• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • استعاره‌های مفهمومی درداستان «نقشبندان» نویسنده «هوشنگ گلشیری»؛ «شهناز عرش اکمل»/ اختصاصی چوک

استعاره‌های مفهمومی درداستان «نقشبندان» نویسنده «هوشنگ گلشیری»؛ «شهناز عرش اکمل»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shahnaz arah akmalاستعاره چیست؟

واژه Metapher (استعاره) از واژه یونانی Metaphora گرفته شده که خود مشتق از Meta به معنای "فرا و pherein به معنای بردن است. استعاره در لغت به معنی عاریت خواستن است. اما در معنی اصطلاحی آن می‌توان گفت کاربرد لفظ در غیر از معنایی که برای آن وضع شده است با علاقه مشابهت بین معنای اصلی و معنای مجازی.

(هاشمی بک، 1414: 315) کروچه نیز به نقل از سخنوران اروپایی آن را "ملکه تشبیهات مجازی" می‌داند. (کروچه، 1327: 46) از نظر شفیعی شعر کلامی است که مبتنی بر استعاره و اوصاف است. (شفیعی، 1393، 113)

نظر ترنس هاوکس

در تعریف ترنس هاوکس استعاره به دسته خاصی از فرایندهای زبانی اطلاق می‌شود که در آنها جنبه‌هایی از یک شیء به شیء دیگر فرابرده یا منتقل می‌شود. طوری که از شیء دوم به صورتی سخن می‌رود که گویی همان شیء اول است. درواقع استعاره اصلی‌ترین شکل زبان مجاز است. زبان مجازی یعنی زبانی که مقصودش همان باشد که می‌گوید و کلمات را درمعنای زبان معیار به کار می‌برد. زبان مجازی معمولاً توصیفی است و انتقال‌هایی که در آن صورت می‌گیرد، به چیزی منجر می‌شود که عکس یا تصویر می‌نماید. (هاوکس،1380: 12-11)

 مرد سالخورده چیزی حقیر بیش نیست/ کتی ژنده بر چوبی

زبان ما زبانی استعاری است و بدون استعاره زبان وجود ندارد. اگر استعاره نباشد حتی فهم زبان کوچه و بازار هم سخت و بی معنی می‌شود. زبان بر 2 نوع اشارت و عبارت است:

زبان اشارت به طور کلی استعاره است اما زبان عبارت هم بدون استعاره قوام ندارد. استعاره اختصاص به شعر ندارد و در ذات زبان و مفهومی شدن استعاره است که زبان رسمی به وجود می‌آید (داوری اردکانی و دیگران، 1393: ص 12-10).

دیدگاه ارسطویی

ارسطو در بوطقیا (فن شعر) و ریطوریقا (فن خطابه) از استعاره سخن می‌گویند. او استعاره را استعمال نام چیزی برای چیزی دیگری می‌داند. شعر از استعاره بسیار بهره می‌برد، زیرا با محاکات سر و کار دارد و ویژگی‌اش جستجوی تمایز در بیان است اما هدف منطق و خطابه ایضاح و اقناع است. هر چند این دو هم ممکن است برای ایجاد تأثیر از استعاره بهره بگیرند. ارسطو معتقد است تنها با استعاره می‌توان به بهترین وجهی چیزه تازه خلق کرد. البته به گفته هاوکس، ارسطو نتوانسته تلقی‌اش از توانایی‌های استعاره را آن چنان بگسترد که درکی را که از سرنوشت زبان به طور کلی داشت، دربرگیرد. (همان 24 و 19) پس از ارسطو کسانی مانند هوراس، سیسرون، لونگینوس به تقویت اندیشه‌های ارسطو در باب استعاره می‌پردازند و پس از آنها در آرای کوئینتیلیانوس اوج برخورد با زبان و استعاره را می‌توان در کتاب پرورش خطیب او دید. (همان: 27)

دیدگاه افلاطونی

در مقابل دیدگاه ارسطویی، دیدگاه افلاطونی قرار دارد، که رمانتیک‌ها پیرو آنند. آن‌ها با تصور کلاسیک ارسطویی که می‌توان استعاره را از زبان جدا کرد، مخالفند و معتقدند استعاره رابطه‌ای سازمند با کل زبان دارد و نقش آن به عنوان ابزار بیان قوه تخیل بسیار برجسته است. البته افلاطون برخلاف ارسطو هیچ اظهار نظر عملی و صریح درباره زبان یا استعاره ندارد اما از میان آرای او می‌توان سرنخ‌هایی درباره این موضوع یافت. از نظر افلاطون هر سخنی مثل یک موجود زنده است و زبان هم یک کل است که قابل تقسیم به اجزا نیست. او برخلاف ارسطو نمی‌خواهد وحدت زبان را خدشه دار و زبان شعر را از زبان خطابه جدا کند. (همان 58-56) از نظر رمانتیک‌ها قدرت پیوند دهنده تخیل برجسته است و این در تقابل با خصوصیت جدا کننده قوه فرد است که مورد نظر ارسطوست. بنابراین از نظر رمانتیک‌ها تفاوت افلاطون و ارسطو شبیه تفاوت تخیل و فرد است. یعنی فرد به تفاوت چیزها و تخیل به شباهت‌های آنها توجه دارد و ربط اصلی تخیل به استعاره در همین نکته است و قوه تخیل در وجه اختصاص زبان به شکل استعاره رخ می‌نماید. (همان، 60-58)

نظر وردزورث و کالریج

وردزورث معتقد به زبانی است که انسان‌ها واقعاً به آن سخن می‌گویند و این زبان قطعاً استعاری است. او از استعاره‌های در اشعارش بهره می‌گیرد که با زبان انسان‌ها ارتباطی سازمند دارد و از آن سرچشمه می‌گیرد. از نظر او شاعر باید دارای "زمانی خاص" باشد و البته زبان نثر و نظم را متفاوت از هم نمی‌داند. زیرا هردو توسط یک اندام و خطاب به یک اندام سخن می‌گویند. (همان، 66-63)

کالریج نیز با طرح بحث تخیل که هسته تفکر اوست و نیز صورخیال که به تخیل ارتباط دارد، به تحلیل مفهوم استعاره می‌پردازد. او می‌گوید قوه تخیل در نهایت در شکل زبان محقق می‌شود، و در این شکل تداعی افکار تجلی می‌کند و به زایش استعاره منجر می‌شود. او استعاره را قوه تخیل در میدان عمل می‌داند و اصل فلسفه او سازمندی است. او به تاسی از رمانتیک‌ها درصدد یافتن ارتباط سازمند میان چیزها بود و می‌خواست حدود و ثغور تصنعی مورد نظر ارسطو را ویران کند. کالریج وجه دوم تخیل (ثانویه) را که در این جهان دخیل و تصرف می‌کند مطرح می‌کند و استعاره را زاده آن می‌داند. البته او استعاره‌های زاده وهم و تخیل را از هم متمایز می‌کند. (همان، 74-64)

دیدگاه ریچاردز

در قرن بیستم نیز کسی مانند ریچاردز استدلال‌های کالریج را ادامه می‌دهد و حکمی مهم درباره استعاره ارائه می‌کند که تأثیر بسیاری در جهان مدرن دارد. از نظر او همه معناها نسبیت عام دارند و صرفاً در آن بافت فرهنگی که قرار می‌گیرند مناسبت و اعتبار می‌یابند. او استعاره را حاصل زبان می‌داند نه تصویر سازی. استعاره "اصل همه جا حاضر" در کل زبان است و ساختارهای استعاری با ریشه عمیق را در همه زبان‌ها می‌توان یافت بنابراین استعاره گریز از واقعیات سخت زندگی یا زبان نیست بلکه استعاره از این واقعیات ساخته شده آنها را می‌سازد. درنهایت اینکه ریچاردز کاربرد اصلی استعاره را توسع زبان می‌داند و چون زبان واقعیت است پس، استعاره گسترش واقعیت است. (همان، 97-88).

استعاره در بلاغت اسلامی

در میان بلاغت دانان مسلمان عبدالقاهر جرجانی از کسانی است که به قول کورش صفوی بهترین تعریف را از استعاره به دست داده است و آنچه تا کنون درباره معنی آن متداول بوده، چیزی بیش از گفته‌های عبدالقاهر نیست و این همان چیزی است که قرن‌ها بعد رومن یا کوبسن برای معرفی استعاره ارائه می‌دهد (صفوی، 1379، 267).

قبل از جرجانی، جاحظ اولین کسی است که تعریفی از استعاره ارائه کرده و گفته او درباره شعر نمایانگر نگرش او به کارکرد تصویر آفرینی و جاندار پنداری درهنر شعر است: انما الشعرُ صناعةُ من النسج و جنس من التصویر (عبدالحسینی، 1392، 78) بعد از جاحظ کسانی چون دینوری بر اساس روابطی مثل سببیت، مجاورت و تشبیه و ابن معتز با ایده وجود یک تأثیر اضافی در مجاز نسبت به حقیقت (یعنی مبالغه و ایضاح) مسائلی را درباب استعاره عنوان می‌کنند.

پس از آنها قدامه بن جعفر با تقسیم استعاره به فاحش (استعاره‌ای که بین معنی حقیقی و مجازی آن ناهمگونی باشد) و نیکو و نیز قاضی جرجانی با ادامه تعریف پیشنیان از استعاره به تفاوت بین استعاره و تشبیه می‌پردازد.

ابوهلال عسکری نیز در قرن سوم به عملکرد فعال استعاره در سخن اشاره می‌کند. (همان 80-79). پس از آنها جرجانی در دو اثر دلائل الاعجاز و اسرار البلاغه درباره استعاره سخن می‌گوید که تعاریفش در این باره البته تا حدودی ضد و نقیض است. در اسرار البلاغه استعاره را نقل معنی از کلمه‌ای به کلمه دیگر می‌داند اما همین تعریف را در دلائل الاعجاز رد می‌کند. برخی معتقدند اسرار بعد از دلائل نوشته شده است و اغلب بلاغت دانان تعریف استعاره بر اساس نقل را آسان‌تر از تعریف دوم آن یعنی ادعای معنی برای شیئی نه نقل دادن اسم از شیئی را می‌داند و آن را مبنا قرار داده‌اند. (همان: 81-78).

استعاره مفهومی

جورج لیکاف و مارک جانسون دو زبانشناس شناختی دیدگاه کلاسیک استعاره را به چالش کشیدند و بحث استعاره‌های مفهومی را مطرح کردند. در رویکرد شناختی به استعاری که از دهه 80 پدید آمد، تمایز زبان حقیقی و مجازی مردود است و بر این باور است که بسیاری از مفاهیمی که ما در زبان عادی و روزمره استفاده می‌کنیم استعاری‌اند. این دیدگاه در برابر نظرگاه سنتی که استعاره را صرفاً در حوزه بلاغت محدود نمی‌داند. لیکاف و جانسون استعاره را صرفاً یکی از ابزارهای تخیل شاعرانه و صنایع بلاغی نمی‌دانند. آن‌ها معتقدند استعاره در زندگی روزمره و در اندیشه وعمل افراد جاری است و نه صرفاً درحوزه زبان. به عقیده آنها نظام مفهومی معمول انسان‌ها که در چهارچوب آنها می‌اندیشند و عمل می‌کنند ماهیتی استعاری دارد. یعنی مفاهیمی‌که حاکم بر اندیشه انسانند منحصر به فرد نیستند، بلکه این مفاهیم اعمال روزانه مارا با جزئیترین مسائلش کنترل و هدایت می‌کنند. پس اگر نظام مفهومی ما استعاری باشد، شیوه اندیشیدن، تجربیات و اعمال ما هم استعاری است. البته ما کاملاً از نظام مفهومی خود، آگاه نیستیم. در فعالیت‌های روزانه خود به صورت خودکار و بر اساس الگوهای شخصی می‌اندیشیم و عمل می‌کنیم اما اینکه این الگوها دقیقاً چه هستند، روشن و واضح نیست. بنابراین برای شناخت این الگوها باید زبان را بررسی کنیم. (لیکاف و جانسون، 1393: 15-13)

لیکاف و جانسون برای نشان دادن استعاری بودن یک مفهوم که ساختار فعالیت بشر را مشخص می‌کند، از مفاهیم و استعاره‌های مفهومی مختلفی استفاده می‌کنند؛ استعاره‌هایی مانند «بحث جنگ است» و «زمان پول است». در جمله «ادعاهای شما قابل دفاعند» استعاره مفهومی «بحث جنگ است» نهفته و در جمله «وقت ارزش زیادی دارد» استعاره «زمان پول است». همچنین نور در جملاتی مانند «حرف شما زوشن نیست» یا «او روشنفکر است» استعاره‌ای مفهومی است. (همان، 22-13)

نمونه‌هایی از استعاره‌های مفهومی

 نور

دانایی معادل نور است. یعنی براساس نگاشت استعاری دانایی نور است:

حرف شما اصلاً روشن نیست

او روشنفکر است.

مساله را برای او روشن کردم.

نور از استعاره‌های مهم قرآن است که علیرضا قایمی در مقاله استعاره‌های مفهومی در قرآن به آن می‌پردازد. این استعاره مجموعه‌ای نظام مند را به وجود آورده است. الله نور السماوات و الارض / قد جاة کم من الله نور و کتاب مبینپ یریدون ان یُطفیوا نور الله بافواههم / یخرجهم من الظلمات الی النور

زهر

من فقط به شرح یکی از این پیشامدها می‌پردازم که ... زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد. (هدایت، 1315: 10): پیشامد به مثابه مار و افعی

او با سخنانش ذهن را مسموم می‌کند. / حرف‌های نیشدار و زهرآگین می‌زد.

کمی مهربان‌تر شد تا زهر کلامش را بگیرد.

آتش

زندگی من آهسته و دردناک می‌سوخت و می‌گداخت. (همان: 11)

طعنه‌هایش مرا می‌سوزاند. / در عشق او می‌سوختم.

من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او

وز سخنان نرم او آب شوند سنگ‌ها

انواع استعاره‌های مفهومی

استعاره مجرا

ایده‌ها یا معانی شی هستند / عبارت‌های زبانی ظرف هستند

/ ارتباط فرستادن است. یعنی سخنگو ایده‌ها (اشیا) را درون واژه‌ها (ظرف‌ها) قرار می‌دهد و آنها را توسط یک مجرا برای شنونده می‌فرستد:

 من آن ایده را به شما دادم / دلایل شما را دریافت کنم

استعاره جهت‌مند

برخی استعاره‌ها به یک مفهوم در چهارچوب مفهوم دیگر ساختار نمی‌بخشد بلکه نظام کاملی از مفاهیم را با توجه به عامل دیگر سازماندهی می‌کنند. به آنها استعاره‌های جهت‌مند می‌گویند چون بسیاری از آنها با جهت‌های مکانی پیوند دارند. مانند بالا و پایین، درون و بیرون / جلو و عقب / مرکز و حاشیه و... . این استعاره‌ها مکانی را با یک مفهوم اختصاص می‌دهند:

او در اوج جوانی مرد / سطح سوادش پایین است

استعاره هستی شناختی

وقتی انسان بخشی از تجربیات خود را انتخاب می‌کند و آنها را وجودی مستقل از یک کل واحد بشمارد؛ استعاره‌های که به مثابه هستی‌ها هستند. تشخیص از جمله استعاره‌های هستی شناختی است: «تورم یک موجود است»: تورم ما را دچار بحران کرده / تورم مرا عصبانی می‌کند.

«ذهن یک موجود است»: ذهن من کار نمی‌کند

استعاره ظرف

هر چیزی به نوعی ظرف به شمار می‌رود. حتی اشیایی که ظاهراً ظرفیت ندارند. انسان‌ها هم هر یک به مثابه ظرف هستند:

او وارد رابطه سختی شده است / در دردسر افتاده است

خلاصه دیدگاه‌های لیکاف و جانسون

  1. طبیعت استعاره به طور کلی مفهومی است.
  2. استعاره‌های مفهومی به تجربیات و زندگی روزمره ما برمی‌گردند.
  3. اندیشه انتزاعی کاملاً استعاری است.
  4. مفاهیم انتزاعی بدون استعاره‌ها کامل نیستند. مثلاً عشق، مهربانی، جذابیت، به تنهایی مفهومی ندارند و معانی آنها استعاری است.
  5. نظام‌های ادراکی ما به طور ثابت همه‌گیر نیستند. وقتی یک استعاره برای استدلال درباره مفاهیم
  1. دیگری به کار می‌رود، ممکن است ناپایدار باشد.
  2. ما براساس استنباط‌های خود از طریق استعاره زندگی می‌کنیم. (هاشمی، 1389:0124)

در زیر پس از خوانش داستان نقشبندان نوشته هوشنگ گلشیری، به استعاره‌های مفهومی موجود در آن می‌پردازیم.

داستان نقشبندان

وقتی رسیدیم در خم روبه‌رو زنی سوار بر دوچرخه می‌گذشت. هنوز هم می‌گذرد، با بالاتنه‌ای به خط مایل، پوشیده به بلوز آستین کوتاه سفید. رکاب می‌زند و می‌رود و موهایش بر شانه‌ای که رو به دریاست باد می‌خورد و به جایی نگاه می‌کند که بعد دیدیم، وقتی که زن دیگر نبود، خیابانی که به محاذات اسکله می‌رفت و بعد به چپ می‌پیچید تا به جایی برسد که هنوز هست، اما نشد که ببینیم. زن رفته بود. تقصیر هیچ کدام‌مان نبود که دیگر ندیدیمش، گرچه وقتی دیدم که نیست فکر کردم که شیرین به عمد نگذاشت. با این همه هنوز می‌بینمش که گوشهٔ بلوزش باد می‌خورد. شلوارش کتان مشکی بود. صندل این پایش را هم می‌بینم که بند پشت پایش را نبسته است. پا می‌زند و صورتش را راست رو به باد گرفته است و می‌رود. یک لحظه کنار پیاده رو ایستادیم تا شیرین پیاده شود و سیگاری برای هر دوتامان بگیرد و من فقط فرصت کردم یک بارهم بالاتنهٔ خم شده و سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم. بعد وقتی به سر پیچ رسیدیم یادمان رفت، چون با سوت کشتی به دریا نگاه کردیم. داشت پهلو می‌گرفت و مازیار و زهره روی عرشه دست به نرده ایستاده بودند. دست تکان نمی‌دادند. بعد به صرافت زن افتادم که دیدم خیابان تا آن‌جا که پیچ می‌خورد خالی است. اما روی اسکله عده‌ای ایستاده بودند و ماشین‌هاشان را به محاذات اسکله، سپر به سپر، پارک کرده بودند و مثل شیرین که پیاده شده بود دست تکان می‌دادند. خواستم به بهانهٔ پارک کردن جلوتر بروم. شیرین گفت: «مگر نمی‌بینی که جا نیست؟ همین جا باش ما حالا می‌آییم.»

 آن آخر سر پیچ جا بود. فکر کردم پس هنوز امیدی هست که با هم برگردیم. نیامد. پس ندیده بود که رکاب می‌زند و می‌رود. حالا هم می‌رود حتی اگر پیر شده باشد مثل من یا حتی شیرین، و صبح به صبح به مهتابی یکی از آن خانه‌های دو طبقهٔ رو به دریا می‌آید، با بلوز سفید و شلوار کتان مشکی، دستی بر نرده می‌گذارد تا آن دست را سایبان صورت برافراشتهٔ رو به دریا بکند و ببیند که بر عرشه از تازه رسیدگان چه کسی آشناست.

همیشه همین طورها می‌شود، مثل من که حالا این‌جا هستم در این بهار خواب و مشرف به کوچه‌ای بی‌عابر و چشم‌اندازم بام‌های کاه‌گلی است که رنگ یک دستشان را فیروزهٔ گنبد دوازده ترک بابا اسماعیل می‌شکند تا کی باز بهار شود و کارت پستال شیرین با یک هفته یا حتی ده روز تأخیر برسد. سالگرد

ازدواج‌مان هم یادش مانده است و هر بار همان کارت پستال کاج‌های سبز را می‌فرستد با لکهٔ زردی به جای خورشید، انگار که ده دوازده‌تایی کارت یک شکل خریده باشد، یا حتی بیست و چند تا، اگر تا آن وقت بماند یا یادش بماند. بچه‌ها، مازیار و زهره هم فقط سالی دو نامه می‌نویسند، که حالا دیگر همه‌اش انگلیسی است، هر بار هم عذر می‌خواهند که فارسی یادشان رفته است. و من نه کارت پستال می‌فرستم و نه نامه می‌نویسم.

بله، همین طورهاست؛ آدم دنبال چیز دیگری می‌رود، اما به جایی دیگر می‌رسد، مثل همان اوایل جنگ وقتی در وضعیت قرمز آدم بیرون بود و دست به دیوار می‌رفت، تاریکی چنان غلیظ بود که انگار تاریکی می‌بردمان، یا مثل ما دو تا که به پیشواز بچه‌ها رفتیم تا یک ماهی همه با هم یک جا بمانیم و کم‌کم به بچه‌ها بفهمانیم که چرا می‌خواهیم جدا بشویم، یا من بگویم که چرا برمی‌گردم،‌ اما حالا به‌این‌جا رسیده‌ایم و هر بار هم که به یاد چیزی می‌افتم که آن‌جا هست، یا نامه‌ای می‌رسد، یا کارت پستال‌های یک شکل و یک اندازه می‌رسند، فقط همان خم خیابان را می‌بینم و خورشید را که بزرگ اما سرد سر از دریا برآورده است و افق روبه‌رو را نارنجی مایل به زرد کرده است. نه، خورشید از آن راسته که بالا می‌رفتیم پیدا نبود، فقط رنگ نارنجی مایل به زرد افق بود و در خیابان و حتی کنار ساحل، وقتی باز نگاه کردم کسی نبود.‌ اما هست، مثل نوار فیلمی‌که همه‌اش برداشت‌های مکرر است از آن‌چه دیده‌ام. برای همین هر روز صبح از ساعت شش ‌ و نیم که لقمه‌ای می‌خورم واین کرَمِ ننه رباب را می‌فرستم که تا پیش از ظهر به هر جا می‌خواهد برود، تا من بنشینم مگر این بار بشود و بعد، وقتی در نمی‌آید می‌آیم به این بهار خواب تا نیم ساعت هم شده توی این صندلی چرمی‌بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. نمی‌شود. آدم تنها نمی‌تواند باشد، حتی سنگ هم، یک تکه کلوخ هم تنها نیست یا آن بند درخت که حالا فقط یک پیراهن سفید مردانه رویش تاب می‌خورد و به هر ده دقیقه زن لچک به سری می‌آید تا باز برش گرداند.

به شیرین اگر راستش را می‌گفتم حتماً می‌گذاشت یک شب دیگر بمانیم. با بچه‌ها و حتی در همان مهمانخانهٔ سوت و کور. گفته بودند فقط یک جا هست. سه خیابان که بیشتر نداشت. یکی را ندیدیم و آن یکی هم که به محاذات اسکله بود و خانهٔ جاشوها یا کارمندان دفتری بندر و پست و بانک بود. همان اوایل این یکی خیابان پیدایش کردیم. باز هم می‌شد برگردیم به همان جا و وقتی بچه‌ها را راضی کردیم، یک شب دیگر بمانیم تا من باز فردا ببینمش که ساعت نه و ربع کم از ساحل‌این

 طرف می‌آید، بعد رکاب زنان تمام پیچ را با پشت خم و سر برافراخته رو به باد می‌رود. مازیارمان هم خواست بمانیم. اما زهره همه‌اش می‌پرسید: «چرا با هم آمدید؟ طوری شده؟»

حالا همان جاست. بیست ‌ ودو ساله است. شوهر و دو بچهٔ دوقلو دارد که عکس‌هاشان را دارم. همین پارسال، نه، پیرارسال با نامه‌اش فرستاد. تازه متولد شده بودند و یکی این طرف یکی آن طرف روی دامنش خوابیده‌اند و دیوید هم بالای سرشان خم شده است و سرش را گذاشته است روی موهای زهره که به من رفته است. چاق‌تر از وقتی است که هنوز چیزی از فارسی سرش می‌شد: «پاپا، من حالا چاقتر هستم.‌ اما خواهم رفت که خودم را لاغر کنم مثل آن وقت که تو این‌جا آمدی.»

لاغر و سبزه بود با موهای سیاه و بلند. گمان نمی‌کنم دانشکده‌اش را تمام کرده باشد. گفتم: «چطور است شب را این‌جا بمانیم؟»

دست بر شانهٔ شیرین گذاشت: «باشد بمانیم.»

 شیرین فقط شانه بالا انداخت. حالا هم هر سال جایی است: اول که لندن بود؛ بعد رفت آلمان، کارت پستال‌ها را آن‌جا خرید، بعد از کانادا تبریک عید فرستاد. حالا از نیویورک می‌فرستد، کارت پستال‌های آلمانی را از آن‌جا می‌فرستد. برای تبریک عید هم فقط دو خط می‌نویسد: «آقای جواد بهزاد عزیز،‌ این عید باستانی را که یادگار اجداد ماست به شما و خانوادهٔ محترمتان تبریک عرض نموده سلامتی و شادکامی‌شما را از درگاه ایزد منان خواستاریم.»

هر سال هم خطش پس می‌رود، انگار از روی سرمشقی رو نویس می‌کند و هر بار "د" یا "ر" یا حتی دو نقطه‌ای جایی کم می‌گذارد. بچه‌ها در تعطیلات عید میلاد و تابستان نامه می‌نویسند، اوایل به فارسی بعد که نامهٔ مازیار از استرالیا رسید یک درمیان به فارسی و انگلیسی بود. حالا دیگر فقط به انگلیسی می‌نویسد، کتاب‌هایی هم می‌خواند به فارسی تا یادش نرود. گاهی هم سوالی می‌کند، مثلاً جایی می‌بیند که عربسک نوشته‌اند که می‌خواهد بداند به فارسی چه می‌گوییم، یا مینیاتور را به فارسی چه گفته‌ایم یا موزاییک را. مهندس معدن است، زن ژاپنی گرفته است و چند پچه هم دارند. نشمرده‌ام. آخر هر نامه هم ساچیکو و فلان و فلان و فلان سلام می‌رسانند، به پدربزرگشان. حداقل این یکی یادش نرفته است. هیچ وقت هم، به خلاف خواهرش، گله نمی‌کند که چرا جوابش را نمی‌دهم. چه بنویسم؟ یا کدام را بفرستم وقتی هنوز تمام نکرده‌ام؟ شیرین نوشت که تو بیا، رفتم.‌ اما از آن‌جا یک ماه هم نشده برگشتم. گفتم هر چه هست مال شما من بازنشتگی‌ام هست و آن خانهٔ پدری. خطی هم گاهی می‌کشم و می‌فروشم. نمی‌کشم و نمی‌شود، انگار آدم بخواهد راه بر تاریکی ببندد. مهم‌تر از همه کانون نور است و سمت غلظت سایه. صبح دیگر هوا آفتابی بود، اما شاید در سایهٔ کشتی می‌رفت. ولی صورتش روشن است و تارهای مواج موهای خرمایی‌اش، کنار خط گردن و روی شانهٔ آن طرف طلایی می‌زد. کشتی هم باید باشد و آفتابی که حتماً سرد و بزرگ بر بالای افق آویخته بود. بچه‌ها هم باید باشند که بالأخره وقتی شیرین را دیدند، دست تکان دادند شیرین هم دست تکان می‌داد و حالا در نیویورک صندوق‌دار فروشگاه لباس بچه گانه است  و شب با قطار می‌رود تا نزدیکی‌های خیابان بیست و هفتم و بعد پیاده تا ساختمان نمی‌دانم چندم و تا طبقهٔ پنجم هم از پله‌ها می‌رود بالا و به آپارتمانی که فقط دو صندلی راحتی دارد و یک کاناپه که شب‌ها تخت می‌شود و هر شش ماه هم مجبور است شیمی‌درمانی بشود یا اصلاً بگذارد یک جای دیگرش را ببرند. ندیده‌ام. یک چراغ مطالعه هم کنار کاناپه یا تخت شب‌هاش هست که وقتی قرصش را می‌خورد و چشم‌بندش را می‌زند دستش را دراز می‌کند و چراغش را خاموش می‌کند و در آن تاریکی بی‌هاله یا مرز اصلاً به صرافت نمی‌افتد که چرا باز گفتم: «من که فکر می‌کنم بهتر بود یک شب دیگر آن‌جا می‌ماندیم.»

شیرین گفت: «که چه بشود؟ مگر ندیدی؟»

گفتم: «شاید یک اتاق دیگر برای‌مان خالی می‌کرد.»

 فقط یک اتاق خالی داشت. دیر وقت رسیدیم. ردیف چراغ‌های زرد خیابان روشن بود. مه هم بود. غلیظ نبود. فانوس دریایی را در آن دورها می‌دیدیم. سر در مهمانخانه روشن نبود. در ورودی دو لنگه بود. پرده‌هاش را هم کشیده بودند. بالای در از نور چراغ سر تیر روشن بود.ماشین را همان‌جا طرف چپ، گذاشتیم و پیاده شدیم، شیرین از آن طرف و من ازاین طرف. از لندن تا آن‌جا همان‌قدر حرف زده بودیم که دو آدم غریبه حرف می‌زنند، وقتی بالاجبار همسفر باشند. نمی‌توانست بیاید. به آلمان می‌رفت و من بعد ازاینکه شش ماه در ترکیه انتظار کشیده بودم فقط برای دو ماه اجازهٔ اقامت گرفته بودم. بچه‌ها را فرستاده بود هلند با همکلاسی‌هاشان. دعوا نکردیم. گفت: «نمی‌آیم می‌بینی که نمی‌توانم.»

نشانم هم داد. سطح صافی بود با دو خط مایل. سرم را زیر انداختم، اما وقتی به صرافت افتادم که باید چیزی بگویم تا مثلاً دلداریش بدهم و سر هم بلند کردم، دیدم با دو پستان پر روبه‌رویم ایستاده است و دارد دکمه‌های بلوز چهارخانه‌اش را می‌بندد. موهایش هنوز بود.‌ این‌هاست، باز هم هست، اما نمی‌خواهم و هر روز از شش‌ونیم تا همین ساعت فقط همان روبه‌رو را طرح می‌زنم تا بعد که نیم ساعت این‌جا نشستم بروم و تمامش کنم. اما تا ظهر فقط می‌رسم دستش را بکشم یا موهای ریز و مواج را طلایی بزنم، به نشانهٔ بادی که از روبه رو می‌وزد یا آفتابی که از آن‌جا شاید از کنار اتاقک ناخدا به سر و صورتش می‌تابد که رو به باد گرفته است و رکاب می‌زند و می‌رود.

اگر می‌ماندیم باز می‌دیدمش. باز که گفتم، شیرین گفت: «فایده‌ای ندارد؛ اما اگر تو می‌خواهی برو.» همان وقت هم که گفت رفتم تا فقط کنارش روی آن تخت باریک تک نفره دراز بکشم. چشم‌بند زده بود. فقط همان یک‌اتاق خالی را داشت. بالأخره که در را باز کرد و راهمان داد، گفت. چراغ قوه دستش بود، روشن بود. بعد چشم‌هایش را دیدم، وقتی چراغ راه پله را روشن کرد: گرد بود و سرخ. اول پول را گرفت. کلاهی پشمی‌هم سرش بود و پالتویی هم روی دوشش. کلید را به شیرین داد و گفت. من که نمی‌فهمیدم. شیرین هم خم شد و باز پرسید.‌ این‌بار فقط شمارهٔ اتاق را گفت و اشاره کرد. شیرین پرسید: «می‌خواهی دواتاق بگیریم؟»

گفتم: «اصلاً ببین دارد؟»

مرد نگاه‌مان کرد. گذرنامهٔ من دستش بود. گذرنامهٔ شیرین را هم گرفت. ورق نزد. حالا شیرین گذرنامه هم ندارد. مرد چیزی گفت. شیرین توی راه پله‌ها گفت، با خودش: «این دیگر چه لهجه‌ای بود!»

مرد به کلیدهای آویختهٔ پشت سرش نگاه کرد و حرفی نزد. فهمیده بودیم.‌ اتاق کوچک بود با دو تخت در دو طرف. یک عسلی هم میانشان بود با یک چراغ مطالعه و یک لیوان آب، آب مانده. یک زیر سیگاری هم بود. شیرین بارانیش را کند و بعد کفش و جورابهای ساقه کوتاهش را و وقتی قرصش را خورد و چشم‌بند سیاهش را زد، با همان شلوار و بلوز راه راهش دراز کشید، پشت به من، و پتو را کشید رویش و گفت: «شب به خیر.»

چراغ را روشن کردم، گفتم: «ناراحت نمی‌شوی سیگار بکشم؟»

گفت: «پس آن در را کمی‌باز کن.»

گفتم: «به بچه‌ها چه بگوییم؟»

گفت: «ما که دعوامان نشده.»

گفتم:‌ «اما آخر می‌فهمند.»

گفت: «بفهمند. مگر تو برای همین نیامدی؟»

برگشت و دست دراز کرد و کورمال کورمال کلید چراغ را پیدا کرد و زد و گفت: «شب به خیر.»

رفتم در رو به مهتابی را باز کردم. کوچک بود و رو به همان خیابان که فقط چراغهای زردش پیدا بود. یکی دو چراغ هم آن‌جا روی دریا بود. فانوسِ دریایی را ندیدم. صدای کشتی هم آمد. بچه‌ها را برای تعطیلات تابستانی فرستاده بود هلند تا ما اول حرف‌مان را بزنیم. بعد گفت، یک ماه بمان. به‌یک ماه نکشید که برگشتم. زهره می‌گفت: «همین‌جا باش، بابا. مامان کار می‌کند. تو هم هر شش ماه برو، بازنشتگی‌ات را بگیر و برگرد.»

گفتم: «نمی‌شود، بهت که گفتم.»

همه‌اش را نگفتم، به شیرین هم نگفتم. به استانبول که رسیدم تلفن کردم که رسیده‌ام. از وان تا آن‌جا را با اتوبوس آمده بودم. نه، گفتن نداشت. فقط بایست از آن شب می‌گفتم که میان گوسفندها چهار نفری چمباتمه زده بودیم، سیگارمان هم تمام شده بود. تاول پاهایم هم تیر می‌کشید. از راهنما تا اهالی ده هر کس هم که می‌آمد سراغ‌مان اسمش علی بود. بعد جوانکی آمد که از «اسمم علی» و «بدوعسکر» و «بدو طویله» آن قدر فارسی می‌دانست که سیگاری تعارف‌مان کند و بگوید که عسکر بو برده است، باید چیزی بدهید تا ردشان کنیم. اول طمعش زیاد بود. بالأخره چهار نفری ده هزار تومان دادیم که رفت. بعدش، صبح نشده، راهنمای تازه با دو اسب پیدایش شد و باز زدیم به بیراهه. به نوبت سوار می‌شدیم و می‌رفتیم. بوی عطر گل‌ها را می‌شنیدیم، اما نمی‌دیدیم و زیر پایمان گل بود و یکی‌مان اسهال داشت. گاهی درخشش جوی آبی هم بود. این علی فارسی می‌دانست، می‌گفت: «شکر که ابری است.» بالأخره رسیدیم به گداری که جاده‌ای از پایینش می‌گذشت. یک یا دو ساعت منتظر نشستیم و تاول‌هامان را ترکاندیم تا ماشین باری آمد. بارش اثاث بود و ما زیر صندلی‌ها یا توی کمد رفتیم و برزنت را کشیدند روی‌مان. شیرین خودش هم کشیده بود. فقط سینهٔ چپش را نشانم داد نیامد. گفت: «کم بدبختی کشیدی؟»

برگشتم. این بار از راه کویته آمدم. گفتند راحت‌تر است. تراکتورها را شبانه می‌آوردند آن طرف مرز و برگشتن شکر می‌بردند. می‌آوردند. ندیدم. من و راهنما پیاده می‌آمدیم. گفت: «با پیرمردها که کاری ندارند.»

نداشتند. فقط دو هفته نگهم داشتند. بعدش هم که دیگر مهم نبود. حالا این‌جا هستم. با این کرم ننه رباب و زنش کوکب که آن پایین دارد درهاون سنگی گوشت می‌کوبد. همیشه همین وقت‌ها شروع می‌کند. می‌گوید شامی‌کباب این‌طور بهترمی‌شود. این‌هاست. باز هم هست. آن هم برای من که وقتی قلم‌مو به دست می‌گیرم حتی موسیقی نمی‌گذارم تا بارم را زیادتر نکنم. نمی‌شود. نمی‌توانم فقط او را ببینم که می‌رفت. نه این یکی را که باز می‌آید تا پیراهن مردانه را برگرداند. نامه هم نمی‌نویسم. چه فایده‌ای دارد؟ بچه‌ها که نمی‌توانند بخوانند. مازیار می‌نویسد، به انگلیسی، که‌یک دوره شاهنامه برایم بفرست تا یادم نرود. از مادرش هم می‌گوید. نوشت که طلاق گرفته است تا تو آزاد باشی. کرم هم می‌آید. از صدای سرپایی‌هایش می‌فهمم و غرولندش که چه صفی است. باز سبزی خوردن گرفته است و یکی دو گرد رختشویی با چند صابون. داد می‌زنم: «کرم، به زنت بگو، بس است دیگر. مگر نمی‌بینی کار دارم؟»

چشم می‌بندم چه‌طور می‌شود راه بر تاریکی بست؟ بندهای صندلش چرمی‌بود، قهوه‌ای سیر. در آفتاب قهوه‌ای روشن است و رکاب می‌زند. قبل ازاین‌که بپیچند دست دراز می‌کنند و علامت می‌دهند. ندیدم که دست دراز کند. فقط دیدم که رو به باد می‌رود. از گوشهٔ پیراهن مردانه‌اش می‌فهمم که باد می‌آید. مه هم نیست، اما هست. همه چیز، هر چیزی که در هر جا و به هر وقت‌اتفاق افتاده است همچنان هست، برای من هست. پسرم می‌نویسد به انگلیسی: «ما را چرا فراموش کرده‌ای؟»

مگر می‌توانم بنویسم این‌جا شاید عیب ما این است که هیچ چیز را هیچ وقت دور نمی‌ریزیم؟ کنار شیرین دراز کشیدم و دستم را گذاشتم رو شانه‌اش گفتم: «خوابی؟»

گفت: «هوم.»

گفتم: «برگردیم.»

گفت: «نه.»

گفتم: «بچه‌ها را ببریم؟»

گفت: «نه.»

گفتم: «آن‌جا هم هست.»

گفت: «من خوابم می‌آید. دیدی که قرص خوردم.»

گفتم: «خواهش می‌کنم.»

گفت: «دیدی که.»

گفتم: «برای من فرقی نمی‌کند.»

گفت: «می‌دانم، اما این دفعه موهایم می‌ریزد. نمی‌خواهم به من ترحم کنی.»

گفتم: «ترحم چرا؟ تو مادر بچه‌های منی.»

گفت: «همین؟»

خواستم بگویم، اما اگر رودررو می‌دیدمش می‌شد گفت. نگذاشت. همهٔ آن هفت هشت شب نگذاشته بود. گفت: «بعدها آن یکی را هم شاید ببرند.»

گفتم: «آن‌جا هم هست. تازه می‌توانی شش ماه به شش ماه بیایی.»

گفت: «با چه پولی؟ این‌جا بیمه می‌شوم.»

نگذاشت. گفت: «خواهش می‌کنم بگیر بخواب.»

همان جا رو به سقفی که پیدا نبود دراز کشیدم و سعی کردم

 که شکل تاریکی را بسازم، اما باز نشد. نمی‌شود، صدای لخ‌لخ سرپاییهای کرم نمی‌گذارد. انار هم خریده است و کوکبش هم دان کرده است. یک بشقاب رنگ. این هم سربار آن همه که هست، آن هم من که باید به یمن چهارچوب بوم‌هایم یا حداقل چهارچوب تختهٔ سه پایه‌ام نگذارم بارش زیادتر شود، که رکاب می‌زند و می‌رود. بعد هم دیگر ظهر است و می‌روم پایین ناهاری می‌خورم و چرتی می‌زنم تا باز بعد از ظهرآشنایی بیاید تا بیاییم به همین بهارخواب و او همه‌اش از زنش و بچه‌هاش بگوید. بعد هم که شب شد و رفت، با پشت خم و شانه‌هایی که انگار کوهی رویش گذاشته‌اند باید بروم پایین و دراز بکشم تا مگر فردا صبح زودتر بیدار شوم و دوباره کادری بکشم، مگر بشود. همین‌هاست دیگر. باید هم بشود وگرنه همین فردا یا پس فرداست - شانزدهم یا هفدهم آبان - که کارت پستال شیرین برسد، با همان کاج‌های سردسیری و آن لکهٔ زرد کدر به جای خورشید و زمین شخم زدهٔ پیش زمینه که فقط این طرفش باریکهٔ جویی هست که آب آبیش معلوم نیست به کجا می‌رود، همان‌طور که او می‌رود و خط نیم رخش هم روشن است، مثل‌هاله‌ای که می‌گویند گردبرگرد پوست آدم‌ها هست، به همان قالب که تن آدم‌ها باید باشد، حتی اگر جاییش را بریده باشند. شاید همین طلسم است که نمی‌گذارد تا حاضر شود و برود به هر جا که باید، مثل من که باید به اتاقم برگردم و باز بنشینم رو به سه پایه‌ام و ببینمطور می‌شود این‌ها را که قلم زده‌ام و خیلی‌ها را که خط زده‌ام، بیرون آن‌هالهٔ قاب بگذارم تا فقط هم او بماند که می‌رود، رکاب زنان و رو به باد.

استعاره‌های مفهومی داستان نقشبندان

موهایش بر شانه‌هایی که رو به دریاست باد می‌خورد: شانه یک موجود است (شانه به دلیل داشتن رو و صورت به مثابه یک هستی است) / استعاره هستی‌شناختی / باد می‌خورد: می‌خورد در کنار واژه بادمفهومی استعاری آفریده است. درواقع اینجا استعاره‌ای پدید آمده که لایکن در کتاب درآمدی بر فلسفه زبان درباره آن سخن می‌گوید. استعاره‌ای که بر پایه دگرگونی معنای تمثیلی فعل خوردن است و در معنایی متمایز اما مرتبط به وجود آمده است. یعنی در معنای مجازی خود همراه با اسمی‌یک مفهوم استعاری ساخته است.

خیابانی که به محاذات اسکله می‌رفت: خیابان یک موجود است. (خیابان به منزله یک شخص رونده است) / استعاره هستی‌شناختی

فرصت کردم ... سر برافراشته رو به بادش را با موهای خرمایی بر متن آبی و آرام دریا ببینم: سر پرچم است / دریا شی (کتاب) است. (دادن صفت آرام به دریا نیز به منزله پنداشت دریا بهعنوان یک هستی است) / استعاره هستی‌شناختی

با سوت کشتی به دریا نگاه کردیم. داشت پهلو می‌گرفت: کشتی یک موجود است (کشتی شخصی پنداشته شده که سوت می‌زند و موجودی که کنش پهلو گرفتن را دارد. در فعل گرفتن نیز دگرگونی تمثیلی باعث خلق استعاره شده است) / استعاره هستی‌شناختی

خیابان تا آنجا که پیچ می‌خورد: خیابان موجود است. (خیابان موجود یا شی انعطاف‌پذیر) / استعاره هستی‌شناختی

یکی از خانه‌های دوطبقه رو به دریا: خانه یک موجود است. (خانه به مثابه شخصی که روی دارد) / استعاره هستی‌شناختی

رنگ یکدستشان را فیروزه گنبد دوازده ترک بابا اسماعیل می‌شکند: رنگ فیروزه گنبد یک موجود است. (رنگ شخصی است که شکستن توسط او انجام می‌شود)/ استعاره هستی‌شناختی

کارت پستال شیرین با یک هفته یا حتی ده روز تأخیر برسد: کارت پستال یک موجود است / استعاره هستی‌شناختی

آدم دنبال چیز دیگری می‌رود: چیز دیگر یک موجود است. (چیز دیگر موجودی است که آدم به دنبال اوست) / استعاره هستی‌شناختی

وقتی در وضعیت قرمز، آدم بیرون بود: وضعیتشی است. (وضعیت به عنوان هستی دارای رنگ قرمز) / استعاره هستی‌شناختی

تاریکی چنان غلیظ بود که انگار تاریکی می‌بردمان: تاریکی شی است. (وقتی صفت غلیظ برایش آمده)؛ تاریکی موجود است (وقتی فاعل فعل بردن است) / استعاره هستی‌شناختی

خورشید را که بزرگ اما سرد سر از دریا برآورده است و افق روبه‌رو را نارنجی مایل به زرد کرده است: خورشید یک موجود است. (خورشید به مثابه شخصی دارای سر که افق را رنگ کرده است.) / استعاره هستی‌شناختی

راسته که بالا می‌رفتیم: راسته شی است. (راسته به عنوانشی مانند نردبان) / استعاره هستی‌شناختی

توی این صندلی چرمی‌بنشینم: صندلی ظرف است. (صندلی به منزله ظرف و مکان برای مظروف انسان) /استعاره ظرف

حتی سنگ هم، یک تکه کلوخ هم تنها نیست یا آن بند رخت که حالا فقط یک پیراهن سفید مردانه رویش تاب می‌خورد: سنگ، تکه کلوخ، بند رخت و پیراهن سپید مردانه موجود هستند. (سنگ، تکه کلوخ، بند رخت شخص تصور شده‌اند که صفت تنهایی برایشان آمده. همچنین پیراهن به منزله موجودی است که تاب می‌خورد.) / استعاره هستی‌شناختی

مهمانخانهٔ سوت و کور: مهمان خانه موجود است. (صفت سوت و کوری به مهمان‌خانه داده شده.) / استعاره هستی‌شناختی

فقط یک جا هست. سه خیابان که بیشتر نداشت. جا یک موجود است. (جا به مثابه موجود و شخصی دارای مالکیت) / استعاره هستی‌شناختی

هر سال هم خطش پس می‌رود: خط یک موجود است. (خط به منزله شخصی پس رونده)

گله نمی‌کند چرا جوابش را نمی‌دهم: جواب یکشی (ایده) است، عبارت زبانی ظرف و ارتباط نیز فرستادن. / استعاره مجرا

انگار آدم بخواهد راه بر تاریکی ببندد: تاریکی یک موجود است. (تاریکی شخصی تصور شده که در تاریکی راه می‌رود و بر او را ببندند)

مهم‌تر از همه کانون نور است و سمت غلظت سایه: نور و

 سایه شی هستند. (نور مفهومی است که جهت مکانی کانون (مرکزیت) به آن اختصاص یافته است و سایه شییی غلیظ است) / استعاره جهت‌مند و هستی‌شناختی

شاید در سایه کشتی می‌رفت: کشتی موجود است. (کشتی

 به مثابه موجودی دارای سایه) / استعاره هستی‌شناختی

آفتابی که حتماً سرد و بزرگ بر بالای افق آویخته بود: آفتابشی است. (آفتاب موجودی است که صفت آویختگی برایش آمده) / استعاره هستی‌شناختی

صدای کشتی هم آمد: کشتی یک موجود است. (کشتی به منزله موجودی که صدا دارد) استعاره هستی‌شناختی

تاول پاهایم هم تیر می‌کشید: تاول یک موجود است. می‌توان به استعاره‌ای که بر پایه دگرگونی معنای تمثیلی فعل کشیدن پدید آمده اشاره کرد. (درواقع واژه تیر با فعل کشیدن مفهومی استعاری است.) / استعاره هستی‌شناختی

درخشش جوی آبی هم بود: جوی شی درخشان است. (جوی به منزله شییی درخشان) استعاره هستی‌شناختی

رسیدیم به گداری که جاده‌ای از پایینش می‌گذشت: جاده موجود است. (جاده به مثابه شخصی گذرنده) استعاره هستی‌شناختی (تشخیص) / گدار نیز با جهت مکانی «پایین» مفهومی استعاری ساخته است. / استعاره جهت‌مند

«ما را چرا فراموش کرده‌ای؟»... اینجا شاید عیب ما این است که هیچ چیز را هیچ وقت دور نمی‌ریزیم: هیچ چیز یکشی دور انداختنی است. / استعاره هستی‌شناختی

سعی کردم که شکل تاریکی را بسازم: تاریکی یکشی است. (تاریکی به مثابه یک جسم ساختنی است) استعاره هستی‌شناختی

صدای لخ‌لخ سرپایی‌های کرم نمی‌گذارد: سرپایی یک موجود است. (سرپایی به منزله موجودی لخ لخ کننده است) / استعاره هستی‌شناختی

فقط این طرفش باریکهٔ جویی هست که آب آبیش معلوم نیست به کجا می‌رود: آب یک موجود است. (آب به مثابه شخصی رونده) استعاره هستی‌شناختی در داستان نقش‌بندان بیشتر استعاره‌های مفهومی هستی‌شناختی هستند. همان طور که لیکاف و جانسون معتقدند که تجارب ما از اجسام باعث به وجود آمدن زمینه وسیعی از استعاره‌های هستی‌شناختی می‌شود، در این داستان نیز استعاره‌های مفهومی از نوع هستی‌شناختی کاربرد و بسامد بالایی دارند. استعاره‌هایی که به زعم لیکاف و جانسون دریچه‌ای‌اند برای دیدن رخدادها و کنش‌های ما به عنوان هستی‌ها. در نقش‌بندان به جز دو استعاره جهت‌مند، یک استعاره مجرا و یک استعاره ظرف، بقیه استعارها هستی‌شناختی هستند. ■

منابع

داوری اردکانی، رضا {و دیگران} (1393). زبان استعاری و استعاره‌های مفهومی. چ 2، تهران: هرمس.

شفیعی کدکنی، محمدرضا (1393). صور خیال در شعر فارسی. چ 17، تهران: آگه.

صفوی، کورش (1379). درآمدی بر معنی شناسی. تهران: سوره مهر.

عبدالحسینی، حسین (1392). «ساختار تولید و درک استعاره از دیدگاه عبدالقاهر جرجانی»، صحیفه مبین، ش 54، صص 102- 73.

گلشیری، هوشنگ (1380). نیمه تاریک ماه. تهران: نیلوفر.

لیکاف، جرج و جانسون، مارک (1394). استعاره‌هایی که با آنها زندگی می‌کنیم. ترجمه هاجر آقا ابراهیمی، تهران: علم.

هاشمی، زهره (1389). «نظریه استعاره مفهومی از دیدگاه لیکاف». ادب پژوهی، صص 140-119.

هاشمی بک، احمد (1414). جواهرالبلاغه. افست قم، مصطفوی.

 هاوکس، ترنس (1380). استعاره. ترجمه فرزانه طاهری، چ 2، تهران: مرکز.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692