درباره نویسنده: فیلسوف، داستان نویس، نمایش نامه نویس و منتقد ادبی. مجموعه داستان "دیوار و رمان تهوع" را منتشرکرد. که این دوکتاب او را به شهرت رساند. مهمترین رمان او پس از تهوع رمان سه جلدی راههای آزادی است: سن تمیز، تعلیق، دل مردگی. مهمترین نمایش نامههای او، مگسها، دربسته ، شیطان و خدا...
دیوار
ما را به داخل تالار سفیدی راندند. روشنایی چشمهایم را زد و پلکهایم تند تند به هم میخورد. بعد، یک میز دیدم و چهار نفرغیرنظامی که پشت آن نشسته بودند و به کاغذها نگاه میکردند. بقیهٔ زندانیها را ته تالار جمع کرده بودند و ما ناچار تالار را طی کردیم تا به آنها رسیدیدم، چند نفرشان را میشناختم و بعضیها هم حتماً خارجی بودمند. دو نفرازآنها که جلو من بودند سفید و موبور بودند: گمانم فرانسوی بودند. کوچک تره شلوارش را بالا میکشید: کلافه کننده بود.
نزدیک سه ساعت طول کشید. من منگ شده بودم و سرم خالی بود. ولی اتاق گرم بود و روی هم رفته میچسبید: آخر از بیست و چهار ساعت پیش متّصل لرزیده بودیم. نگهبانها زندانیها را یکی یکی جلو میز میبردند. آن وقت آن چهارنفر اسم و شغلشان را میپرسیدند. معمولاً کار را همینجا تمام میکردند- یا احیاناً دیگری هم از این رو و آن ورمی پرسیدند: «تو توی خراب کاری انبار مهمات دست داشتی؟» یا: «صبح روز نهمخ کجابودی و چه کار میکردی؟» به جوابها گوش نمیدادند یا وانمود میکردند که گوش نمیدهند. یک لحظه ساکت میماندند و توی هوا نگاه میکردند و بعد مشغول نوشتن میشدند. از تام پرسیدند که آیا واقعاً در بریگاد بین الملل خدمتم یکند. تام نمیتوانست حاشا به کند، چون کاغذهایی توی جیبهایش پیدا کرده بودند. از خوان هیچ نه پرسیدند، ولی بعد از این که اسمش را گفت مدتی مشغول نوشتن شدند. خوان گفت:
- برادرم خوزه آنارشیست است نه من. و خودتان می دانید که او دیگر این جا نیست. من توی هیچ حزبی نیستم و هیچ وقت کاری به سیاست نداشتهام.
آنها جواب ندادند. خوان دوباره گفت: من هیچ کاری نکردهام. نمیخواهم به آتش دیگران بسوزم.
لبهایش میلرزید. نگهبانی او را ساکت کرد و برد. نوبت من رسید: اسم شما پابلوایبی یتاست؟
گفتم: بله.
یارو نگاهی به کاغذهایش کرد وگفت: رامون گریس کجاست؟
- نمیدانم.
- شما از تاریخ 16 تا 19 او را توی خانهتان مخفی کرده بودبد.
- نه.
مدتی مشغول نوشتن شدند و نگهبانها مرا بیرون بردند. توی راهرو، تام و خوان میان دوتا نگهبان منتظرایستاده بودند.
همه با هم راه افتادیم. تام از یکی از نگهبانها پرسید: خوب، که چی؟
نگهبان گفت: مقصود؟
- این بازجویی بود یا محاکمه؟
نگهبان گفت: محاکمه.
- خوب؟ حالا چه کارمان میکنند؟
نگهبان با لحن خشکی ج.آب داد: حکم را توی زندان به اتان ابلاغ میکنند.
زندان ما یکی از زیرزمینهای بیمارستان بود. از چهارطرف باد میآمد و خیلی سرد بود. دیشب تا صبح لرزیده بودیم و روزهم وضعمان بهتر از شب نشده بود. پنج روز گذشته را من توی سیاه چال خانهٔ اسقفی گذرانده بودم که لابد یک جور فراموش خانه از دورهٔ قرون وسطی بود: چون عدهٔ زندانیها زیاد و جا کم بود آنها را توی هرسوراخی که به دستشان میرسید میچپاندند. من حسرت آن سیاه چال را نمیخوردم: البته آن جا سردم نبود، ولی تنها بودم و این کم کم آدم را کلافه میکند. حالا توی این زیرزمین تنها نبودم. خوان تقریباً حرف نمیزد: ترس برش داشته بود و به علاوه خیلی هم جوان بود و حرفی نداشت که بزند. ولی تام بلبل زبانی میکرد و زبان اسپانیایی را هم خیلی خوب میدانست.
توی زیرزمین یک نیمکت و چهارتا جل بود. وقتی که ما را این تو انداختند نشستم و ساکت منتظر ماندیم. مدتی گذشت و تام گفت:
- کارمان تمام است.
گفتم: من هم همین فکر را میکنم. ولی به نظرم این طفلک را کاریش نداشته باشند.
تام گفت: هیچ ایرادی نمیتوانند به اش بگیرند. فقط برادرش مبارز بوده، همین.
نگاهی به خوان کردم: به نظر نمیآمد که گوش بدهد. تام دوباره گفت: می دانی در ساراگوسا چه کار میکنند؟ زندانیها را روی چاه میخوابانند و با کامیون از رویشان رد میشوند. یک سرباز مراکشی فراری این را نقل میکرد. میخواهند مهماتشان حرام نشود.
گفتم: ولی بنزینشان که حرام میشود.
از دست تام عصبانی بودم: جایش نبود که این حرف را بزند.
تام دوباره گفت: افسرها برای وارسی توی جاده قدم میزنند، دست هاشان توی جیب هاشان است و سیگار میکشند. خیال میکنی.
میخواهند نیمه جانها را با یک گلوله خلاص کنند؟ زرشک! ولشانم بکنند تا همین طور جیغ بکشند. گاهی یک ساعت طول میکشد. مراکشی میگفت: دفعهٔ اول نزدیک بود بالا بیاورم.
گفتم: گمان نمیکنم که این جا از این کارها بکنند، مگر این که مهماتشان واقعاً ته کشیده باشد.
روشنایی روز از چهار روزنهٔ هواکش و یک سوراخ گرد که رد ظرف چپ سقف درست کرده بودند و اسمان از آن جا پیدا بود داخل میشد. از همین سوراخ که معمولاً درش بسته بود بار زغال توی زیرزمین خالی میکردند. درست زیر سوراخ، یک توده خاکه زغال بود. زغالها را برای گرم کردن بخاریهای بیمارستان مصرف میکردند، ولی از اول جنگ بیمارها را بیرون برده بودند و زغالها بی مصرف آن جا مانده بود. گاهی هم روی آنها باران میآمد، چون یادشان رفته بود که در سوراخ را بگذارند.
تام به لرزیدن افتاد. گفت: بر پدرش لعنت، دارم میلرزم. باز شروع شد.
بلند شد و شروع به حرکات ورزشی کرد. با هر حرکت، پیراهن از روی سینهٔ سفید و پشم آلودش پس میرفت. به پشت دراز کشید و پاهاش را توی هوا بالا برد و باز و بسته کرد: کفلهای گندهاش را که میلرزید میدیدم. تام گردن کلفت بود، اما خیلی پیه داشت. فکر میکردم که به زودی گلولههای تفنگ با سرنیزهها توی این تودهٔ گوشت نرم همچه فرو میروند که انگار توی یک قالب کره. اگر لاغر بود این فکر را نمیکردم.
خیلی سرد نبود، شانه و بازوهایم بی حس شده بود. گاه گاه به نظرم میآمد که چیزی گم کردهام و دور و برم دنبال کتم
میگشتم. بعد یک مرتبه یادم میآمد که کتم را به ام ندادهاند. روی هم رفته سخت بود. لباسهای ما را درآورده بودند که به سربازهایشان بدهند و فقط پیراهنهایمان را برایمان گذاشته بودند و این شلوارهای کتانی را که مریضهای بیمارستان چلهٔ تابستان میپوشیدند. کمی بعد تام بلند شد و نزدیک من نشست. نفس نفس میزد.
- گرم شدی؟
- برپدرش لعنت، نه. فقط از نفس افتادم.
نزدیک ساعت هشت شب، یک سرگرد با دونفر فالانژ وارد شد. یک برگ کاغذ دستش بود. از نگهبان پرسید:
- اسم این سه نفر چیست؟
نگهبان گفت: اشتنبوک، ایبی یتا، میریال.
سرگرد عینک بی دستهاش را به چشم گذاشت و روی کاغذ نگاه کرد: اشتنبوک... اشتنبوک... پیداش کردم. شما اعدامی هستید. فردا صبح تیرباران میشوید.
دوباره نگاه کرد و گفت: آن دو نفر دیگر هم همین طور.
خوان گفت: غیرممکن است، من نیستم.
سرگرد با تعجب نگاهش کرد و پرسید: اسمتان چیست؟
- خوان میربال.
سرگرد گفت:خوب، اسم شما هم این جاست. شما محکومید.
خوان گفت: من که کاری نکردم.
سرگرد شانه بالا انداخت و به من و تام رو کرد: شما اهل باسک هستید؟
- هیچ کدام اهل باسک نیستیم.
قیافهاش توی هم رفت.
- به من گفته بودند که سه نفر اهل باسک این جا هستند. من که نمیتوانم دنبال آنها بدوم تا پیداشان کنم. خوب، شما کشیش که لازم ندارید؟
حتی جوابش را ندادیم. گفت: یک دکتر بلژیکی الان میآید این جا. اجازه دارد که شب پیش شما بماند.
سلام نظامی داد و از در بیرون رفت.
تام گفت: نگفتم؟ کارمان تمام است.
گفتم: آره. اما نسبت به این طفلک رذالت کردند.
این را منصفانه گفتم، اما از پسره خوشم نمیآمد. صورت ظریفی داشت که ترس و درد آن را از ریخت انداخته بود و پک و پوزش کج و کوله شده بود. تا سه روز پیش، از آن نازولی ببه بود که بعضیها میپسندند، ولی حالا به ریخت کهنه مخنّثها درآمده بود و گمانم اگر هم آزادش میکردند دیگر آن آدم اولی نمیشد. که کمی دلداریش میدادم و برایش دلسوزی میکردم، ولی من از دلسوزی خوشم نمیآید. تقریباً ازش نفرتم میگرفت. دیگر هیچ چیز نمیگفت، ولی رنگش خاکستری شده بود: صورت و دستهایش هم خاکستری بود: دوباره نشست و با چشمهای خیره به زمین زل زد. تام آدم خیرخواهی بود. خواست بازوی او را بگیرد، ولی جوانک خودش را با خشونت عثب کشید و اخم کرد.
آهسته گفتم: ولش کن، مگر نمیبینی حالا اشکش در میآید؟
تام به اکراه اطاعت کرد دلش میخواست پسرم را دلداری بدهد: با این کار سرش گرم میشد و دیگر به فکر خودش نمیافتاد. من حرصم گرفته بود: تا حالا فکر مردن را نکرده بودم، چون پایش نیفتاده بود، ولی حالا پایش افتاده بود و دیگر از فکرش بیرون نمیرفتم.
تام به حرف افتاد، از من پرسید: تو کسی را هم کشتهای؟
جوابش را ندادم. برایم شرح داد که از اول ماه اوت شش نفر را کشته است.
متوجه موقعیت نبود و من میدیدم که عمداً نمیخواهد متوجه باشد. خود من هم هنوز درست متوجه نبودم. فقط از خودم میپرسیدم که آیا خیلی درد دارد. در فکر گلولهها بودم، فرورفتن گلولههای داغ را توی تنم مجسم میکردم. همه اینها خارج از موضوع اصلی بود، اما من آرام بودم: یک شب تمام فرصت داشتم که موضوع را بفهمم. بعد از مدتی، تام ساکت شد و من زیرچشمی نگاهش کردم. دیدم که رنگ او هم خاکستری شده و به حال زاری افتاده است. با خودم گفتم:
«دارد شروع میشود.» هوا تقریباً تاریک شده بود. از روزنههای سقف نور کدری توی زیرزمین میافتاد و تودهٔ زغال به شکل لکهٔ درشت سیاهی درآمده بود. از سوراخ سقف یک ستاره دیدم. آسمان زلال و شب سردی در پیش بود.
در باز شد و دو نگهبان داخل شدند. یک مرد موبور با لباس نظامیهای بلژیکی دنبالشان بود. به ما سلام داد و گفت: من دکترم. اجازه دادهاند که در این ساعتهای دشوار به شما کمک کنم.
صدای خوشایند و اقامنشانه ای داشت. من گفتم: این جا آمدهاید چه کار کنید؟
- من دراختیار شما هستم. هرکاری از دستم برآید میکنم تا این چند ساعت برای شما سنگین نباشد.
- چرا پیش ما آمدهاید؟ آدمهای دیگر هم هستند، بیمارستان پراست.
با لحن مبهمی جواب داد: مرا این جا فرستادهاند.
و بعد با عجله گفت: دوست دارید سیگار بکشید؟ من سیگار دارم. سیگار برگ هم دارم.
سیگار انگلیسی و سیگار برگ به ما تعارف کرد. ولی ما نگرفتیم. من توی چشمهایش نگاه میکردم و او انگار ناراحت شد. گفتم: شما از روی خیرخواهی این جا نیامده اید. از این گذشته، شما را میشناسم.
روزی که مرا دستگیر کردند شما را با فاشیستها توی حیاط سربازخانه دیدم. میخواستم حرفهایم را ادامه بدهم، ولی حالتی بر من رفت که تعجب کردم: ناگهان به بودن و نبودن این دکتر بی اعتنا شده بودم. معمولاً وقتی به یکی گیر میدهم دیگر ول نمیکنم. ولی شوق حرف زدن از سرم افتاد. شانه بالا انداختم و نگاهم را برگرداندم. بعد سرم را بلند کردم، کنجاو نگاهم میکرد. نگهبانها روی یکی از جلها نشسته بودند. پدرو، قد درازه، شستهایش را دور هم میچرخاند، آن یکی هم گاه گاه سرش را تکان میداد که خوابش نبرد. ناگهان پدرو به دکتر گفت: چراغ میخواهید؟
دکتر با سرش اشاره کرد که «بله»: گمانم هوشش از هوش گوساله بیشتر نبود، ولی شاید هم آدم بدجنسی نبود. وقتی که به چشمهای درشت آبی و سردش نگاه کردم به نظرم آمد که فقط قوهٔ تخیلش ضعیف است و نمیتواند اتفاقات را پیش بینی کند. پدرو رفت و با یک چراغ نفتی برگشت و آن را گوشهٔ نیمکت گذاشت. چراغ نور ضعیفی داشت. ولی باز هم از هیچ بود: شب پیش ما را توی تاریکی گذاشته بودند. مدتی به روشنایی گردی که از چراغ به سقف افتاده بود نگاه کردم. ماتم برده بود. و بعد یکهو بیدار شدم، لکهٔ نور محو شد و من حس کردم که زیر بار سنگینی له شدهام. از فکر مرگ یا از ترس نبود: چیز گنگی بود، گونههایم میسوخت و کاسهٔ سرم درد میکرد.
تکانی به خودم دادم و به دو رفیقم نگاه کردم. تا سرش را میان دستهایش فرو برده بود و فقط پشت گردن چاق و سفیدش را میدیدم. خوان حال بدتری داشت: دهانش باز مانده بود و پرههای بینیاش میلرزید. دکتر نزدیک رفت و دستش را روی شانهٔ او گذاشت. انگار میخواست دلداریاش بدهد، ولی چشمهایش سرد بود. بعد دست دکتر را دیدم که رندانه از روی بازوی خوان تا مچ دست او پایین رفت. خوان اعتنایی نداشت و اعتراض نمیکرد. بلژیکی، همین طور سرسری، مچ او را با سه انگشت گرفت و در عین حال کمی عقب رفت و ترتیبی داد که پشتش به من باشد. ولی من به عقب خم شدم و دیدم که ساعت جیبیاش را درآورد و همان طور که مچ پسره لای انگشتهایش بود مدتی به ساعت خیره شد. بعد دست لمس او را ول کرد و رفت به دیوار تکیه داد. بعد انگار یکهو یادش افتاد که مطلب خیلی مهمی هست و باید فوراً یادداشت کند. دفترچهای از جیب درآورد و چند سطر نوشت. حرصم گرفته بود و با خودم گفتم: «بی شرف! اگر بخواهد بیاید و نبض مرا هم بگیرد با مشت میزنم توی پوزش.»
نیامد، ولی حس کردم که به من نگاه میکند. سرم را بلند کردم و نگاهش را به خودش برگرداندم. با لحن خشک و رسمی به من گفت: حس نمیکنید که آدم این جا لرزش میگیرد؟
به نظرم میآمد که سردش است: رنگ صورتش کبود بود، جواب دادم: من که سردم نیست.
همان طور خیره به من نگاه میکرد، ناگهان ملتف شدم و دست به صورتم مالیدم: خیس عرق شده بودم. توی این زیرزمین و چلهٔ زمستان، میان باد سرد، عرق میریختم. دستم را توی موهای سرم که از عرق به هم چسبیده بود فرو بردم. هم چنین ملتف شدم که پیراهنم خیس است و به تنم چسبیده است: دست کم از یک ساعت عرق میریختم و ملتف نبودم. ولی هیچ چیزازچشم این بی شرف بلژیکی مخفی نمانده بود. قطرهها را دیده بود که روی گونههایم سرازیرمی شود وبا خودش گفته بود: «بروز حالت وحشت تقریباً بیمارگونه» و خودش را سالم حس کرده بود و به خودش مینازید که سالم است چون احساس سرما میکند خواستم بلند شوم و بروم دک و پوزش را خرد کنم، ولی تا آمدم بجنبم شرم و خشمم فروکش کرد. دوباره بی اعتنا روی نیمکت نشستم. فقط گردنم را با دستمال مالش دادم، چون حالا حس میکردم که عرق از موهایم توی گردنم میچکد و این آزارم میداد. بعد هم از این کار دست کشیدم. چون فایده نداشت؛ دستمال خیس خیس بود و باز هم عرق میریختم. کفلهایم عرق کرده بود و شلوار ترم به نیمکت چسبیده بود.
ناگهان خوان به حرف افتاد:
- شما دکترید؟
بلژیکی گفت: بله.
- زجرش... طولانی است؟
بلژیکی با لحن پدرانهای گفت: چی...؟ نه، زود تمام میشود.
انگار بیماری را که به او پول داده بود داشت آرام میکرد.
- ولی من... شنیدهام که... اغلب باید دفعهٔ دوم هم شلیک کنند.
بلژیکی سرش را تکان داد و گفت: گاهی بله. چون دفعهٔ اول ممکن است گلوله به اعضای حیاتی بدن نخورد.
- آن وقت باید تفنگها شان را دوباره پر کنند و دوباره نشانه بروند؟
به فکر فرو رفت و با صدای دورگهای دوباره گفت:
- خیلی طول میکشد!
ترس شدیدی از زجر کشیدن داشت: اقتضای سنش بود. ولی من خیلی به این فکر نبودم و از ترس درد کشیدن که عرق میریختم. بلند شدم و نزدیک کپهٔ تام از جا پرید و نگاه غضبناکی به من انداخت: از این که کفشهای خیسم صدا میکرد عصبانی بود. با خودم گفتم که آیا صورت او زرد شده است: دیدم که او هم عرق میریزد. آسمان زلال بود، به این گوشهٔ تاریک نمیتابید و همین که سرم را بلند کردم چشمم به دُبّ اکبر افتاد. ولی دیگر مثل سابق نبود: شب پیش، توی سیاه چال عمارت اسقفی، میتوانستم یک تکهٔ بزرگ آسمان را ببینم و هرساعت روز به یادم میآورد. صبحها که آسمان به رنگ آبی تند و زلال بود ساحلهای شنا کنار اقیانوس اطلس یادم میآمد؛ ظهرها خورشید را میدیدم و به یاد پیاله فروشی شهر اشبیلیه میافتادم که آن جا شراب مانسانیلیا با ماهی شور و زیتون میخوردم؛ بعد از ظهرها که سایه میشد به فکر سایهٔ تیرهای میافتادم که نصف میدانهای گاوبازی را میگرفت و نصف دیگر زیر آفتاب برق میزد.
حقیقتاً تماشای سرتاسر زمین که توی آسمان منعکس میشد سخت بود. ولی حالا هرچه به هوا نگاه میکردم دیگر آسمان هیچ چیزبه یادم نیم آورد. چه بهتر! برگشتم و پهلوی تام نشستم. مدتی گذشت.
تام با صدای آهسته شروع کرد به حرف زدن. احتیاج داشت که متصل حرف بزند والا توی فکرهایش گم شد. گمانم خطابش به من بود، اما نگاهم نمیکرد. حتماً میترسید ببیند که من به چه حالی افتادهام: خاکستری و خیس عرق. ما شبیه یک دیگر و بدتر از آیینه برای هم دیگر شده بودم. به مرد بلژیکی به ان موجود زنده، نگاه میکرد. میگفت:
- تو سر درمی آوری؟ من که سر درنمی آورم.
من هم با صدای آهسته شروع کردم به حرف زدن. به مرد بلژیکی نگاه میکردم.
- چی؟ چی شده؟
- دارد یک اتفاقی برای ما می افتد که نمیتوانم بفهمم.
دور و برتام بوی عجیبی پراکنده بود. گمانم بیشتر از وقتهای دیگر به بو حساس شده بودم. زهرخندی زدم و گفتم:
- به زودی میفهمی.
لجوجانه گفت: روشن نیست. قبول دارم که باید دل و جرئت به خرج بدهم، ولی دست کم باید بدانم... گوش کن ببین: اول ما را میبرند توی حیاط، بعد عدهای جلومان صف میکشند. چند نفرند؟
- نمیدانم. پنج تا با هشت تا. نه بیشتر.
- خوب. آنها هشت نفرند. بهاشان فرمان میدهند: «رو به هدف!» و من هشت لولهٔ تفنگ را که به طرفم نشانه رفته میبینم. میخواهم توی دیوار فرو بروم. با همهٔ زورم از پشت به دیوار فشار میآوردم، ولی عیناً مثل این که دچار کابوس شده باشم دیوار از جایش تکان نمیخورد. همهٔ اینها را میتوانم مجسم کنم. کاش میدانستی که چه طور کاش میدانستی که چه طور میتوانم همه را مجسم کنم!
گفتم: ول کن دیگر! من هم میتوانم مجسم کنم.
- حتماً همچه درد میآورد که نگو!
وبعد با موذیگری گفت: می دانی که به چشم و دهن نشانه میروند تا صورت آدم را از ریخت بیندازند. از حالا زخمها را حس میکنم. یک ساعت که توی سر و گردنم درد میکند. نه درد واقعی. زا آن بدتر: دردی را حس میکنم که فردا صبح باید حس کنم.
ولی بعدش؟
میفهمیدم که چه میخواهید بگوید، اما نمیخواستم به روی خودم بیاورم. دردها را من توی تنم حس میکردم، مثل یک ردیف داغ زخم. نمیتوانستم به اشان عادت کنم، ولی من هم مثل او بودم: به این دردها اهمیت نمیدادم. با خشونت گفتم: بعدش میبرند خاکت میکنند.
شروع کرد برای خودش به حرف زدن. چشم از بلژیکی برنمی داشت. بلژیکی به نظر نمیآمد که به حرفهای ما گوش بدهد. میدانستم این جا برای چه کار آمده است: فکرهای ما به دردش نیم خورد. آمده بود که بدنهایمان را تماشا کند، بدنهای زندهای را که جان میکندند.
تام گفت: انگار توی کابوس میگذرد، درای چیزی را فکر میکنی، هی احساس میکنی که درست شد، دیگر داری میفهمی، و بعد لیز میخورد، از پشت در میرود و می افتد. با خودم می گویم: بعدش دیگر هیچ چیز نیست. ولی نمیفهمم یعنی چه.
بعضی وقتها انگار دارد دستگیرم میشود... و بعد دوباره از دستم درمی رود، دوباره به فکر دردها و گلولهها و شلیکها می افتم. معتقدم که بیرون از ماده هیچ چیز نیست، باورکن. پس دیدوانه نشدهام. ولی یک چیز هست که جور درنمی آید.
نعش خودم را میبینم: این کار مشکلی نیست، ولی خودم هستم که آن را میبینم، با چشمهای خودم. باید بتوانم فکرش را بکنم... فکر کنم که دیگر هیچ چیز را نیم بینم، دیگر هیچ چیز را نمیشنوم و زندگی برای دیگران ادامه دارد. پابلو، آدم طوری ساخته نشده که این طور فکر بکند. باور کن؛ بارها برایم اتفاق افتاده که یک شب تمام بیداربمانم و منتظر چیزی باشم. ولی این یکی با آنها فرق میکند: از پشت بیخ خر آدم را میگیرد، پابلو، و ما آمادگیاش را نداریم.
گفتم: خفه شو! میخواهی یک کشیش برایت خبرکنم؟
جواب نداد. فبلاً هم دیده بودم که تام قیافهٔ پیغمبری به خودش میگرفت و با صدای بی حالتی به من پابلو خطاب میکرد. خیلی خوشم نمیآمد. ولی گویا همهٔ ایرلندیها همین طورند. به نظرم میآمد که تام بفهمی نفهمی بوی شاش میدهد.
راستش نسبت به او خیلی احساس صمیمیت نمیکردم و دلیلی هم نداشت که چون میخواهیم با هم بمیریم صمیمیت بیشتری نشان بدهم. البته کسانی هم بودند که با آنها قضیه فرق میکرد. مثلاً رامون گریس. ولی حالا خودم را مکیان تام و خوان تنها حس میکردم. بدم هم نمیآمد. چون اگر با رامون بودم شادی به دلسوزی میافتادم. ولی حالا به طرز غریبی بی رحم شده بودم و میخواستم بی رحم باشم.
تام همین طور گیج و گول افتاده بود به حرف زدن. مسلماً حرف میزد برای این که فکر نکند. مثل بیمارهایی که ادرارشان را نیم توانند نگه دارند حالا حسابی بوی شاش میداد. البته با او هم عقیده بودم. همهٔ چیزهایی را که او میگفت من هم می توانسم بگویم: مرگ امر طبیعی نیست. و از وقتی که مرگم را نزدیک میدیدم دیگر هیچ چیز به نظرم طبیعی نمیآمد: نه این تودهٔ خاکه زغال، نه این نیمکت، نه این قیافهٔ منحوس پدرو. منتها خوش نداشتم که من هم مثل تام فکر کنم. و این را هم میدانستم که تمام مدت امشب، با پنج دقیقه پیش و پس، همین چیزها را با هم فکر میکنیم و با هم عرق میریزیم و میلرزیم. زیرچشمی به او نگاه میکردم و برای اولین بار تام به نظرم عجیب آمد: نقاب مرگ روی صورتش افتاده بود. به غرورم برخورد: مدت یک شبانه روز کنار تام زندگی کرده بودم، به حرفهایش گوش داده بودم و باش حرف زده بودم و میدانستم که ما هیچ چیز مشترکی با هم نداریم، اما حالا مثل دو برادر دوقلو شبیه هم بودیم، فقط برای این که قرار بود با هم بمیریم. تام دستم را گرفت، ولی نگاهم نکرد و گفت: پابلو، دلم میخواست بدانم... دلم میخواست بدانم آیا راستی راستی آدم نیست میشود.
دستم را درآوردم و گفتم:
- خاک برسر! میان پاهات را نگاه کن.
یک حوضچهٔ آب، میان پاهاش بود و شلوارش چکه میکرد. سراسیمه گفت: این چیست؟
گفتم: داری توی شلوارت میشاشی.
زا جا در رفت و گفت: مزخرف نگو، من نمیشاشم، چیزی حس نمیکنم.
بلژیکی نزدیک ما آمده بود. با دلسوزی دروغی گفت: حالتان خوش نیست؟
تام جواب نداد. بلژیکی به شاشها نگاه کرد و چیزی نگفت.
تام براق شد و گفت: نمیدانم این چیست. ولی من نمیترسم، قسم میخورم که نمیترسم.
بلژیکی جواب نداد. تام بلند شد و رفت یک گوشه ایستاد و شاشید. همین طور که دگمههای شلوارش را میبست برگشت و دوباره نشست و دیگر حرف نزد. بلژیکی یادداشت برمی داشت. هرسه به او نگاه میکردیم، چون او زنده بود. حرکات زندهها و نگرانیهای زندهها را داشت. توی این زیرزمین میلرزید، همان طور که زندهها باید بلرزند. تن سربع راه و هیکل پرواری داشت. ولی ما تنمان را حس نمیکردیم – به هر حال مثل او حس نمیکردیم میخواستم به شلوارم، به خشتکم دست بمالم، ولی جرئتش را نداشتم. به بلژیکی نگاه میکردم که محکم روی پاهاش ایستاده بود و صاحب اختیار عضلاتش بود – و میتوانست به فکر فردا باشد. ولی ما این جا سه شبح بی خون بودیم و به او نگاه میکردیم و مثل عفریتهای خون آشام زندگیاش را مک میزدیم.
دست آخر رفت پهلوی خوان ایستاد. آیا به دلایل حرفهای یا برای خیرخواهی بود که دستش را پشت گردن او گذاشت؟ اگر هم از روی خیرخواهی بود، آن شب فقط همین یک بار این حالت را نشان داد. گل و گوش خوان را خودش را ول داده بود و چشم ازاو برنمی داشت. بعد یک مرتبه دست او را گرفت و با حالتی عجیب به آن نگاه کرد. دست بلژیکی را میان دو دستش گرفته بود و این دو دست خاکستری که آن دست گرشتالو و سرخ را فشار میداد منظرهٔ دلچسبی نداشت. حدس میزدم که چه اتفاقی میخواهد بیفتد و به نظرم تام هم این حدس را میزد. ولی بلژیکی حالیاش نبود، پدرانه لبخند میزد. یک مرتبه خوان دست تپل سرخ را به دهنش برد و خواست آن را گاز بگیرد. بلژیکی دستش را تند بیرون کشید، پیلی پیلی خورد و پس پس به طرف دیورا رفت. به ما نگاه کرد، لابد ناگهان پی برده بود که ما آدمهایی مثل او نیستیم. من زدم زیرخنده و یکی از نگهبانها از جا پرید. آن یکی نگهبان خواب بود و چشمهایش همین طور باز مانده بود و سفیدی میزد.
حس میکردم که هم خسته و هم کلافه شدهام. نمیخواستم فکر کنم که صبح سحر و وقت مرگ جه به سرم میآید. فقط به کلمات یا به خلأ برخورد میکردم و این ربطی به موضوع نداشت. ولی همین که میخواستم فکر دیگری بکنم، لولههای تفنگ را میدیدم که به طرفم نشانه رفته انمد. بیست بار پشت سرهم منظرهٔ اعدامم را پیش چشم دیدم. حتی یک بار هم خیال کردم که واقعاً اعدامشده ام: لابد یک دقیقه خوابم برده بود. آنها مرا به طرف دیدار میکشاندند و من دست و پا میزدم و ازشان بخشش میطلبیدم. سراسیمه از خواب پریدم و به بلژیکی نگاه کردم: میترسیدم توی خواب جیغ کشیده باشم. ولی بلژیکی سبیلش را تاب میداد و حواسش نبود. اگر میخواستم، گمانم می اوتنستم یک چرت بخوابم: دو شبانه روز بود که نخوابیده بودم و دیگر نا نداشتم. ولی نمیخواستم دو ساعت ازعمرم را به باد بدهم: آن وقت، دم سحر، می امدند و بیدارم میکردند و من گیج خواب دنبالشان راه میافتادم، حتی یک «آخ» هم نمیگفتم و میمردم.
من این را نمیخواستم، مثل حیوان بمیرم.
میخواستم حواسم به جا باشد. از این گذشته، میترسیدم دچار کابوس بشوم. بلند شدم و توی زیرزمین قدم زدم و برای این که فکرم را عوض کنم زندگی گذشتهام را به یاد آوردم. یک عالم خاطره، درهم و برهم، یادم آمد، هم خاطرهٔ بد وهم خاطرهٔ خوب – یا دست کم آن طور «قبلاً» اسمشان را بد و خوب گذاشته بود – از قیافهها گرفته تا پیشامدها. قیافهٔ یک گاوباز تازه کار یادم آمد که روز جشن در شهر والنسیا شاخ گاو شکمش را پاره کرد. قیافهٔ یکی از عموهایم، قیافهٔ رامون گریس. پیشامدهایی یادم آمد، مثلاض این که سه ماه بیکاری کشیدم و نزدیک بود از گرسنگی بمیرم. یاد شبی افتادم که در شهر غرناطه روی نیمکت خیابان سرکردم. سه روز بود که هیچ چیز نخورده بودم. حرصم درآمده بود و نمیخواستم بمیرم. خندهام گرفت. با چه سماجتی دنبال خوشبختی، دنبال زنها، دنبال آزادی میدویدم. این کارها برای چه بود؟ میخواستم اسپانیا را نجات بدهم، پیای مارگال را تحسین میکردم، به آنارشیستها پیوسته بودم و در اجتماعات سخنرانی میکردم: همه چیز را جدی میگرفتم، انگرا عمر جاوید داشتم.
در این وقت به نظرم رسید که همهٔ زندگیام جلو چشمم است و با خودم گفتم: «چه دروغ گندهای!» زندگیام ارزشی نداشت، چون دیگر تمام شده بود. تعجب میکردم که چه طور توانسته بودم گردش بکنم. خانم بازی بکنم: ارگ بو کرده بودم که یک روز این جور میمیرم. از جایم تکان نمیخوردم. زندگیام مثل یک کیسهٔ دربسته جلو چشمم بود، ولی محتویات کیسه ناقص و ناتمام بود. یک لحظه سعی کردم که آن را بسنجم و دربارهاش قضاوت کنم. دلم میخواست به خودم بگویم: چه زندگی زیبایی! ولی باور نمیشد دربارهاش قضاوت کرد، چون فقط طرح ناقص زندگی بود. من وقتم را صرف این کرده بودم که به حساب ابدیت برات بکشم و هیچ چیز نفهمیده بودم. حسرت هیچ چیز را نیم خوردم. کلی چیزها بود که میتوانستم حسرتشان را بخورم: مثلاً مزهٔ شراب یا آب تنی های تابستان توی یک خلیج کوچک نزدیک بندر قادس. ولی مرگ همه را از جلا انداخته بود.
ناگهان فکر بکری به نظربلژیکی رسید. به ما گفت:
- رفقا، من میتوانم. البته به شرطی که مقامات نظامی اجازه بدهند، نامهای یا چیزی از طرف شما به دوستانتان برسانم...
تام لندلند کرد: من کسی را ندارم.
من جواب ندادم. تام کمی صبر کرد و بعد با کنجاوی به من نگاه کرد: هیچ پیغامی برای کونچا نمیفرستی؟
- نه.
از این دلجوییهای محبت آمیز بدم میآمد. تقصیر خودم بود که شب پیش راجع به کونچا با او حرف زده بودم، بهتر بود جلو زبانم را میگرفتم. یک سال بود که با این زن بودم. تا همین دیروز حاضر بودم که یک دستم را با تبر قطع کنند و فقط پنج دقیقه او را ببینم برای همین بود که حرفش را زدم.
دست خودم نبود. ولی حالا هیچ رغبتی به دیدن او نداشتم، هیچ حرفی با او نداشتم. حتی دلم نیم خواست او را بغل کنم. تنم نفرت داشتم، چون خاکستری شده بود و عرق میریخت – و مطمئن نبودم که از تن او هم نفرتم نگیرد. وقتی که کونجا خبرمرگ مرا بشنود اشک میریزد و شاید مدت چند ماه از زندگی بیزار بشود. ولی آن که داشت میمرد من بودم. به یاد چشمهای خوشگل و مهربانش افتادم. وقتی که به من نگاه میکرد انگرا جریانی میان من و او وصل میشد. ولی دیگر تمام شده بود، اگر حالا به من نگاه میکرد، نگاهش توی چشمهای خودش میماند و به من نمیرسید. من تنها بودم.
تام هم تنها بود، ولی نه این جور. وارونه روی نیمکت نشسته بود و با لبخند مرموزی نیمکت را تماشا میکرد. قیافهٔ متعجبی داشت. دستش را پیش برد و با احتیاط چوب را لمس کرد، انگرا میترسید چیزی را بشکند، بعد یکهو دستش را پس کشید و لرزید. اگر من به جای تام بودم از این بازیها در نمیآوردم که دستم را به چوب بمالم. این هم از اداهای ایرلندیها بود، ولی به نظر من هم این طور میآمد که اشیاء حالت عجیبی دارند. محوتر شده بودند و استحکام سابق را نداشتند. همین که یک نگاه به نیمکت و چراغ خاکه زغالها انداختم حس میکردم که به زودی میمیرم. البته نمیتوانستم مرگم را خیلی روشن را خیلی روشن مجسم کنم. ولی آن را همه جا میدیدم: روی اشیاء، در طرز پس رفتن و فاصله گرفتن اشیاء درست مثل آدمهایی که از کنار تخخواب بیمارمحتضرآهسته عقب میروند و پچ پچ میکنند. تام مرگ خودش را روی نیمکت لمس کرده بود.
در این وضع و حال، اگر میآمدند و خبرم میکردند که میتوانم با خیال راحت به خانه برگردم و زندگیام را به ام میبخشند، فرقی به حالم نیم کرد وقتی که آدم بداند عمر جاوید ندارد، چند ساعت یا چند سال انتظار فرقی نمیکند. دیگر به هیچ چیزوابسته نبودم، حتی میخواهم بگویم که آرام هم بودم. ولی آرامش هولناکی بود – به علت تنم: با چشمهای تنم میدیدم، با گوشهای تنم میشنیدم، ولی این دیگر «من» نبود، آن برای خودش عرق میریخت میلرزید و من دیگر نمیشناختمش. مجبور بودم که دست بهاش بزنم و نگاهش کنم تا ببینم چه حالی دارد، درست مثل تن یک آدم دیگر. گاه گاه هنوز آن را حس میکردم، مثل وقتی که آدم توی هواپیماست و هواپیما شیرجه میرود، حس کردم که دارد لیز میخورد و پایین می افتد. گاهی هم تپش قلبم را حس میکردم. ولی این به من دلگرمی نمیداد: هرچیز که از تنم میآمد وضع مشکوک و نا مطمئنی داشت. اغلب ساکت بود، آرام میگرفت و من فقط سنگینیاش را حس میکردم، سنگینی موجود پلیدی را کنار خودم حس میکردم. به نظرم م یآمد که مثل یک شپش گنده به من چسبیده است. یک بار دستم را بردم لای شلوارم و حس کردم کهتر است. نمیدانستم از عرقتر شده است یا از شاش. ولی از روی احتیاط رفتم و روی خاکه زغالها شاشیدم.
بلژیکی ساعتش را درآورد و نگاه کرد. گفت:
- ساعت سه ونیم است.
بیشرف! حتماً به عمد این کار را کرد. تام از جاجست، تا آن لحظه متوجه نبودیم که زمان دارد میگذرد. شب مثل تودهٔ بی شکل و سیاهی دور ما را گرفته بود. من حتی یادم نمیآمد که از کی شروع شد.
خوان به جیغ و ویغ افتاد. دستهایش را به هم فشار میداد و التماس میکرد:
- من نمیخواهم بمیرم، من نمیخواهم بمیرم.
دستهایش را به هوا بلند کرد و دور زیرزمین دوید. بعد روی یکی از جلها افتاد و زار زدو. تام با چشمهای ماتم گرفته نگاه میکرد و دیگر رغبت نداشت که به او دلداری بدهد. راستش دلداری هم لازم نداشت: بیشتر از ما سر و صدا میکرد، ولی به اندازهٔ ما صدمه نخورده بود: مثل مریضی بود که به کمک تب با بیماریاش مبارزه میکند. ولی وقتی که تبی در کار نباشد بیماری خیلی سختتر است.
گریه میکرد. میدیدم که به حال خودش دل میسوزاند: به فکر مرگ نبود. یک ثانیه فقط یک ثانیه میلم کشید که من هم گریه کنم، از روی ترحم به حال خودم گریه کنم. اما خلاف این اتفاق افتاد: نگاهی به خوان کردم، شانههای لاغرش را که تکان تکان میخورد دیدم و حس کردم که بی رحم شدهام: نه میتوانستم به حال دیگران ترحم کنم و نه به حال خودم. با خودم گفتم: «میخواهم تمیزبمیرم.»
تام بلند شده بود، زیر روزنهٔ سقف ایستاد و منتظر روشنی سحرماند. من لج کرده بودم. میخواستم تمیز بمیرم و فقط به این فکر بودم. ولی از وقتی که دکتر ساعت را به ما گفته بود، حس میکردم که زمان از زیر دستم درمی رود، قطره قطره میچکد و میرود.
هنوز هوا تاریک بود که صدای تام را شنیدم.
- میشنوی؟
- آره.
از حیات صدای پا میآمد.
- آمدهاند چه کار؟ توی تاریکی که نمیتوانند شلیک کنند.
بعد دیگر نشنیدم به تام گفتم: صبح شد.
پدر خمیازه کشان بلند شد و آمد چراغ را فوت کرد. به رفیقش گفت: عجب سرمایی!
هوای زیرزمین به رنگ خاکستری درآمده بود. از دور صدای تیراندازی شنیدیم. به تام گفتم:
- شروع شد. یه نظرم توی حیاط پشتی است.
تام از دکتر خواهش کرد که یک سیگرا به او بدهد. من سیگار لازم نداشتم، نه سیگرا می خوایتم نه الکل، از این لحظه به بعد، مرتب شلیک میکردند. تام گفت: حالیت است؟
میخواست چیزدیگری هم بگوید، ولی نگفت. به درنگاه میکرد. در پس رفت و یک ستوان و چهار سربازوارد شدند. تام سیگارش را انداخت.
- اشتنبوک؟
تام جواب نداد. پدرو او را نشان داد.
- خوان میریال.
- همان است که روی جل نشسته.
ستوان گفت: بلند شوید.
خوان تکان نخورد. دو سرباز زیر یغل هایش را گرفتند و سرپا نگهش داشتند. ولی تا ولش کردند دوباره روی زمین ولو شد.
سربازها نیم دانستند چه بکنند.
ستوان گفت: خیلیها هستند که این جور وقتها غش میکنند. این که تازگی ندارد. شما دوتا بلندش کنید ببریدش، آن جا ترتیب کارش را میدهند.
به تام رو کرد: راه بیفتید برویم.
تام میان دو سرباز بیرون رفت. دو سرباز دیگر زیربغل و زانوهای خوان را گرفته بودند دنبال آنها رفتند. خوان غش نکرده بود، زل زده بود و به پهنای صورتش اشک میریخت. وقتی که من هم خواستم بروم. ستوان نگهم داشت:
- ایبی یتا شمایید؟
- بله.
- همین جا بمانید. الساعه به سراغ شما هم میآیند.
بیرون رفتند. بلژیکی و دو زندانبان هم رفتند. من تنها شدم. نمیدانستم چه اتفاقی برایم می افتد، ولی دلم میخواست که همین حالا کلک را بکنند. صدای رگبارها را به فاصلههای تقریباً منظم میشنیدم. با هر رگباری از جا میپریدم. نزدیک بود نعره بکشم و موهایم را بکنم. ولی دندانهایم را روی هم فشار میدادم و دستهایم را توی جیبهایم فرو میکردم و میخواستم تمیز بمانم.
یک ساعت بعد امدند و مرا به طبقه بالا، به اتاق کوچکی که بوی سیگرا برگ میداد و گرمایش برایم خفقان آور بود بردند. آن جا دوتا افسر روی مبل نشسته بودند و سیگار میکشیدند و کاغذهایی روی زانوهایشان بود.
- اسم تو ایبی یتاست؟
- بله.
- رامون گریس کجاست؟
- نمیدانم.
ان که از من استنطاق میکرد کوتاه و چاق بود. از پشت شیشههای عینک بی دستهاش چشم غّره میرفت. به من گفت: بیا جلو.
جلو رفتم. بلند شد و بازوهایم را گرفت و همچه به من نگاه کرد که انگار میخواست مرا از خجالت آب بکندذ. همان وقت با همهٔ زور پنجههایش بازوهایم را فشار میداد. برای این نبود که دردم بیاید. این فوت و فن کار بود:
میخواست به من مسلط بشود. ضمناً لازم میدید که نفس گندیدهاش را توی صورتم ول بکند. مدتی همین طور گذشت. من برعکس از کارش خندهام گرفته بود. برای ترساندن کسی که مرگ جلو چشمش است باید کلک گندهتری بزند تا پخش بگیرد. با خشونت هلم داد و دوباره سرجایش نشست. گفت: یا زند گی تو یا زند گی او. اگر به ما بگویی کجاست جان سالم به در میبری. این دو نفر هم با وجود این یراقها و تازیانهها و چکمههایشان به زودی میمردند. کمی دیرتر از من، اما نه خیلی دیرتر. و آنها را روی کاغذهایشان دنبال اسمها میگشتند، دنبال آدمهای دیگری میدویدند تا آنها را به زندان بیندازند یا نفله کنند، عقیدههایی دربارهٔ آیندهٔ اسپانیا و دربارهٔ مسائل دیگر داشتند.
فعالیتهای حقیرشان برایم زننده و مضحک بود. دیگر نیم توانستم خود را به جای آنها فرض کنم. آنها به نظرم دیوانه میآمدند.
قد کوتاهه همین طور به من نگاه میکرد و با شلاق به چکمههایش میزد. همهٔ حرکاتش از روی حساب بود. برای این بود که قیافهٔ حیوانتن فرز و درنده را به خودش بگیرد.
- خوب؟ حالیت شد؟
جواب دادم: نمیدانم گریس کجاست. تا حالا خیال میکردم رفته به مادرید.
افسر دیگر دست سفیدش را با سستی بالا برد. این سستی هم از روی حساب بود. با مبوهای بچگانهشان را تناشا میکردم و ماتم برده بود که آدمهایی هستند که دلشان را به این چیزها خوش میکنند شمرده شمرده گفت:
- شما یک ربع ساعت فرصت دارید که فکرهاتان را بکنید. ببریدش توی رختشوخانه و یک ربع ساعت دیگر برش گردانید. اگر بازهم خواست لجبازی کند فوراً اعدامش میکنیم.
میدانستند دارند چه کرا میکنند: من شب را به انتظار گذرانده بودم و بعد هم وقتی که تام و خوان را تیرباران میکردند یک ساعت دیگر توی زیرزمین منتظرم گذاشتند و حالا هم توی رختشوخانه حبسم میکردند. لابد این نقشه را از دیروز کشیده بودند. به خودشان میگفتند که اعصاب کم کم خرد میشود و امیدوار بودند که آخرش مرا به حرف بیاورند.
خیلی اشتباه میکردند. توی رختشوخانه چون ضعف شدید داشتم روی چهارپایه نشستم و مشغول فکر کردن شدم. ولی نه دربارهٔ پیشنهادشان. البته میدانستم گریس کجاست: توی خانهٔ پسرعموهایش در چهار کیلومتری شهر مخفی شده بود: این را هم میدانستم که مخفیگاهش را لو نیم دهم مگر این که شکنجهام بکنند (ولی گویا همچه قصدی نداشتند.) همهٔ اینها معلوم و قطعی بود و برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دلم میخواست به علت رفتارم پی ببرم. من حاضربودم بمیرم و گریس را لو ندهم. برای چه؟ دیگر رامون گریس را دوست نداشتم. دوستیام با او مثل عشقم به کونچاو میلم به زندگی کمی قبل از سحر مرده بود. البته هنوز به اش احترام میگذاشتم، چون آدم محکمی بود. ولی این دلیل نیم شد که حاضر بشوم به جایش بمیرم. زندگی او بیشتر از زندگی من ارزش نداشت. زندگی هیچ کس ارزش نداشت. آدم را کنار دیورا میگذارند و آن قدر به اش شلیک میکنند تا بمیرد: چه من، چه گریس، چه هرکس دیگر، هیچ فرقی نمیکرد. البته میدانستم که او برای آرمان اسپانیا مفیدتر از من است. ولی گور پدر اسپانیا و گور پدر آنارشیسم! دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. اما من زنده بودم. میتوانستم گریس را تسلیم کنم و جان خودم را بخرم و حاضرنبودم که این کار را بکنم. کارم به نظرم خنده دار میآمد: از روی لجاجت بود. با خودم گفتم:
«باید لجوج باشم!» و شادی عجیبی به من دست داد.
آمدند و مرا پیش آن دو افسر بردند. یک موش از زیر پاهایمان در رفت و من شوخیام گرفت. به طرف یکی از سربازهای فالانژ رو کردم و گفتم: موشه را دیدی؟
جواب نداد. اخم کرده بود، خودش را مهم حساب میکرد. خندهام گرفته بود، ولی خودداری کردم، چون میترسیدم که ارگ بزنم زیرخنده، دیگر نتوانم جلو خودم را بگیرم سرباز فالانژ سبیل داشت. بازبه او گفتم: برو سبیل هات را بزن. احمق جان!
برایم خنده دار بود که آدم زنده چه طور میگذارد مو روی صورتش را بگیرد.
سرسری یک اردنگ حوالهٔ من کرد و من ساکت شدم. افسر چاقه گفت: خوب، فکرهایت را کردی؟
با کنجاوی به ان ها نگاه میکردم، مثل این که حشرات را تماشا میکنم. گفتم: می دانم کجاست توی قبرستان مخفی شده توی یک دخمه یا توی کلبهٔ گورکنها.
قصدم این بود که دستشان بیندازم. میخواستم ببینم چه طور بلند میشوند و کمرشان را میبندند و یا قیافهٔ جدی دستور میدهند.
هر دو پریدند و سرپا ایستادند.
- راه بیفتید. مولس، بروید پانزده مرد از ستوان لوپس بگیرید.
افسرچاقه به من گفت: اگر راستش را گفته باشی قول من قول است. ولی وای به حالت اگر دستمان انداخته باشی.
همهمه کنان رفتند و من آرام زیرنظر سربازهای فالانژ منتظرماندم. گاه گاه لبخند میزدم، چون فکر این را میکردم که حالا چه طور سنگ روی یخ میشوند.
خودم را منگ و موذی حس میکردم. توی خیالم آنها را میدیدم که دارند سنگهای قبرها را برمی دارند و در خمهها را یکی یکی باز میکنند. این منظره را طوری مجسم میکردم که انگار من کس دیگری بودم. این زندانی لجوج که پهلوان بازی درآورده بود و این سربازهای جدی با سبیلهایشان و آن نظامیها که میان قبرها میدویدند همه چقدر مضحک بودند!
نیم ساعت بعد، افسر چاق تنها برگشت. فکرکردم که آمده است دستور اعدامم را بدهد. بقیه لابد توی قبرستان مانده بودند.
افسربه من نگاه کرد. قیافهاش اصلاً دمق نبود گفت:
- ببریدش توی حیاط بزرگ پیش آنهای دیگر. بعد از عملیات نظامی، دادگاه عادی به کارش رسیدگی میکند.
خیال کردم که نفهمیدهام. از او پرسیدم.
- پس مرا... تیرباران نمیکنند؟...
- به هرحال، فعلاً که نه. بعدش هم دیگر به من مربوط نیست.
بازهم نفهمیدم. پرسیدم: آخر برای چی؟
شانههایش را بالا انداخت و جواب نداد. سربازها مرا بردند. توی حیاط بزرگ، در حدود صد نفر زندانی بودند: زن و بچه و چندتا پیرمرد. دور باغچهٔ میان حیاط مشغول قدم زدن شدم. منگ بودم. ظهر توی اتاق ناهار خوری به ما غذا دادند. دوسه نفرصدایم کردند. لابد آشنا بودند، ولی جوابشان را ندادم: دیگر حتی نمیدانستم کجا هستم.
نزدیک غروب، ده دوازده زندانی تازه آن جا آوردند. میان آنها گارسیای نانوا را شناختم. به من گفت: ای لاکردار! تو هنوز زندهای؟ فکر نمیکردم دیگر ببینمت.
گفتم: مرا محکوم به مرگ کرده بودند. بعد عقیدهشان برگشت. نمیدانم چرا.
گارسیا گفت:
- مرا ساعت دو دستگیر کردند.
- چرا؟
گارسیا فعالیت سیاسی نمیکرد. گفت:
- نمیدانم. هرکه مثل آنها فکر نکند دستگیرش میکنند.
با صدای آهستهتر گفت:
- کار گریس را هم ساختند.
به لرزیدن افتادم: کی؟
- امروز صبح. خودش حماقت کرد با پسرعمویش حرفش شده بود و از خانهٔ آنها رفت. خیلیها حاضر بودند پناهش بدهند، ولی او دیگر نیم خواست زیر بار منت کسی برود. گفت: «اگر ایبی یتا بود میرفتم خانهاش، ولی حالا که او را گرفتهاند میروم توی قبرستان مخفی میشوم.»
- توی قبرستان؟
- آره، حماقت کرد. البته آنها هم امروز صبح رفتند به قبرستان، معلوم بود که این اتفاق می افتد. توی کلبهٔ گورکنها پیدایش کردند. او به شان تیراندازی کرد، آنها هم کشتندش.
توی قبرستان!
همه چیز به چرخیدن افتاد و من بی اختیار روی زمین نشستم. چنان میخندیدم که اشک به چشمهایم آمد.
بررسی داستان
راوی: اول شخص عینی
مثال:
ما را به داخل تالار سفیدی راندند. روشنایی چشمهایم را زد و پلکهایم تند تند به هم میخورد. بعد، یک میز دیدم و چهارنفرغیرنظامی که پشت آن نشسته بودند و به کاغذها نگاه میکردند. بقیهٔ زندانیها را ته تالار جمع کرده بودند و ما ناچار تالار را طی کردیم تا به آنها رسیدیدم، چند نفرشان را میشناختم و بعضیها هم حتماً خارجی بودمند. دو نفرازآنها که جلو من بودند سفید و موبور بودند: گمانم فرانسوی بودند. کوچک تره شلوارش را بالا میکشید: کلافه کننده بود.
ژانر: براساس موضوع، داستان جنگ است.
خشونت، ترس، اعتراض، عدم آزادی، عدم عدالت و همچنین امنیت از آثار و تبعات جنگ است که بشرهرچند خود آنرا بوجود آورده ولی مسؤلیت انتخاب آنرا نمیپذیرد و عامل جنگ را دردو چیز میداند: 1-عدم آزادی فردی 2- مرگ
مثال:
نزدیک سه ساعت طول کشید. من منگ شده بودم و سرم خالی بود. ولی اتاق گرم بود و روی هم رفته میچسبید: آخر از بیست و چهار ساعت پیش متّصل لرزیده بودیم. نگهبانها زندانیها را یکی یکی جلو میز میبردند. آن وقت آن چهار نفر اسم و شغلشان را میپرسیدند. معمولاً کار را همینجا تمام میکردند- یا احیاناً دیگری هم از این رو و آن ورمی پرسیدند: «تو توی خراب کاری انبار مهمات دست داشتی؟» یا: «صبح روز نهمخ کجابودی و چه کار میکردی؟» به جوابها گوش نمیدادند یا وانمود میکردند که گوش نمیدهند. یک لحظه ساکت میماندند و توی هوا نگاه میکردند و بعد مشغول نوشتن میشدند. از تام پرسیدند که آیا واقعاً در بریگاد بین الملل خدمتم یکند. تام نمیتوانست حاشا به کند، چون کاغذهایی توی جیبهایش پیدا کرده بودند. از خوان هیچ نه پرسیدند، ولی بعد از این که اسمش را گفت مدتی مشغول نوشتن شدند.
مسئلهٔ داستان چیست؟
سه زندانی توسط افسران فاشیست در محلی که هیچ شباهتی به دادگاه ندارد به اعدام محکوم میشوند. پابلوایبی یتا راوی داستان به جرم مخفی کردن فراری "رامون گری" و توم به سبب خدمت در دسته نظامیان بین المللی و ژوان هم به خاطر مبارزات برادرش، هر سه زندانی را بعد از محاکمهای کوتاه به زندانی تنگ و تاریک انتقال میدهند، تا سحرگاه بدست جوخه اعدام بسپارند.
مثال:
خوان گفت: برادرم خوزه آنارشیست است نه من. و خودتان می دانید که او دیگر این جا نیست. من توی هیچ حزبی نیستم و هیچ وقت کاری به سیاست نداشتهام.
آنها جواب ندادند. خوان دوباره گفت: من هیچ کاری نکردهام. نمیخواهم به آتش دیگران بسوزم.
لبهایش میلرزید. نگهبانی او را ساکت کرد و برد. نوبت من رسید: اسم شما پابلوایبی یتاست؟
گفتم: بله.
یارو نگاهی به کاغذهایش کرد وگفت: رامون گریس کجاست؟
- نمیدانم.
- شما از تاریخ 16 تا 19 او را توی خانهتان مخفی کرده بودبد.
- نه.
مدتی مشغول نوشتن شدند و نگهبانها مرا بیرون بردند. توی راهرو، تام و خوان میان دوتا نگهبان منتظرایستاده بودند.
همه با هم راه افتادیم. تام از یکی از نگهبانها پرسید:
- خوب، که چی؟
نگهبان گفت: مقصود؟
- این بازجویی بود یا محاکمه؟
نگهبان گفت: محاکمه.
- خوب؟ حالا چه کارمان میکنند؟
نگهبان با لحن خشکی ج.آب داد: حکم را توی زندان به اتان ابلاغ میکنند.
محورمعنایی داستان چیست؟
انسان مطلق نیست، چرا که خالقی یگانه دارد که از ازل میدانسته چه میخواهد بسازد، انسان وقتی مختار است که مسئولیت انتخابش را بپذیرد.
مثال:
تام گفت: هیچ ایرادی نمیتوانند به اش بگیرند. فقط برادرش مبارز بوده، همین.
نگاهی به خوان کردم: به نظر نمیآمد که گوش بدهد. تام دوباره گفت: می دانی در ساراگوسا چه کار میکنند؟ زندانیها را روی چاه میخوابانند و با کامیون از رویشان رد میشوند. یک سرباز مراکشی فراری این را نقل میکرد. میخواهند مهماتشان حرام نشود.
گفتم: ولی بنزینشان که حرام میشود.
از دست تام عصبانی بودم: جایش نبود که این حرف را بزند.
تام دوباره گفت:
- افسرها برای وارسی توی جاده قدم میزنند، دست هاشان توی جیب هاشان است و سیگار میکشند. خیال میکنی میخواهند نیمه جانها را با یک گلوله خلاص کنند؟ زرشک! ولشانم یکنند تا همین طور جیغ بکشند. گاهی یک ساعت طول میکشد. مراکشی میگفت: دفعهٔ اول نزدیک بود بالا بیاورم.
گفتم: گمان نمیکنم که این جا از این کارها بکنند، مگر این که مهماتشان واقعاً ته کشیده باشد.
روشنایی روز از چهار روزنهٔ هواکش و یک سوراخ گرد که رد ظرف چپ سقف درست کرده بودند و اسمان از آن جا پیدا بود داخل میشد. از همین سوراخ که معمولاً درش بسته بود بار زغال توی زیرزمین خالی میکردند. درست زیر سوراخ، یک توده خاکه زغال بود. زغالها را برای گرم کردن بخاریهای بیمارستان مصرف میکردند، ولی از اول جنگ بیمارها را بیرون برده بودند و زغالها بی مصرف آن جا مانده بود. گاهی هم روی آنها باران میآمد، چون یادشان رفته بود که در سوراخ را بگذارند.
تقابلها:
جهان / مرگ
جهان روزی به پایان میرسد، آنهم بدون این که انتخابی درکارباشد همه چیزازپیش تعیین شده است.
مثال:
همهمه کنان رفتند و من آرام زیرنظر سربازهای فالانژ منتظرماندم. گاه گاه لبخند میزدم، چون فکر این را میکردم که حالا چه طور سنگ روی یخ میشوند.
خودم را منگ و موذی حس میکردم. توی خیالم آنها را میدیدم که دارند سنگهای قبرها را برمی دارند و در خمهها را یکی یکی باز میکنند. این منظره را طوری مجسم میکردم که انگار من کس دیگری بودم. این زندانی لجوج که پهلوان بازی درآورده بود و این سربازهای جدی با سبیلهایشان و آن نظامیها که میان قبرها میدویدند همه چقدر مضحک بودند!
نیم ساعت بعد، افسر چاق تنها برگشت. فکرکردم که آمده است دستور اعدامم را بدهد. بقیه لابد توی قبرستان مانده بودند.
افسربه من نگاه کرد. قیافهاش اصلاً دمق نبود گفت:
- ببریدش توی حیاط بزرگ پیش آنهای دیگر. بعد از عملیات نظامی، دادگاه عادی به کارش رسیدگی میکند.
خیال کردم که نفهمیدهام. از او پرسیدم.
- پس مرا... تیرباران نمیکنند؟...
- به هرحال، فعلاً که نه. بعدش هم دیگر به من مربوط نیست.
بازهم نفهمیدم. پرسیدم: آخر برای چی؟
شانههایش را بالا انداخت و جواب نداد. سربازها مرا بردند. توی حیاط بزرگ، در حدود صد نفر زندانی بودند: زن و بچه و چندتا پیرمرد. دور باغچهٔ میان حیاط مشغول قدم زدن شدم. منگ بودم. ظهر توی اتاق ناهار خوری به ما غذا دادند. دوسه نفرصدایم کردند. لابد آشنا بودند، ولی جوابشان را ندادم: دیگر حتی نمیدانستم کجا هستم.
مرگ: مرگ را به وسیلهٔ طنز زیرپوستی به سخره میگیرد.
مثال: نزدیک غروب، ده دوازده زندانی تازه آن جا آوردند. میان آنها گارسیای نانوا را شناختم. به من گفت: ای لاکردار! تو هنوز زندهای؟ فکر نمیکردم دیگر ببینمت.
گفتم: مرا محکوم به مرگ کرده بودند. بعد عقیدهشان برگشت. نمیدانم چرا.
گارسیا گفت: مرا ساعت دو دستگیر کردند.
- چرا؟
گارسیا فعالیت سیاسی نمیکرد. گفت: نمیدانم. هرکه مثل آنها فکر نکند دستگیرش میکنند.
با صدای آهستهتر گفت: کار گریس را هم ساختند.
به لرزیدن افتادم: کی؟
- امروز صبح. خودش حماقت کرد با پسرعمویش حرفش شده بود و از خانهٔ آنها رفت. خیلیها حاضر بودند پناهش بدهند، ولی او دیگر نیم خواست زیر بار منت کسی برود. گفت: «اگر ایبی یتا بود میرفتم خانهاش، ولی حالا که او را گرفتهاند میروم توی قبرستان مخفی میشوم.»
- توی قبرستان؟
- آره، حماقت کرد. البته آنها هم امروز صبح رفتند به قبرستان، معلوم بود که این اتفاق می افتد. توی کلبهٔ گورکنها پیدایش کردند. او به شان تیراندازی کرد، آنها هم کشتندش.
توی قبرستان!
همه چیز به چرخیدن افتاد و من بی اختیار روی زمین نشستم. چنان میخندیدم که اشک به چشمهایم آمد.
گریز از عشق:
برای رسیدن به قدرت انسانها بدنبال جنگ، سیاست، خشونت... میروند از عشق میگریزند، نه تنها بواسطهٔ عشق
نمیتوانند به قدرت برسند بلکه از بیان آن پشیمان هم میشوند اما از بیان سیاست نه! حتی اگر در این راه تیرباران شوند. عجز انسان در مقابل معنویات را راوی نشان میدهد.
مثال:
از این دلجوییهای محبت آمیز بدم میآمد. تقصیر خودم بود که شب پیش راجع به کونچا با او حرف زده بودم، بهتر بود جلو زبانم را میگرفتم. یک سال بود که با این زن بودم. تا همین دیروز حاضر بودم که یک دستم را با تبر قطع کنند و فقط پنج دقیقه او را ببینم برای همین بود که حرفش را زدم.
دست خودم نبود. ولی حالا هیچ رغبتی به دیدن او نداشتم، هیچ حرفی با او نداشتم. حتی دلم نیم خواست او را بغل کنم. تنم نفرت داشتم، چون خاکستری شده بود و عرق میریخت – و مطمئن نبودم که از تن او هم نفرتم نگیرد. وقتی که کونجا خبرمرگ مرا بشنود اشک میریزد و شاید مدت چند ماه از زندگی بیزار بشود. ولی آن که داشت میمرد من بودم. به یاد چشمهای خوشگل و مهربانش افتادم. وقتی که به من نگاه میکرد انگرا جریانی میان من و او وصل میشد. ولی دیگر تمام شده بود، اگر حالا به من نگاه میکرد، نگاهش توی چشمهای خودش میماند و به من نمیرسید. من تنها بودم.
و در نهایت راوی چهار عامل را جبر زندگی میداند:
1- تولد. 2- رابطه برقرار کردن با دیگران. 3- مسائل شغلی. 4- مرگ که شکل برجسته به خود گرفته است.
پابلو ایبی یتا هیچ گاه مانند دو هم بند خود وحشت زده و سراسیمه نمیشود، بلکه سعی میکند آنرا بپذیرد یا حداقل خود را اینگونه نشان میدهد که تا حدودی پذیرفته است، اگر سارتر را در باب هستی بپذیریم، نتیجه خواهیم گرفت که سه زندانی داستان پیش از این که مرگ را تجربه کنند مردهاند، چرا که هیچ یک از وجوهی که فرد بودن را درآنان برجسته کند در وجودشان دیده نمیشود. آنها وظیفه فردی خود را از دست دادهاند رویکرد دیگر سارتر، جنگ و عواقبی است که این پدیده برای انسان به ارمغان میآورد و در واقع تنها راهی که انسانها را زودتر در نابود کردن خود یاری میدهد، همین پدیده است و سارتربه برجسته کردن مفاهیمی چون اعدام، مرگ، زندان به بیان مفهوم قویتر و خشنتر و گستاختری چون جنگ میپردازد. عصیان و طغیان علیه نظام مستقر بوجود، یکی از مشخصههایی است که بیشتر قهرمانان داستانهای سارتر از آن برخوردارند به بیانی سادهتر، آخرین تیر درترکش این قهرمانان، عصیان است دراین داستان نیز پابلو ایبی ایتا با مضحکه کردن افسران فاشیست اسپانیایی دست به عصیانی بی پروا می زند که سبب نجات ناخواسته او میشود. همانطور که گذشت زاویه دید اول شخص است مخاطب را در نیمههای داستان با دو تصور همراه میکند: اول این که اول شخص بخشیده خواهد شد چرا که در حال روایت داستان است یا داستان پیش از رسیدن صحنه اعدام به پایان خواهد رسید یکی از مشخصههای نویسندگان اگزیستانسیالیست بیان حالات اشیاء است در واقع نویسندگان از این دست، اشیاء با تمام ظواهر خود نشان میدهند و در این نشان دادن، نهایت هنرمندی را به کار میبرند.
ما را به اتاق سفیدی هل دادند، چشمهایم را روشنایی میزد بعد یک میز و چهارنفر را پشت آن دیدم در سردابه یک نیمکت و چهارکیسه کاه بود... ژان سالها پیش گفته بود، انسان همواره در حال پرسش است، در حال تعلیق و در حال شدن، و باید در این پرسشها و تعلیمات راه جدیدی را اختراع کند نه "انتخاب" بنابر این اگر مرگ را یکی از پرسشها و تعلیمات بدانیم باید دنبال اختراع راهکاری برای این پرسش بزرگ بشری بگردیم.
مثال: خودم را منگ و موذی حس میکردم. توی خیالم آنها را میدیدم که دارند سنگهای قبرها را برمی دارند و در خمهها را یکی یکی باز میکنند. این منظره را طوری مجسم میکردم که انگار من کس دیگری بودم. این زندانی لجوج که پهلوان بازی درآورده بود و این سربازهای جدی با سبیلهایشان و آن نظامیها که میان قبرها میدویدند همه چقدر مضحک بودند!
نیم ساعت بعد، افسر چاق تنها برگشت. فکرکردم که آمده است دستور اعدامم را بدهد. بقیه لابد توی قبرستان مانده بودند.
افسربه من نگاه کرد. قیافهاش اصلاً دمق نبود گفت:
- ببریدش توی حیاط بزرگ پیش آنهای دیگر. بعد از عملیات نظامی، دادگاه عادی به کارش رسیدگی میکند.
خیال کردم که نفهمیدهام. از او پرسیدم.
- پس مرا... تیرباران نمیکنند؟...
- به هرحال، فعلاً که نه. بعدش هم دیگر به من مربوط نیست.
بازهم نفهمیدم. پرسیدم:
- آخر برای چی؟
شانههایش را بالا انداخت و جواب نداد. سربازها مرا بردند. توی حیاط بزرگ، در حدود صد نفر زندانی بودند: زن و بچه و چندتا پیرمرد. دور باغچهٔ میان حیاط مشغول قدم زدن شدم. منگ بودم. ظهر توی اتاق ناهار خوری به ما غذا دادند. دوسه نفرصدایم کردند. لابد آشنا بودند، ولی جوابشان را ندادم: دیگر حتی نمیدانستم کجا هستم.
نزدیک غروب، ده دوازده زندانی تازه آن جا آوردند. میان آنها گارسیای نانوا را شناختم. به من گفت:
- ای لاکردار! تو هنوز زندهای؟ فکر نمیکردم دیگر ببینمت.
گفتم: مرا محکوم به مرگ کرده بودند. بعد عقیدهشان برگشت. نمیدانم چرا.
گارسیا گفت: مرا ساعت دو دستگیر کردند.
- چرا؟
گارسیا فعالیت سیاسی نمیکرد. گفت: نمیدانم. هرکه مثل آنها فکر نکند دستگیرش میکنند.
با صدای آهستهتر گفت: کار گریس را هم ساختند.
به لرزیدن افتادم: کی؟
- امروز صبح. خودش حماقت کرد با پسرعمویش حرفش شده بود و از خانهٔ آنها رفت. خیلیها حاضر بودند پناهش بدهند، ولی او دیگر نیم خواست زیر بار منت کسی برود. گفت: «اگر ایبی یتا بود میرفتم خانهاش، ولی حالا که او را گرفتهاند میروم توی قبرستان مخفی میشوم.»
- توی قبرستان؟
- آره، حماقت کرد. البته آنها هم امروز صبح رفتند به قبرستان، معلوم بود که این اتفاق می افتد. توی کلبهٔ گورکنها پیدایش کردند. او به شان تیراندازی کرد، آنها هم کشتندش.
توی قبرستان!
همه چیز به چرخیدن افتاد و من بی اختیار روی زمین نشستم. چنان میخندیدم که اشک به چشمهایم آمد.
مثال: تام با صدای آهسته شروع کرد به حرف زدن. احتیاج داشت که متصل حرف بزند والا توی فکرهایش گم شد. گمانم خطابش به من بود، اما نگاهم نمیکرد. حتماً میترسید ببیند که من به چه حالی افتادهام: خاکستری و خیس عرق. ما شبیه یک دیگر و بدتر از آیینه برای هم دیگر شده بودم. به مرد بلژیکی به ان موجود زنده، نگاه میکرد. میگفت:
- تو سر درمی آوری؟ من که سر درنمی آورم.
من هم با صدای آهسته شروع کردم به حرف زدن. به مرد بلژیکی نگاه میکردم.
- چی؟ چی شده؟
- دارد یک اتفاقی برای ما می افتد که نمیتوانم بفهمم.
دور و برتام بوی عجیبی پراکنده بود. گمانم بیشتر از وقتهای دیگر به بو حساس شده بودم. زهرخندی زدم و گفتم: به زودی میفهمی.
لجوجانه گفت: روشن نیست. قبول دارم که باید دل و جرئت به خرج بدهم، ولی دست کم باید بدانم... گوش کن ببین: اول ما را میبرند توی حیاط، بعد عدهای جلومان صف میکشند. چند نفرند؟
- نمیدانم. پنج تا با هشت تا. نه بیشتر.
- خوب. آنها هشت نفرند. به اشان فرمان میدهند: «رو به هدف!» و من هشت لولهٔ تفنگ را که به طرفم نشانه رفته میبینم. میخواهم توی دیوار فرو بروم. با همهٔ زورم از پشت به دیوار فشار میآوردم، ولی عیناً مثل این که دچار کابوس شده باشم دیوار از جایش تکان نمیخورد. همهٔ اینها را میتوانم مجسم کنم. کاش میدانستی که چه طور کاش میدانستی که چه طور میتوانم همه را مجسم کنم!
مثال:
در این وقت به نظرم رسید که همهٔ زندگیام جلو چشمم است و با خودم گفتم: «چه دروغ گندهای!» زندگیام ارزشی نداشت، چون دیگر تمام شده بود. تعجب میکردم که چه طور توانسته بودم گردش بکنم. خانم بازی بکنم: ارگ بو کرده بودم که یک روز این جور میمیرم. از جایم تکان نمیخوردم. زندگیام مثل یک کیسهٔ دربسته جلو چشمم بود، ولی محتویات کیسه ناقص و ناتمام بود. یک لحظه سعی کردم که آن را بسنجم و دربارهاش قضاوت کنم. دلم میخواست به خودم بگویم: چه زندگی زیبایی! ولی باور نمیشد دربارهاش قضاوت کرد، چون فقط طرح ناقص زندگی بود. من وقتم را صرف این کرده بودم که به حساب ابدیت برات بکشم و هیچ چیز نفهمیده بودم. حسرت هیچ چیز را نیم خوردم. کلی چیزها بود که میتوانستم حسرتشان را بخورم: مثلاً مزهٔ شراب یا آب تنی های تابستان توی یک خلیج کوچک نزدیک بندر قادس. ولی مرگ همه را از جلا انداخته بود.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
دانلود نمایشهای رادیویی داستان چوک
دانلود فرم ثبت نام آکادمی داستان نویسی چوک
www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
دانلود فصلنامههای پژوهشی شعر چوک