشت ایستاده فیلمو تماشا کنه. البته بعد از فیلم به نظرم رسید کمی از من دلگیرشده . براش توضیح دادم.
«میخواستم برات یه صندلی بگیرم خودت گفتی دوست داری ایستاده فیلمو ببینی.»
تن صداش آهسته و آزرده بود:
«در طول فیلم حتی یه بارهم به من نگاه نکردی.»
«خودت گفتی دوست درای تو سینما فقط چشمت به پردهای باشه که روش فیلم نشون می دن.»
هنوز رنجیده بود.
«مشکل بیشتر از این حرفاست... وقتی می ریم بیرون معذبی... زیاد نگام نمیکنی، باهام حرف نمیزنی... چرا؟»
توگوشش زمزمه کردم:
«آدمای بیرون قدرت درک تو رو ندارن.»
پیشنهاد داد:«پس بهتر نیست آدمای بیرونو فراموش کنی؟»
دلم سوخت. احساس عذاب وجدان شدیدی داشتم.
کنار اون بودن بیشتر بهم آرامش میداد یا دیدن آدمای بیرون؟
بیرون رفتنم رو کم و کمتر کردم.
بیشتر خونه بودم. کنار غزل.
دوهفته از آشنایی من و غزل می گذره.
ریشمو نتراشیدم... موهام چربه... قرصامو نمیخورم.
غزل منو این جوری بیشتر دوست داره.
خودم خودمو این جوری بیشتر دوست دارم.
سعید، تنها دوستم، اومد دیدنم. براش چایی آوردم.
وقتی ماجرای رو براش تعریف کردم زد زیرخنده. «تو دیوونه ای پسر. زنا همه شون یه جورن... حتی اونا که تو خواب و خیالن.»
یه دوست خوب تو یه دنیای بد مثل یه چایی داغ تو یه هوای سرده.
چایی شو گذاشته بود درست روی این نوشته. عصبانی بودم. خوب تو چشاش نگاه کردم... فهمیدم تو دلش چی می گه. «پسره پاک زده به کله ش.»
البته سعید اینو تو دلش گفت، اما اون قدر بلند گفت که من تو نگاش شنیدم.
خیلی ساده و صریح ازش خواستم از خونه م بره بیرون... رفت.
باز هم یه چیز دیگه که من بابت از دست دانش غصه نمیخورم.
یه لحظه احساس کردم تنهام... شاید وقتش رسیده بود که از غزل بخوام برای همیشه پیشم بمونه.
صبح که از خواب بیدار شدم، اینو ازش پرسیدم.
دوست نداشتم سریع جواب مثبت بهم بده. خوشبختانه این کارو نکرد.
«فکر نمیکنی پرسیدن همچی سؤالی تو این ساعت از روز یه مقدار زود باشه؟»
تأکید کردم:
«می تونی سر فرصت خوب در موردش فکر کنی.»
آهی از روی رضایت کشید.
«اول باید مطمن بشم که تو منو کاملاً باور داری، به من اعتقاد داری... می تونی منو درک کنی.»
بهترین دلایلمو رو کردم.
«مطمئن باش. من به خاطر تو با بهترین دوستم به هم زدم. تازه من تو رو بهتر از خودت میشناسم.»
با لحن معنی داری گفت:
«تو از گفتن این حرف منظوری داشتی؟»
بعد لبخند زد:
«نمی خوام فقط چیزی باشم که تو فکر میکنی... که تو خیال میکنی.»
عشقو واسه همین دوست دارم چون یک چیزی رو خلق می کنه که فراتر از خیال منه.
غزل پیشنهاد داد:
«واسه این که منو بشناسی بهتره اول دوست و آشناهامو بشناسی. از همین دوتا شروع میکنیم... مژده و لاله.»
نگاه کردم. تو فاصیه ای نزدیک ما، پشت یه میز نشسته بودن.
ناخواسته به مژده خیره شدم.
غزل نهیب زد:
«تو یه جوری به مژده نگاه میکنی.»
دست و پامو گم کردم.
«نه راستش فقط چون مانتوش خیلی تنگ بود توجهم رو جلب کرد.»
با نارضایتی تأکید کرد:
«بهتره بدونی مژده نامزد داره... خیلی هم نامزدشو دوست داره... اوناهاش اومد. اسمش رامینه. اونم خیلی مژده رو دوست داره... خیلی... مربی یه باشگاه بدنسازیه.»
نگاهش کردم. جوون خوش تیپ و خوش هیکلی بود. سری برامون تکون داد.
فرداش غزل حرفاشو با گله شروع کرد: «چرا تو هیچ وقت دربارهٔ فامیلای من چیزی نمیپرسی؟ از پدر و مادرم سراغی نمیگیری؟»
یه لحظه موندم. حق با اون بود. من فقط فکر این بودم که دختر ایدئال زندگی مو خلق کنم و اصلاً به کس و کارش کاری نداشتم. مکثی کردم و گفتم:
«پدرت بازنشسته ست و مادرت خونه داره؟»
تصحیح کرد:«نه فرهنگیه... باید حتماً اونارو ببینی.»
لبخند زورکی زدم. «خوشحال میشم... فرصت بشه حتماً.»
برای این که بیشتر از این تو ذهنم گم نشم فقط کافی بود بهشون فکر نکنم.
«احتیاج به فرصت نیست... همین جان.»
خشکم زد.
«این جا؟»
«مامانم خیلی ناراحته که خونه شونو با اسباب اثاث اضافی پرکردی.»
در اتاق را باز کردم.
خدای من! حق با غزل بود.
اونا این جا چی کار میکردن؟
«خونواده م باید حتماً ساکن این جا باشن. خوب نیست همسایهها رفت و آمد منو به خونهٔ یه آدم مجرد ببینن. فکر ای بد می کنن.»
لبم را گزیدم.
«عزیزم، همسایهها که نمی تونن تو رو ببینن.»
با صدای بغض کرده گفت:
«این نشون می ده تو هنوز اون جوری که لازمه منو باور نکردهٔ. تو هنوز تصویر بقیه تو سرته.»
«متوجه نمی شم.»
اخماش رفت تو هم.
«منظورت آینه که من دارم حرف بی ربط میزنم؟»
با عجله توضیح دادم:«من نگفتم تو نمی دونی دربارهٔ چی صحبت میکنی... گفتم که نمی دونم داری دربارهٔ چی حرف
میزنی.»
داشت اشکاش سرازیر میشد روی صورتش. این علامت بدی بود.«چی کار کنم گریه رو بس کنی؟»
عکسایی که با اونا داری... همه رو بریز دور... بیا آلبوم خودمون رو ورق بزنیم.»
حرفشو گوش کردم. دوتا آلبوم عکسی رو که از دوست و آشناها داشتم انداختم تو سطل آشغال.
لبخند به لباش برگشت.
«حالا بیا آلبوم عکسای خود مونو ورق بزنیم.»
آلبوم ما ظاهرش شبیه یک دفتر نقاشی ساده بود. اما با کمی خوب نگاه کردن- این نکتهای بود که غزل خیلی روی اون تأکید داشت- و حتی برخی اوفات نگاه نکردن، بستن چشما و تصور کردن، تونستیم خیلی چیزای قشنگی توش ببینیم.
خاطرات خیلی خوبن، به شرط این که قرار نباشه تو رو ببرن به گذشته. این آلبوم دقیقاً این جوری بود.
«میبینی، از عشقمون یه کوچولو هم کم نشده. این جا داشتیم تو بارون قدم میزدیم... اِ اِ نگاه کن پشت سرمون پسرخاله مه... ساسان، همون که قرار بود با مهشید ازدواج کنه. مهشیدو نمیشناسی... خیلی دختر خوب و با سوادیه. شماره شو میگیرم باهاش صحبت کنی... این جا این عکسو ببین... یادته زیر بارون ازم خواستگاری کردی؟ و وقتی من جواب رد دادم، گفتی ما امشب یک عشقو زیر بارون تموم کردیم... خوبی بارون آینه که وقتی آدم گریه می کنه اشکارو می شوره و نمی ذاره کسی صورت خیستو ببینه. راستی چشات هنوز خودشونو خیس می کنن؟»
یادم نمی اومد، اما خاطرهٔ قدم زدن زیر بارون با کسی که دوستش داری از اون چیزاست که آدم دوست داره یکی از خاطره هاش باشه. حتی اگه فقط خیال و رؤیا و خاطره ش باشه.
یه روز صبح براش درد دل کردم. از محل کارم که دوستش نداشتم، از همکارای احمقم. دلداری میداد.
«چرا سرکاری میری که دوستش نداری... تو حتماً یه پس انداز خوب داری... نداری؟»
همیشه احتیاج به یکی داشتم که دلگرمم کنه، تشویفم کنه این کار لعنتی رو برای همیشه ول کنم و برم.
«وقتی دنیای بیرون اون قدر بی رحمه که اجازه نمیده تو به خواسته هات برسی چرا این قدر دو دستی بهش چسبیدهٔ؟ هر روز صبح که بیدار می شی می تونی تصمیم بگیری که می خوای چی کاره بشی. کافیه فقط اعتقاد داشته باشی.»
دیگه اصلاً از خونه بیرون نرفتم.
شغلای محبوبمو امتحان کردم. یکی یکی.تو همه شون به اوج موفقیت میرسیدم، اما خیلی سریع ولشون میکردم.
شاید همین باعث شد که تو یه ماه هفت هشت کیلویی کم کنم. جداً عجیب بود، چون من تو هر کدوم از این شغلا درآمد عالی و تغذیهٔ خوبی داشتم.
اما بالآخره...
نه یه لحظه صبر کنین.
یه بار که دربارهٔ ابدیت و عشق صحبت میکردیم، گفت:
«زمان طولانی به چه دردمون می خوره... زمان خیلی راحت می تونه عشقو از ما بگیره.»
«یا عشق می تونه زمانو از ما بگیره.»
و بالآخره... زمان عشقو از ما گرفت.مثل تمام عشقای دنیا. اون روز...
بهم خبر داد:«خونوادهٔ ما کلاً خیلی اهل مهمونی دادن و مهمونی رفتن هستن... این هفته یه مهمونی بزرگ داریم.»
مکثی کرد و سپس ادامه داد:
جمعیت مهمونامون زیاده. خیلی هاشون شب می مونن. جا کمه... فکر کنم بهتره از این خونه بری.»
نمی دونستم قضیه چقدر جدیه. خندیدم.
«شوخی میکنی؟!»
تأکید کرد... قیافه ش خیلی جدی بود.
«گفتم که بهتره بری.»
هنوز باورم نمیشد.
«فقط یه بعد ازظهر؟ آره دیگه؟»
«نه... واسه همیشه.»
فکر نمیکردم این قدر زود... این جوری تموم بشه.
اصرار کردم.
«من تو رو میشناسم... تو و تموم اعضای خونواده و فامیلت رو.»
سرمای صداش پشتمو لرزوند.
«اما من حتی نمی دونم اسم تو چیه.»
شمرده و با تأکید گفت: «خودت می دونی؟»
نمی دونستم.
قیافه ش متأثر بود. معلوم بود دلش به حالم میسوخت.
اما دوست نداشتم محبتو گدایی کنم.
اونم بهم اجازه نداد این کارو بکنم.
درو باز کرد و منو انداخت بیرون.
«برو هر وقت یادت اومد اسمت چیه و کی هستی، برگرد این جا با هم صحبت کنیم.
* * *
روزها تو خیابونا پرسه میزنم و منتظرم یکی رو پیدا کنم تا منو بشناسه.
حتی تو ویترین مغازهها نمی تونم خودمو پیدا کنم. مدتهاست... مدتهاست که اونو گم کردم و دیگه هیچ جا نمی تونم پیداش کنم... پیدا کنم... خودمو.
بررسی داستان
راوی: اول شخص ذهن و عین
مثال ذهن: «ازت خوشم می آد. ظاهرت، لبخندت، اون نگاه زیرکانه و بعضی وقتا ترسناکت، از قلدری شیرینت، از شخصیت جنگجوت و خلاصه تموم اون چیزای بیرونی و دورنی ت که بهت اون کیفیت جادویی رو می ده که باعث می شه من عاشقت بشم... و ازت بخوام باقی عمرمون رو کنار هم باشیم.»
مثال عین:
وقتی رسیدم خونه، اول از همه رفتم سراغ تمام عکسایی که ازش داشتم. خوب نگاشون کردم. خوب خوب... تک تک شونو.
بعضی هارو آگه میشد تو یه لحظه تا ابد حبس کرد، عالی میشد... مثل یه عکس از بهترین لحظهٔ عمرت با کسی که فکر میکردی می تونه بهترین و مهمترین آدم زندگی ت باشه.
اما نمی شه.
تمامشونو... یکی یکی شونو.
پاکشون کردم یا پاره شون کردم.
ژانر: تخیلی است
راوی به کمک تخیلات ذهنی خود از رابطهٔ دوستی خود میگوید.
مثال:
پریز تلفن رو کشیدم. یه شمارهٔ شش رقمی گرفتم، اما کسی گوشی رو برنداشت.
لحظهای مکث کردم.
شاید دستش بنده. شاید به یکی دیگه تعهد داره.
نه... بایستی یک هفت به آخرش اضافه میکردم.بعد از این که دو سه بار زنگ خورد، گوشی رو برداشت.از صداش معلوم بود که تازه از حموم دراومده، تنشو خشک کرده، اما موهاش هنوز خیسه... صداشم تره.
اولش یه کم تعجب کرد، اما وقتی فهمید کی ام با خروشرویی جواب داد: «من معمولاً با غریبهها همصحبت نمی شم. در مورد دوستیای تلفنی چیزای خوبی نشنیده م، اما حساب کسی که آدم رو باور داره یه چیز دیگه س.»
از این که این قدر ساده و سریع به من اعتماد کرده بود دستپاچه شده بودم.
«من جداً می تونم آدم مناسبی برات باشم.»
صداش گرم و دلگرم کننده بود.
«آره... از صداتون معلومه که قابل اعتمادین و آدمی هستین که با احساساتتون زندگی می کنین.»
3- محور معنایی داستان چیست؟
انسان امروزی به دلیل نداشتن آزادی بیان احساسات، عواطف و هیجانات خود را از طریق تخیلات ذهنی ش بیان میکند. در واقع زیرسؤال بردن نظام دیکتاتوری حاکم بر جوامع است.
مثال:چهارشنبه کمی اشک ریختم. پنجشنبه بی حوصله بودم و جمعه... جمعه غزل در ذهنم متولد شد.
چطور متولد شد؟ تو یه خواب کوتاه بعد از ناهار. رؤیای خوبی بود. شیرین و عاشقانه.
وقتی بیدار شدم، چیز زیادی ازش یادم نمونده بود جز اسمش که غزل بود و این که منو خوب درک میکرد. نمی تونستم به این امید بمونم که یه بار دیگه تو خواب ببینمش. بایستی میآوردمش این جا، جایی که بتونم حتی وقتی واسه یه لحظه هم چشمامو رو هم می ذارم ببینمش.
یکی دو ساعت خو ب بهش فکر کردم. وقتی تونستم تو ذهنم قشنگ اون چهره و صدایی رو که دوست داشتم خلق کنم، تصمیم گرفتم یه بار حضوری ببینمش.
5- داستان پرسش محور است.
در روابط پیچیدهٔ ذهنی عشق کدام است؟
بی تفاوتی. تمرکز نداشتن روی انتخابها. عشق به دلیل ترس از تنهایی. خلق انسان ایدئال درذهن. توهم دیده شدن به واسطهٔ دیگران. خلاء زمان، نبودن هویت فردی.
الف) بی تفاوتی:
انسان دیگر مانند گذشته فکر نمیکند، موضوعاتی مانند: خانواده، ازدواجی درگذشته داشته... نه تنهادغدغهش نیست بلکه پاسخی نمیدهد چون موضوعی بی اهمیت و پیش پا افتاده است.
مثال:فرداش غزل حرفاشو با گله شروع کرد: «چرا تو هیچ وقت دربارهٔ فامیلای من چیزی نمیپرسی؟ از پدر و مادرم سراغی نمیگیری؟»یه لحظه موندم. حق با اون بود. من فقط فکر این بودم که دختر ایدئال زندگی مو خلق کنم و اصلاً به کس و کارش کاری نداشتم.
ب) تمرکز نداشتن روی انتخابها:
راوی آن قدر شتاب زده وارد دوستی میشود که حتی نام او را اشتباه تلفظ میکند.
مثال:هیچ وقت تو عمرم این جوری یک ضرب حرف نزده بودم و همین نشون میداد که تو انتخابم اشتباه نکردم و غزال... نه غزل... همونیه که می تونه منو درک کنه، فقط به شرطی که خود من باورش میکردم
ت) عشق به دلیل ترس از تنهایی:
عشق دیگر راه رسیدن به وصال نیست تا به زندگی رمانتیکی بدل شود بلکه ترس از تنهایی دلیل عاشق شدن انسان امروزی است چون عشق دیگر منبع انرژی و نیروی جاذبه نیست در واقع میتوان گفت خاصیت خود را از دست داده زیرا این نیروی«تنهایی»است، او را عاشق میکند نه نیروی عشق!
مثال اول:یه لحظه احساس کردم تنهام... شاید وقتش رسیده بود که از غزل بخوام برای همیشه پیشم بمونه.صبح که از خواب بیدار شدم، اینو ازش پرسیدم.دوست نداشتم سریع جواب مثبت بهم بده. خوشبختانه این کارو نکرد.
«فکر نمیکنی پرسیدن همچی سؤالی تو این ساعت از روز یه مقدار زود باشه؟»
تأکید کردم:«می تونی سر فرصت خوب در موردش فکر کنی.»
مثال دوم:«چرا وقتی داری با من حرف میزنی چشماتو میبندی؟»
بهتر بود حقیقتو بهش میگفتم:«میترسم چشمامو وا کنم دیگه تو رو نبینم.»
«اگه واقعاً به من اعتقاد داشته باشی با چشای بازم می تونی منو ببینی.»
با ترس و احتیاط از زیر پلکام یه نگاه کردم. شکر خدا کماکان رو به روی من نشسته بود. البته کافی شاپ اون جوری که تجسم کرده بودم نبود
ث) خلق انسان ایدئال در ذهن:
نویسنده در ذهن خود زن ایدئالی را خلق کرده که اصل و نسب برایش مهم نیست، مهم شخصیتی است که در واقعیت دیگر وجود ندارد.
مرگ انسان ایدئال. مرگ علایق مشترک، مرگ درک و تفاهم طرفین. مرگ عشق واقعی.
مثال:هیچی درمورد من نمیخواست بدونه، این که خونواده م کی هستن؟ چرا تو این سن و سال هنوز ازدواج نکرده م؟ حرفای منو با علاقه گوش میکرد و وقتی حرفی برای گفتن
نداشتم، فقط لبخند میزد.
ج) توهم دیده شدن به واسطهٔ دیگران: ایجاد توهم دیده شدن به وسیلهٔ حاکمان قدرت نظام اعتقادی و ارزشی جوامع دیکتاتوری تا از زندگی لذت نبردن. در لحظه شاد نبودن. خلاء ارتباط حسی و کلامی با کسی که به او علاقه مندی.
مثال:«مامانم خیلی ناراحته که خونه شونو با اسباب اثاث اضافی پرکردی.»
در اتاق را باز کردم.
خدای من! حق با غزل بود.اونا این جا چی کار میکردن؟
«خونواده م باید حتماً ساکن این جا باشن. خوب نیست همسایهها رفت و آمد منو به خونهٔ یه آدم مجرد ببینن. فکر ای بد می کنن.»
لبم را گزیدم.
«عزیزم، همسایهها که نمی تونن تو رو ببینن.»
با صدای بغض کرده گفت:«این نشون می ده تو هنوز اون جوری که لازمه منو باور نکردهٔ. تو هنوز تصویر بقیه تو سرته.»
«متوجه نمی شم.»
اخماش رفت تو هم.
«منظورت آینه که من دارم حرف بی ربط میزنم؟»
چ)خلاء زمان:
در روابط عشقی، زمان تعریفی ندارد. هر لحظه میتوان عاشق شد.
مثال:«زمان طولانی به چه دردمون می خوره... زمان خیلی راحت می تونه عشقو از ما بگیره.»
«یا عشق می تونه زمانو از ما بگیره.»
ح) نبودن هویت فردی:
راوی در پایان داستان نام خود را فراموش میکند منتظر میماند کسی را در خیابان پیدا کند، تا او را بشناسد. کیستی انسان. انسانی که خود را در روابط عشقی، جهان مردگان، جهان زندگان گم کرده است و درانتظار به سرمی برد. من کیستم؟ جهان اطراف من چیست؟ عشق چیست؟ تنهایی چیست؟
مثال: روزها تو خیابونا پرسه میزنم و منتظرم یکی رو پیدا کنم تا منو بشناسه.حتی تو ویترین مغازهها نمی تونم خودمو پیدا کنم. مدتهاست... مدتهاست که اونو گم کردم و دیگه هیچ جا نمی تونم پیداش کنم... پیدا کنم... خودمو.