کاش میشد مثل چخوف نوشت! دست به قلم که میبرد با کلمات معجزه میکند. در داستان کوتاه غوغا میکند، روایتی بدون پیرنگ، بیپیرایه و صریح و در نمایشنامه با شخصیتپردازی و دیالوگهای تامل برانگیز جادوی نگارش را به رخ میکشد. نوابغی همچون او همیشه در آسمان ادبیات برای مخاطب خاص و عام سو سو میکنند.
برای همین بعد از گذشت 117 سال از انتشار نمایشنامه سه خواهر هنوز جای تحلیل و بررسی اثر همانند روز اول نگارش وجود دارد.
بنمایه نمایشنامه درباره جستجوی خوشبختی در گذر زمان و فرسودگی و بیهودگی ناشی از آن است. مسکو مدینهی فاضلهای که چهار فرزند خانواده همه آمال خود را در آن جستجو میکنند و گمان میکنند با رفتن به مسکو به خوشبختی دست نیافتنی خویش دست مییابند؛ اما تنها این چهار شخصیت نیستند که به دنبال خوشبختیاند، چند کاراکتر دیگر هم در جستجوی خوشبختیاند، اما نه در قامت مسکو. آیا مکان زندگی، خوشبختی ایجاد میکند؟
اشاره شد که بن مایه دیگر متن گذر زمان است. بین پردههای اول و دوم و سوم فواصل زمانی وجود دارد و فقط پرده چهارم است که با فاصله کمی از پرده سوم اتفاق میافتند. گذر زمان در هر پرده کاراکترها را فرسودهتر میکند البته به جز کاراکترهایی که اصولاً راضی هستند!
بیهودگی زیستن از کلام چند شخصیت نمایشنامه به خوبی ترسیم میشود، که این بیهودگی ارتباط تنگاتنگی با عدم خوشبختی دارد. انسانی که به خوشبختی نائل نشود یا بهتر بگویم این احساس را نداشته باشد به مرور زمان یا به بیهودگی و پوچی زندگی پی میبرد یا فرسوده میشود و قدرت مبارزه با نیروهای دافع میل هستی را ندارد. گاهی هم برخی تصویری از خوشبختی ندارند و بدون هیچ دیدگاه خاصی فقط در جریان زندگی حل میشوند. از نظر جایگاه اجتماعی و سیاسی متن اشاره پر رنگی به حضور نظامیان و جایگاه والای آنها دارد اما چگونه میتوان از اشارات زیرکانه چخوف به آتش زیر خاکستر بستر اجتماعی غافل شد. خانوادهای که پدری دیکتاتور مآب داشته و استبداد رفتاری او یادآور حکومت تزاری هم عصر چخوف است. مرگ و نبود پدر، فروپاشی حکومت تزاری را گوشزد میکند. از این نکته مهمتر، اشاره به کار و کارگر است که در متن به وفور دیده میشود آیا این پیشبینی هوشمندانه انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ نیست؟ البته که چخوف هیچوقت نویسندهای کمونیست محسوب نمیشود ولی با دید روشن خود زنگ تغییر را بدون ملاحظه و درنگ خاصی در متن به زیبایی مینوازد.
حال مایلم به تحلیل شخصیتهای اثر بپردازم. شخصیتها به نحوی پرداخت شدهاند که دارای عمق کافی جهت تحلیل و واکاوی هستند و هرکدام سمبل نوعی دیدگاه در جامعه معاصر چخوف میباشند.
۱) آندری: تنها پسر سرهنگ است که با سه خواهر خود زندگی میکند و دلداده دختری شهرستانی شده که سنخیتی با فرهنگ خانواده آنها ندارد. موسیقیدان است و دانشگاهی و به قول سه خواهر پروفسور خانواده محسوب میشود اما در گذر زمان و با وقوع فرسودگی و بیهودگی ناشی از عدم دستیابی به خوشبختی در جریان زندگی حل شده و به عضویت در شورایشهر راضی است. دیگر نه میلی به همسر خیانتکار خود که در واقع زمینهساز پیشرفت کاری اوست! دارد، نه به فرزندان خود که بیهدف وصرفا جهت ارضا خواست همسرش به دنیا میآیند. ا ستبدادزده پدر خود است از این رو زندگی و میراث برجای مانده از پدر را قمار میزند و علیرغم دلبستگی شدید به خواهرانش تجدید نظری در رفتار خود ندارد و حتی با اشاره به حقوق بازنشتگی پدر که به خواهران میرسد عقدهگشایی رقیقی میکند. از درماندگان خوشبختی است که به پوچی زندگی رسیده و دست از تلاش بیهوده و بی فایده بر میدارد.
۲) ناتالیا: همسر آندری که سیر تحول شخصیتی جالبی دارد. او از دختری عامی و گریزان از جمع، به همسری خیانتکار و زنی در جمع و خانم مستنبد و بیرحم خانه تبدیل میشود. از پرچمداران رضایت از زندگی است و با هیچ کس همدردی و تشریک مساعی ندارد حتی با آندری همسر خود. نحوه مدیریت او بر خانه اشاره ظریفی است از حکمرانی طبقه کارگری و پیشبینی حکومت توتالیتر کمونیستی. یادآور فیلم ویریدیانا مرحوم بونوئل!
۳) الگا: خواهر بزرگ خانواده که معلمی ناراضی از زندگی است که طی فرایندی ناخودآگاه مدیر مدرسه میشود. ب ه دنبال ازدواج است چون ازدواج را یک مسئولیت میداند. مسئولیتی که شاید منجر به خوشبختی شود. او بیش از دو خواهر خود دچار فرسودگی شده و از فروپاشی عزت و شکوه خود خوانده خانواده شکوه میکند. مسکو برای او نماد خوشبختی است. مکانی که در انتها از رسیدن به آن ناامید میشود و مدیر مدرسهای در مکانی دور افتاده میماند. نکته جالب اینکه نام همسر چخوف هم الگا بوده است!
۴) ماشا: خواهر وسطی که هنوز مشکی پوش مانده اما نه به خاطر مرگ پدر خود بلکه به خاطر بخت تیره خود. در جوانی به ازدواج معلم مدرسه خود درآمده که فکر میکرده خیلی فهمیده است اما این باور رنگ باخته و حالا به بیهودگی و پوچی رسیده است. ورود سرهنگ آتشبار جدید عشقی آتشین و البته ممنوعه را در وجود او شعله ور میکند اما این عشق هم فرجام نیکی ندارد و او میماند و زندگی بیهوده با همسر راضی خود! او هم دنبال مسکو است شاید در جستجوی مردی دیگر با تباری بهتر از همسر فعلی خود
۵) ایرینا: خواهر کوچک خانواده که در ابتدا پر انرژی و قبراق است اما به مرور دچار فرسودگی ناشی از عدم خوشبختی میشود و به آرزوی مسکو پناه میبرد. بیش از همه شعار کار میدهد که نشان دهنده آمال سوسیالیستی اوست در عین حال به لحاظ فلسفی راهی برای رهایی از بیهودگی زندگی است. ازدواج را میپذیرد اما به زوج خود میگوید که دوستش ندارد یعنی احساسات بی احساسات! در پایان معلم میشود که نشان دهنده ادامه راه الگا میباشد و لوپ دردناک زندگی او.
۶) کولیگین: همسر ماشا و از شخصیتهای بامزه داستان. از عناصر راضی نمایشنامه که حتی بعد از آگاهی از خیانت همسرش همچنان راضی است! جز پیشرفت در شغل محدود خود چیز دیگری نمیبیند و حتی نمیداند. یک عامی کامل است که افراد بالادستی به زندگی و حتی ظاهر او سر و شکل میدهند.
۷) ورشینین: سرهنگ پر حرف و فلسفه باف آتشبار که عاشق ماشا میشود ولی از این عشق ممنوع به دلایلی نامعلوم صرف نظر میکند. البته انگیزه پیشرفت کاری و عدم ریسک در زندگی جز مفروضات این تصمیم است. ا ز همسر روانپریش خود که دائماً خودکشی میکند خسته شده و به خاطر فرار از بحران زندگی خود فلسفه بافیهای گاه با مزهای میکند. عاشق پیشه است اما کار او را محافظه کارتر از جوانی کرده است. ایده نسلهای بعدی زندگی بهتری خواهند داشت را مطرح میکند و شعارش این است کار برای نسلی بهتر در آینده. او هم خوشبخت نیست اما مطمئن است بودن او باعث خوشبختی نسل بعدی میشود!
۸) توزنباخ (بارن): خوشبختترین شخصیت نمایشنامه و قهرمان آن است که به نحوی کلاسیک در آخر نمایشنامه کشته میشود. عاشق میشود و در راه این عشق حاضر است هر کاری بکند چون در عشق خوشبختی را یافته است هر چند میداند این عشق یکطرفه است اما دست از تلاش بر نمیدارد. دید روشنی دارد و حرفهایی می زند که گویی از درون چخوف بر زبان او جاری میشود. خوشبختی را دست یافتنی میداند و تنها راه رسیدن به آن را خواستن و همت در راه زندگی میداند. نسب آلمانی او کنایهای به جامعه وطن پرست روسی است. نکته جالب اینکه پوشکین و لرمانتف که اشعار زیادی از آنها در متن قید شده هر دو در دوئل و جوانی کشته شدهاند!
۹) سولنی: رقیب عشقی بارن که در نهایت او را میکشد. شخصیت دوست داشتنی ندارد و بیشتر جمع را میرنجاند اما عاشق ایرینا است و به هر قیمتی دوست دارد او را تصاحب کند! اما وقتی این هدف برای او محقق نمیشود دست به انتقام میزند. خوی خشن او بر خلاف مطالعات اوست و ذات نظامی گری را عریان بیان میکند.
۱۰) چبولیگین: پزشک نظامی که از جالبترین و خوش فرم ترین شخصیتهای داستان است. بی نهایت در بی معنایی و بیهودگی زندگی فرو رفته و همه چیز حتی وجود انسان را منکر میشود. از نظر او همه چیز توهم است و هیچ چیز مهم نیست. حتی به خاطر ندارد که چه خوانده است و چطور پزشک شده است! روزنامه میخواند آن هم خبرهای بی ربط و نه چندان مهم! عاشق مادر خانواده بوده اما چیزی از روابطی که داشتند یادش نیست. او هم مرا یاد خود چخوف میاندازد. چخوفی با دید تیره نسبت به ذات زندگی!
۱۱) فدتیک: شخصیت احساساتی و پر عاطفه داستان که مثل ناظر فقط از صحنهها عکس میاندازد. عکسهایی که در آتش میسوزد و او را افسون زده میکند. عاشق ایرینا است اما این عشق اصلاً نمایان نمیشود. بیشتر از همه یادآور چخوف در جایگاه ناظر شخصیتهای خلق شده است.
۱۲) رده: دلیل وجود این شخصیت را درک نکردم! شاید به خاطر همین گنگ بودن، حسن معجونی این شخصیت را از تئاتر سه خواهر (اجرای تابستان 96) حذف کرده بود.۱۳) فراپونت: پیرمردی که هیچ چیزی از زندگی نمیداند. دیدی محدود به شهرستان خود دارد و از همه اطاعت میکند. حضورش جنبه طنز داستان را بالا میبرد.
۱۴) آنفیسا: کلفت پیر خانواده که ناتالیا میخواهد بیرونش کند و این ترس خوشبختی را از او گرفته است اما وقتی الگا به او پناه میدهد خوشبختی دم مرگ خود را در کمال سادگی و در پایینترین سطح اجتماعی در مییابد. در آخر تنها نکتهای که برایم گنگ مانده لزوم آتشی است که در داستان ایجاد میشود. این آتش چه چیز را باید میسوزاند که سوزاند؟ چه چیزی مانده بود که سوختنی باشد؟■