• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • مصاحبه «کامیلو خوزه سلا» برنده جایزه نوبل 1989 مترجم «غلامرضا آذرهوشنگ»/ اختصاصی چوک

مصاحبه «کامیلو خوزه سلا» برنده جایزه نوبل 1989 مترجم «غلامرضا آذرهوشنگ»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

مصاحبه «کامیلو خوزه سلا» برنده جایزه نوبل 1989 مترجم «غلامرضا آذرهوشنگ»

هنر داستان نویسی، مصاحبه با کامیلو خوزه سلا، برنده جایزه نوبل ادبیات [1]1989

مصاحبه‌گر: والری میلز Valerie Miles

(Camilo José Cela, 1916 - 2002)

کامیلو خوزه مانوئل خوان رامون فرانسیسکو دِ گرونیمو سلا ترولوک[2]، معروف به کامیلو خوزه سلا، یکی از پرکارترین و معروف‌ترین نویسندگان پس از جنگ داخلی اسپانیا است.

 

کامیلو خوزه سلا (نویسنده، شاعر، روزنامه نگار، مقاله نویس، ویراستار، نقاش و بازیگر) در سال 1916 در روستای "ایریا فلاوا" Iria Flavia واقع در کرونا La Coruña از توابع گالیسیای Galicia اسپانیا، در یک خانوادهٔ ثروتمند از مهاجران انگلیسی- ایتالیایی به دنیا آمد. پدرش اسپانیایی بود و مادرش انگلیسی. او در سال 1925، زمانی که 9 سال داشت به اتفاق خانواده‌اش به مادرید نقل مکان کرد. و در مدرسه‌ای کاتولیکی شروع به تحصیل کرد. او از 1931 تا 1932 به آسایشگاه مسلولین فرستاده شد و این فرصتی بود برای او تا بیشترِ اوقاتش را به مطالعه بپردازد. در سال 1934، سلا برای تحصیل در رشتهٔ پزشکی به دانشگاه پزشکی کامپلوتنس

مادرید رفت، اما به زودی آن را ترک کرد و به عنوان مستمع آزاد در کلاس‌های دانشکدهٔ هنر همین دانشگاه شرکت کرد، جایی که پدرو سالیناس Pedro Salinas در آن‌جا ادبیات معاصر را درس می‌داد. سلا اولین اشعارش را به سالیناس نشان داد و او توصیه کرد که سلا کار نویسندگی را دنبال کند. او همواره تاکید می‌کرد، اگر به خاطر سالیناس نبود، نوشتن را جدی نمی‌گرفت.

او در دانشکده هنر با آلونزو زامورا وینست Alonso Zamora Vicente، ماریا زامبرانو María Zambrano و میگوئل هرناندز Miguel Hernández دوست شد و از طریق آنان با هنرمندان دیگر آن زمان اسپانیا آشنا شد. این دورهٔ زندگی او با آغاز جنگ داخلی اسپانیا (1936) به پایان رسید و سلا به سوی ناسیونالیسم فرانکویی روی آورد و به خدمت ارتش درآمد. اما در جنگ زخمی‌شد و در بیمارستان بستری گردید.

او در همین زمان، اولین کتابش را که مجموعه شعری به نام "قدم زدن در روشنایی مشکوک روز" Treading the Dubious Dayligh بود به اتمام رساند. پس از زخمی‌شدن در دورهٔ خدمت سربازی و در دوران نقاهت کوتاه مدت، به عنوان بازرس رسمی‌مطبوعات (سانسورچی) مشغول به کار شد. سلا در سال 1940 به دانشکدهٔ حقوق رفت و شروع به تحصیل در این رشته کرد. در همین زمان اولین کتابش "خانواده پاسکوال دوآرته" را در بهبوههٔ ناامیدی و زندگی پر هرج و مرج پس از جنگ داخلی اسپانیا، برای چاپ آماده کرد، اما تا سال 1942 امکان چاپ آن را پیدا نکرد. این رمان پس از انتشار و قبل از آن که توسط مقامات توقیف شود، به سرعت به فروش رفت و با استقبال خوانندگان و منتقدین روبرو شد. این موفقیت عاملی شد تا سلا از تحصیل در رشتهٔ حقوق دست بکشد و به طور حرفه‌ای نویسندگی را انتخاب کند.

کتاب "خانوادهٔ پاسکوال دوآرته"، رمانی است دربارهٔ زندگی پر درد و رنج یک روستایی زحمتکش، که خانواده‌اش را از دست می‌دهد و کارش به جنایت می‌کشد. رمانی که زندگی مردم آن زمان را در روستاها با "رئالیسمی‌خشن"، ماهرانه به تصویر می‌کشد. بعدها، رمان "خانواده پاسکوال دوآرته" چنان جایگاهی پیدا کرد که امروزه آن را نقطهٔ شروع تاریخ ادبیات پس از جنگ اسپانیا به شمار می‌آورند. آن گونه که هیأت داوران آکادمی‌نوبل، به هنگام اعطای جایزهٔ نوبل ادبیات به خوزه سلا، رمان "خانوادهٔ پاسکوآل دوآرته" را محبوب‌ترین اثر داستانی اسپانیولی‌زبان پس از دون کیشوت ِسروانتس نامیدند.

خوزه سلا توانست به سرعت موقعیت و شهرت خود را به عنوان یک نویسنده و رمان نویس مطرح با شایستگی هر چه تمام‌تر با انتشار آثاری چون: "ابرهای گذرا"، "گالیسیایی و خدمه‌اش"، "آسایشگاه"، "ماجراهای تازه و بدبیاری‌های لاساریو دو تورس"(1944)، و اولین سفرنامه‌اش "سفر به آلکاریا"(1948) تثبیت کند.

از سال 1944 تا 1948، سلا با همسر اولش ماریا دل روزاریو ازدواج کرد؛ نوشتن یکی دیگر از شاهکارهایش "کندو"Hive را آغاز کرد، تنها پسرش متولد شد، دو نمایشگاه نقاشی برپا کرد و "سفر به آلکاریا" را منتشر کرد.

در سال 1951 رمان "کندو"، یکی دیگر از شاهکارهایش، را منتشر شد و به سرعت مورد غضب دستگاه حاکمه و کلیسا قرار گرفت. اما این رمان که یک وقایع نگاری چند پاره است با شخصیت‌های متعدد، همراه با نوآوری و داستانی دربارهٔ مادرید پس از جنگ، شهرت سلا را در بین مردم و منتقدین به اوج رساند.خوزه سلا همواره روابط خود را با روزنامه‌ها و مجلات گوناگون به مناسبت‌های مختلف حفظ کرد. در سال 1951، به دلیل آن که انتشار آثار او در اسپانیا ممنوع شده بود، شاهکارش "کندو" را در آرژانتین به دست چاپ بسپارد. ممیزین رسمی‌از آن جا که نتوانسته بودند نقش درخشان و پر نفوذ ادبی خوزه سلا را کمرنگ کنند و به شدت عصبانی شده بودند، ارتباط او را با انجمن روزنامه نویسان ممنوع کردند و این کار به معنای آن بود که نام او نباید در هیچ رسانه‌ای منتشر شود. اما خوزه سلا بدون آن که پا پس بکشد، به کارش ادامه داد و دو رمان دیگر را منتشر کرد: "خانم کالدول با پسرش سخن می‌گوید"(1953) و "بلوند". سپس او با هوشیاری و شاید با یادآوری سرنوشت نویسندگان معترض اسپانیایی هم چون فدریکو گارسیا لورکا، تصمیم گرفت خود را از فضای مسموم و نفرت انگیز مادرید دور کند. بنابراین شبه جزیرهٔ ایبریا را ترک کرد و با خانواده‌اش، روزاریو و کامیلو خوزه، پسرش، در جزیرهٔ مایورکا سکنی گزید. این انتخابی بود در مقابل سرنوشت تبعید شدن، همان گونه که بسیاری از نویسندگان آن زمان اسپانیا بدان محکوم شدند. او سپس مجلهٔ ادبی "برگ‌هایی از سان آرمادوس"[3] (1956-1979) را پایه‌گذاری کرد و کتاب‌هایی را با ویراستاری‌های ارزنده منتشر کرد. خوزه سلا که از فجایع رژیم فرانکو سرخورده شده بود، با گرفتن مواضع ضد فاشیستی در این مجله در کنار مردم قرار گرفت، آن چنان که به زودی این مجله به تریبونی برای مخالفان فرانکو درآمد.

در سال،1957 با توجه به شهرت او که دیگر از مرزهای اسپانیا فراتر رفته بود، و با همهٔ مخالفت‌های موجود، ناگزیر او را به عضویت آکادمی‌سلطنتی اسپانیا پذیرفتند.

سال‌هایی که او در مایورکا سپری کرد، سال‌های پرثمری بودند و او آثار خود را یکی پس از دیگری به دست چاپ سپرد: "گل سرخ"، و کتاب چندی جلدی "واژه نامه سری" (1968)، که گردآوری واژه‌های "غیر قابل چاپ" اما کاملاً شناخته شده‌ای از کلمات و عبارات عوامانه بود، رمان "کامیلو مقدس 1936"(1969) و "برگزاری مراسم عیدپاک در تنبرا" از دیگر کتاب‌های او در این دوره است.

در سال 1977، سلا پس از اعلام وفاداری به شاه و کشور، به عنوان سناتور سلطنتی برگزیده شد، و این فرصتی برای او ایجاد کرد تا به مقابله با رژیم فرانکو و سانسور خشن حکومتی بپردازد. او که نمی‌خواست تصویرش را به عنوان یک فرد مزاحم و دردسرساز تغییر دهد، کتاب جسورانه‌ای را با بهره گیری از زبانی بی‌پروا و هتاک، تحت عنوان "یادداشت‌های وقایع عجیب دیک آرکیدونایی"Chronicle of the Extraordinary Event of Archidona’s Dick به نگارش درآورد. به دنبال این کتاب، اثر دیگر او در همین زمینه، با نام "سلستینا" La Celestina منتشر شد که هتک حرمتی بود نسبت به متون کهن.

پس از این دوره و انتشار آثار پر نیش و کنایه‌ای در مورد دوران فئودالیته، سلا یک بار دیگر به سوی ادبیات جدی روی آورد و در سال 1983، رمان "مازورکایی برای دو مرده" را منتشر کرد. رمانی با ساختاری پیچیده، در مورد عشق و مرگ که وقایعش در گالیسیا در سال‌های جنگ داخلی می‌گذرد. این رمان جایزه ادبیات ملی را در سال 1984 از آن خود کرد. در 1986، او به منطقه آلکاریا بازگشت تا "سفرنامهٔ جدید آلکاریا" را بنویسید. اما این سفر مانند قبل با پای پیاده و کوله‌ای بر پشت نبود، بلکه سوار بر یک رولز رویس و به همراه یک رانندهٔ زن و جذاب. سفری کاملاً اشرافی.

سلا توانست با شایستگی‌های خود تمامی جوایز ادبیات اسپانیا را به دست آورد. در 1987، جایزهٔ آستوریاس "Príncipe de Asturias de las Letras” و در سال 1989، جایزهٔ نوبل را به خاطر مجموعه آثارش دریافت کرد. در سال 1994 جایزهٔ "Planeta " (پالنتا)، را به خاطر رمان تازه‌اش "صلیب مقدس آندریو" و بالاخره در سال 1996 پر اعتبارترین جایزهٔ ادبیات، "جایزهٔ سروانتس" را از آن خود کرد.

سلا به ادبیات اسپانیایی جان تازه‌ای بخشید. ویژگی آثار ادبی او، در رمان‌ها، داستان‌های کوتاه و سفرنامه‌ها، نوآوری و تجربه‌گرایی هم در فرم و هم در محتوای بود. سلا هم‌چنین به نوشتن نقدهایی که به سبک روایی بوده و نام رئالیسم خشن (تِرِمندیسموtremendismo) را به خود گرفته، معروف است. سبکی که تمایل به تاکید بر خشونت و گروتسک تصویری دارد.

قدرت سلا در مشاهده‌گری و مهارت توصیفات پر رنگ، در سفرنامه‌هایی که دربارهٔ روستاهای اسپانیا و کشورهای آمریکای لاتین نوشته است، به چشم می‌خورد. مهم‌ترین این سفرنامه‌ها، "سفر به آلکاریا"Journey to the Alcarría (1948)،"از مینو تا بیداسوا" (1952) و "یهودی‌ها، مسلمانان و مسیحیان"Jews, Moors, and Christians (1956) می‌باشد. او پس از سفر دومش به آلکاریا، "سفری تازه به آلکاریا" (1986) را نوشت. در میان داستان‌های روایی کوتاه او "ابرهای گذرا" (1945)، و چهار داستان کوتاه که در یک کتاب گردآوری شده‌اند با نام "آسیای بادی و داستان‌های کوتاه دیگر"The Windmill and Other Short Fiction (1956) دیده می‌شود. او هم چنین از خود مقالات، اشعار و خاطره نویسی‌هایی به جای گذاشته است.

خوزه سلا در سال 1990 از همسر اول خود جدا شد تا با مارینا کاستانو که روزنامه نگار بود ازدواج کند. خوزه سلا در 17 ژانویه سال 2002 در اثر بیماری قلبی عروقی درگذشت. جسد او را در روستای زادگاهش، ایریا فلاوا به خاک سپردند.

***

شما گفته‌اید که ادبیات اغلب"یک فریب است، فریبی در امتداد فریب‌های دیگری که انسان با آن‌ها زندگی می‌کند." آیا تلاش شما در نوشتن "بدون فریب"، مبنایی بوده است برای نوشتن رمان‌های صریحی چون "کندو" و "خانوادهٔ پاسکوال دو آرته"؟

خوب، نمی‌دانم دلیلش این بوده یا نه، اما تصور نمی‌کنم نویسنده بتواند به خودش اجازهٔ فریب دادن، یا کلک زدن، یا در لفافه حرف زدن و از نقاب استفاده کردن را بدهد.

شما برندهٔ جوایز مهم ادبی شده‌اید، از جمله جایزه ملی ادبیات در سال 1985، جایزهٔ آستوریاس Premio Príncipede Asturias درسال 1987، و جایزه پلانتا Planeta، در سال 1994 و جوایز دیگر. اما، می‌توانم تصور کنم که بردن جایزه نوبل ادبیات در سال 1989 بیشترین خوشنودی را برای شما به همراه داشته است.

در واقع، جوایز اندکی را به دست آورده‌ام. من یکی از کوچک‌ترین نویسندگان اسپانیایی هستم، این کاملاً اتفاقی بوده که توانسته‌ام جوایز مهمی را ببرم. اما، این هم درست است که بردن جایزه نوبل ادبیات برایم افتخار بزرگی بوده است.

سخنرانی نوبل شما تقدیم شده است به کارهای ادبی خوزه گوتیرز سولانای (José Gutíerrez-Solana) نقاش. او یک تصویرگر کتاب است و کارهای ادبی‌اش به خوبی شناخته نشده است. به نظر می‌رسد شما او را شایسته تحسین می‌دانید.

بله، درست است. من هم کارهای تصویری‌اش را تحسین می‌کنم و هم کارهای ادبی‌اش را. همیشه گفته‌ام، هر صفحه‌ای که سولانا نوشته است بازتابی است از تابلوهای او، و تابلوهای او بازتابی است از کارهای ادبی‌اش. اگر شما به سرعت هم این بازتاب را درنیابید، کافی است نگاهتان را به آن‌ها بدوزید تا آن را دریابید. سولانا یکی از نویسندگان فوق‌العاده‌ای بود که شش کتاب خلق کرد، با صفحاتی درخشان. اما متاسفانه اسپانیا آن چنان کشور تنگنظری است که نمی‌تواند ایده‌های یک نفر را در دو زمینهٔ کاری مختلف بپذیرد. مثلاً، اگر فردی نویسندهٔ خوبی باشد، در این صورت نمی‌تواند بازیگر خوبی در بازی بریج باشد، یا یک گلف باز شگفت انگیز. نه، این ممکن نیست. در مورد سولانا این مطلقاً واهی است. او هم نقاش خوبی بود و هم نویسنده‌ای بزرگ. اما به مثابه یک نویسنده، کسی توجه لازم را به او نکرد و این پسندیده نیست، چرا که کارهای او واقعاً ارزشمند است.

"سال بلو" یک بار نوشت که شما خودتان را در وضعیت تناقض‌آمیزی قرار داده‌اید. از یک سو به ادبیات حمله می‌کنید و از سوی دیگر خودتان به نوشتن رمان مشغول هستید. نظر شما در این باره چیست؟

خوب، شاید حق با او باشد، واقعاً نمی‌دانم. من بر این باور هستم که ادبیات همیشه یک فریب است. ترومن کاپوت Truman Capote که یکی از دوستان من بود، در مصاحبه‌ای که با من داشت و برای هفته نامه‌ای‌که در تانگیر منتشر می‌شد، به نام اسپانا؛ به من گفت آرزو داشته رمان "خانم کالدول با پسرش سخن می‌گوید" را او می‌نوشت. اما این امکان ندارد نویسنده‌ای بتواند چیزی را بنویسید که دیگران آن را نوشته‌اند. در مورد بلو شاید این کار شدنی باشد، اما من واقعاً این را نمی‌دانم.

بسیاری از منتقدین اظهار کرده‌اند که رگه‌های اگزیستانسیالیستی در کارهای شما وجود دارد؛ و این باور که انسان‌ها نهایتاً مسئول اعمال خویش هستند. بلو همان‌جا بیان داشته است که در کارهای شما تئوری چندانی وجود ندارد، و شما تلاش نمی‌کنید پیام‌های اگزیستانسیالیستی، سکسوآل یا سیاسی را منتقل کنید.

بدون شک درست است.

بر این اساس آیا شما فکر می‌کنید که نویسنده در مقابل خوانندگانش دارای مسئولیت اجتماعی است؟

نه، نویسنده باید در برابر خودش و وجدانش مسئول باشد. یعنی در مقابل وجدان شخصی‌اش بسیار حساس باشد و جایگاه خودش را بخوبی بشناسد.

آیا با این نظر بلو موافقید که نوشته‌های شما را، که با شرح جزییات خشن‌ترین رفتارهای انسانی، در عین صراحت و نادیده گرفتن احتمال آزار دیگران همراه است، می‌توان با نوشته‌های ژان پل سارتر یا آلبرتو موراویا مقایسه کرد؟

مطمئن نیستم. خوب، بله، آن‌ها هر دو از دوستان من بوده‌اند، و بیش از همه، موراویا. جای تأسف است که موراویا هیچگاه جایزهٔ نوبل را دریافت نکرد. او به طور قطع استحقاقش را داشت. فکر می‌کنم، آن چه را که ما نویسندگان در بارهٔ یکدیگر می‌گوئیم در واقع بسط آن چیزی است که دلمان می‌خواهد حقیقت داشته باشد؛ اما ممکن است که کاملاً هم درست نباشد. در این‌جاست که پای مسئولیت به میان میاید، یعنی تعهد در پیشگاه وجدان. و این چیزی است که من دقیقاً به آن اشاره کردم. هیچ چیز غم‌انگیزتر از آن نیست که نویسنده‌ای مجبور شود به خدمت اربابی درآید. این به راستی وحشت‌آور است. چون نویسنده انتخاب دیگری ندارد و مجبور است از طریق کارهایش ارتزاق کند. ببینید چه اتفاقی برای هنرمندان در دورهٔ استالین رخ داد. حالا استالین یا هر فرد دیگری. کسی روزی بخشی از کتاب رکوردهای گینس را به من نشان داد. می‌دانید، بیشترین مجسمه‌هایی که در طول حیات بشری ساخته شده‌اند، مجسمه‌های استالین بوده است. او دستور می‌داد، مجسمه‌های مرا بسازید! و آن‌ها هم باید این کار را می‌کردند. اما بعد متوجه می‌شدند که همهٔ آن مجسمهها را با خشم خرد کرده است. این یک حماقت محض بود و دیگر کسی نباید اجازه دهد که چنین وقایعی دوباره تکرار شود.

بنابراین نویسنده هرگز نباید اجازه دهد که در یک موقعیت یا وضعیت ساختگی گرفتار شود.

ببینید، هیچ چیز مضحک‌تر از آن نیست که مثلاً نمی‌خواهم از کسی اسم ببرم اما اجازه بدهید این را بگویم، نویسنده‌ای که خودش را "پیشرو" جا میزند، یا وانمود می‌کند که فقیر است، در حالی که از همه بیشتر پول دارد، یک آدم متظاهر بیش نیست. یک روز خانمی، یک خانم خیلی شیک فرانسوی به من گفت: سبک زندگی و سلایق شما شبیه یک بانکدار است. در جوابش گفتم، من بانکدار نیستم و سکهٔ طلا هم ندارم، اما به آن نیازی هم ندارم. من برای داشتن یک زندگی راحت به اندازهٔ کافی پول دارم. پس چرا باید کاری کنم که به نظر آدم فقیری جلوه کنم؟ توجه داشته باشید که این کار به جز دورویی هیچ معنای دیگری ندارد. اگر من به عنوان مثال نام نویسنده‌ای را در این مورد اعلام کنم، ممکن است شما هم بگوئید که حق به جانب من است. اما او از دست من عصبانی خواهد شد، بنابراین اسمش را نمی‌گویم.

شما اعلام کرده‌اید که هدفتان از ادبیات "لمس جراحات با انگشتان" است و "نوشتن بدون هرگونه سیاست بازی یا بازی با کلمات". این به نظر شما در راستای همان عقیدهٔ "ادبیات بدون فریب" است؟

خوب، این آرزوی من است. این که به آن دست پیدا می‌کنم یا نه، نمی‌دانم. اما یقیناً یکی از اهداف من است.

فکر می‌کنید بزرگ‌ترین جایزه‌ای که برده‌اید و بدترین انتقادی که تا کنون به شما شده است چه بوده است؟

خیلی چیزها در بارهٔ من گفته شده است، از این که "من یک نابغه هستم"، تا این که"من یک ناتوان ذهنی" هستم. حداقل یکی از این دو مورد باید نادرست باشد.

آیا این شما را نارحت می‌کند که بگویند ناتوان ذهنی هستید؟

نه، نه. نباید به این حرف‌ها توجه کرد. و از آن‌جا که نویسنده به شخصه توانایی آن را ندارد که چهرهٔ واقعی خودش را به عموم نشان دهد، بهتر است من در مورد خودم صحبت می‌کنم، نه دیگران چیزی را بنویسد که فکر می‌کند باید در مورد آن حرف بزند. این که بعداً مشخص شود درست گفته است یا خیر، مسئلهٔ دیگری است. شما نباید خیلی نگران باشید که خوانندگان یا منتقدان دربارهٔ شما چه میگویند و گرنه فردیت خودتان را ازدست خواهید داد. این خیلی روشن است.

پس نویسنده باید در مورد اینگونه اظهارنظرها مقاوم باشد؟

نه، همه باید اینگونه باشند. فکر نمی‌کنم اصلاً موضوع مربوط به پوست‌کلفتی یا مقاومت باشد. این یک نحوهٔ برخورد است. آن چه که حائز اهمیت است، این است که من کی هستم. این موضوع مرا خیلی نگران می‌کند. یک بار دیگر می‌گویم، وجدان نامی است برای این پدیده. و اگر من برخلاف آن عمل کنم، پس وجدانم را زیرپا گذاشته‌ام. اما هر چیزی که به وجدان مربوط می‌شود، موضوعی است به شدت ذهنی. در میان خوانندگان بی‌شماری که یک نویسنده می‌تواند داشته باشد، سلایق متنوع و گوناگونی وجود دارد. هر خواننده‌ای به یک موضوع معین به شکل خاص خودش نگاه می‌کند و اغلب هم با نیت خوب و تحت تأثیر فضای پیرامونی‌اش. اما در مورد هر موضوع خاصی، هر چند کوچک، همیشه نگرش‌های متفاوتی وجود دارد. به هنگام نوشتن نمی‌شود تمامی‌این موارد را مدنظر داشت.

به نظر شما، آثارتان توسط خوانندگان به خوبی درک شده‌اند؟

شاید در اسپانیا این اتفاق افتاده باشد، اما در خارج از اسپانیا، واقعاً نمی‌دانم. بدیهی است که ترجمه همیشه مشکل بوده و همان طور که گفته شده "مترجم خیانت کار است[4]"؛ بله، مترجم هم می‌تواند خائن باشد، هر چند نه عامدانه و اغلب نیمه آگاهانه. من بعضی ترجمه‌ها را دیده‌ام که مطلقاً مزخرف بوده‌اند. اما این هم امکان پذیر نمی‌باشد که آن‌ها را دنبال کرد. قبل از هر چیز، من به اندازهٔ کافی به همهٔ زبان‌ها آگاه نیستم و نمی‌توانم این کار را انجام بدهم. و این در مورد هرکس دیگری هم صادق است. دوم، من برای این کار وقت هم ندارم. و سوم، خیلی ساده، این کار ارزش تلاش کردن را هم ندارد. در پیشگفتار ترجمهٔ رومانیایی رمان "خانواده پاسکوال دو آرته" من بسیار تند رفتم و گفتم، باید تمامی‌ترجمه‌ها را ممنوع کرد. این یک تناقض است اما حقیقت دارد. ممکن نیست چیزی به یک زبان گفته شود، و در زبان دیگر به همان معنا گفته شود. به عنوان نمونه، در زبان اسپانیایی ventana همانی نیست که در زبان فرانسه fenêtre گفته می‌شود و در زبان انگلیسی window. این اختلافی است که در هر زبانی وجود دارد.

این حقیقت دارد که زبان مادری شما انگلیسی بوده است؟

خوب من قبل از اسپانیایی به زبان انگلیسی حرف می‌زدم، اما دیگر این کار را نمی‌کنم. مادرم انگلیسی بود و مادربزرگم - مادر مادری- ایتالیایی و در اسپانیا زندگی می‌کرد. بعد از فوت مادربزرگم، خانواده‌ام تمایل پیدا کردندکه اسپانیایی صحبت کنند، چون برایشان راحت‌تر بود. بنابراین، زبان انگلیسی به عنوان زبان خانوادگی از میان رفت و در پایان چیزی از آن باقی نماند.

شما هیچکدام از ترجمه‌های انگلیسی آثارتان را خوانده‌اید؟

بله، بعضی از آن‌هارا خوانده‌ام و زیاد هم بد نبوده‌اند. آنتونی کریگان Anthony Kerrigan، مترجم آمریکایی آثار من، بعضی از آن‌ها را به خوبی ترجمه کرده بود. اما بعداً، ما با هم در پالمای مالورکا روی ترجمه‌ها کار کردیم. هفته‌ای یک بار نشست داشتیم. او لیستی از مواردی را که در ترجمهٔ آن‌ها شک داشت تهیه می‌کرد و زمانی که یکدیگر را ملاقات می‌کردیم به تفصیل در مورد آن‌ها بحث می‌کردیم. این گونه است که ترجمهٔ خوب امکان‌پذیر می‌شود. در غیر این صورت، چنانچه مترجم کاملاً با زبان مبداء آشنا نباشد، مستقیماً به سراغ واژه نامه می‌رود. واژه نامه بسیار بی‌احساس است. واژگان بشماری هستند که فرقی جزئی در معانی دارند، و نمی‌توان آن‌ها را در واژه نامه یافت؛ و ترجمه‌ای بر این اساس، مسلماً ترجمهٔ خوبی نخواهد بود. من آلمانی بلد نیستم، اما دوستان اسپانیایی من که با زبان آلمانی آشنایی دارند، به من گفته‌اند که ترجمهٔ آثار من به زبان آلمانی خیلی بد است. و این اجتناب ناپذیر است. روزی من کتابی از مترجم زبان چینی‌ام دریافت کردم که نتوانستم حتی بفهمم مربوط به کدام یک از کارهای من است. با دریافت این کتاب، حسابی گیج شدم. فکر کردم شاید کسی می‌خواسته با من شوخی کند و این کتاب ربطی به آثار من ندارد. خوب، چکار باید می‌کردم؟ اما نام من در یکی از صفحات داخلی آن با الفبای غربی آمده بود. خوب، حداقل حالا می‌دانم که آن کتاب یکی از آثار من بوده است، اگر چه هنوز هم نمی‌دانم واقعاً کدامیک!

یک بار شماگفتهاید: "برای نوشتن هر کتابی، باید حرفی برای گفتن داشت، با یک دسته کاغذ سفید و یک قلم برای نوشتن. هر چیز دیگری اضافی است و نمایشی است برای جلب توجه بیشتر و کسب درآمد."

بدون شک. من فکر می‌کنم الهام پناهگاهی است برای شعرا. عموماً شاعران تنبل هستند و بیکاره. افلاطون حق داشت که می‌گفت باید نواری رنگین به دور سر شاعران پیچاند و آن‌ها را از کشور بیرون راند. پیکاسو یک بار گفت:"من نمی‌دانم الهام وجود دارد یا نه؟ اما وقتی که بیاید، معمولاً مرا سرگرم کار می‌بیند." یک بارهم زنی از بودلر پرسید، الهام چیست؟ و او این طور جوابش را داد:" الهام چیزی است که به من توصیه می‌کند هر روز کار کنم.[5]" و داستایوفسکی گفت:"نبوغ چیزی نیست به جز تحمل و شکیبایی درازمدت". هیچ چیز مثل نشستن جلو یک دسته کاغذ سفید، و این فکر که باید آن‌ها را، یکی پس از دیگری، و کلمه به کلمه از بالا تا پائین پرکنی ترسناک نیست. به همین دلیل، من باید احساس کنم که می‌خواهم حرفی بزنم و این حرف ارزش گفتنش را دارد. البته، باید در واقع به این هم اعتقاد داشت که صرف نوشتن، ادبیات نیستو

شما هنوز هم با قلم می‌نویسید یا حالا از ابزار مدرن‌تری استفاده می‌کنید؟

بله، من همیشه با قلم می‌نویسم. راستش بلد نیستم تایپ کنم و کامپیوتری هم ندارم. البته، در خانه یک کامپیوتر داریم، اما همسرم از آن استفاده می‌کند، نه من. برای این که می‌ترسم مرا در بند خودش نگهدارد. این حقیقتی است! روبرو شدن با یک چنین ماشین‌هایی - کامپیوترها، حتی خودروها برای من، مانند کسی است که از پشت کوه آمده باشد. من به آن‌ها اعتمای ندارم و از دست‌زدن به آن‌ها پرهیز می‌کنم، انگار که برق بخواهد مرا بگیرد. برای همسرم اما خیلی راحت است و من از این نظر خوشحالم، اما شخصاً ترجیح می‌دهم با دست بنویسم. به هر صورت من عادت کرده‌ام که با یک روان نویس بنویسم؛ خودکار، مداد یا مارکر، همه‌اشان برای من یکسان هستند. نسبت به این لوازم، من آدمی غیرمنطقی وکهنهپرست نیستم. یک بار روزنامه نگار جوانی از من پرسید:"آیا شما تصمیم دارید تا زمانی که حرف دیگری برای گفتن ندارید، هم‌چنان به نوشتن ادامه بدهید؟" و من پاسخ دادم:"نه! تا زمانی به نوشتن ادامه خواهم داد که دیگر چیزی برای نوشتن نداشته باشم."

آیا این درست است که بگوئیم دغدغهٔ شما جستجوی هویت اسپانیایی، و یافتن جوهرهٔ وجود اسپانیایی‌ها، به عنوان جامعه‌ای زوال یافته است که به خاطره‌ای از گذشتهٔ شکوهمند پیوند خورده است؟

بله، اما علاقهٔ من به این موضوع عامدانه نیست. منظورم این است که بهطور خاصی در جستجوی آن نیستم، اما به طور ناگزیری گرایش به جستجوی آن دارم. ببینید، من نیمه اسپانیایی هستم، یک چهارم ایتالیایی و یک چهارم انگلیسی. اجداد بزرگم هم بلژیکی بوده‌اند. همین دلیلی است که مرا به سوی تصوری خاص از اسپانیا هدایت می‌کند. به نظرم شاید کمتر از یک اسپانیایی اصیل و بیشتر شبیه یک اسپانیا شناس. مثلاً، من به نحوی عاشق اسپانیا هستم که اسپانیایی‌های اصیل شاید خودشان دوست نداشته باشند: اسپانیای مگسها، گاوبازها، کشیش‌ها، گارد شهری با کلاه‌های سه‌گوش، و ابزارهای قدیمی‌خفه کردن مخصوص اسپانیا ....

تصویری از اسپانیای سیاه [6](España negra).

نه، نه به راستی سیاه. و نه بیشتر از هر کشور دیگری.

یا شاید اسپانیای خشک España árida؟

خوب، خشک، بله. اما معذرت می‌خواهم، مثل این که تمام جنوب ایتالیا هم خشک است، همین طور یونان و کل منطقه مدیترانه. اجازه بدهید زیاد در دامن کلیشه‌ها نیفتیم. من هیچگاه در اسپانیای خشک زندگی نکرده‌ام. من در شمال اسپانیا، در گالیسیا، زندگی کرده‌ام که رنگ دیگری دارد. ما، گالیسیایی‌ها، کشوری داریم به رنگ بلژیک یا هلند. در عوض، نمی‌توانیم بدون چتر از خانه بیرون بیاییم. من تازه از یک مراسم عروسی در "اینفانتا النا" Infanta Elena در سویل برگشته‌ام. در آنجا آفتاب تابان می‌درخشید و هوا عالی بود. در عوض آن‌ها آب ندارند. اما چهکار می‌شود کرد؟ از این موضوع هیچ کس شگفت زده نمی‌شود، چون این منطقه با همین ویژگی شناخته شده است و همیشه هم همین طوربوده است.

آیا تا به حال نخواسته‌اید که چیزی دربارهٔ زندگی کولی‌ها بنویسید؟ یا وسوسه شده باشید که یک رمانس عالی بنویسید با شخصیت‌های متهور و پایانی خوش؟

خوب، نه، وسوسه نشده‌ام. یکی از کتاب‌هایم که پیکاسو تصویرگری آن را انجام داده است، فکر می‌کنم که رمانس باشد، اما دقیقاً به خاطر نمی‌آورم. فکر می‌کنم از یک کولی هم حرف زده‌ام. ایدهٔ مبهمی‌در ذهنم هست. بله، این طور فکر می‌کنم. کولی‌ها در اسپانیا زندگی می‌کنند و کسی هم نمی‌تواند آن را انکار کند. مشکل بسیار غریبی در رابطه با کولی‌ها در اسپانیا وجود دارد. در واقع مشکل نیست، فقط، خوب، پایوها (payo) ما پایو[7] هستیم- نژادپرست هستند و به کلی کولی‌ها را از خود طرد می‌کنند. اما کولی‌ها هم شدیدتر از ما نژادپرست هستند. آنها شیوهٔ زندگی ما را نمیپسندند و خودشان را هم درگیر زندگی با ما نمی‌کنند و بیشتر تماشاچی هستند. یکی از دوستان من، که یک کولی است، روزی به من گفت که شما پایوها- مایهٔ خجالت هستید، چون باید کارکنید تا زندگی کنید. اما آن‌ها نه. با دزدیدن یک مرغ، مشکل آن روزشان را حل می‌کنند و فردایش بالاخره، باز هم مرغی در جایی برای دزدیدن پیدا می‌شود. کولی‌ها عموماً به خدمت سربازی نمی‌روند، نه در دوران جنگ و نه در هیچ دوران دیگری. چون در سرشماری‌ها به حساب نمی‌آیند. به هرحال، در زمان جنگ، جنگ داخلی اسپانیا، که من در بیست سالگی در آن شرکت داشتم، یک کولی که در هنگ ما بود، یک شب، پس از یک روز جنگ سخت، به من گفت، جنگ شما چقدر وحشتناک است! شما پایوها، واقعاً چه شلم‌شوربایی درست کرده‌اید! خوب، من امروز کشته نشدم، ولی ممکن بود کشته بشوم. او به من گفت، نمی‌دانم چه چیز این جنگ به من ربط دارد؟ حالا ببین که آن‌ها با من چکار خواهند کرد. او راست می‌گفت. اصلاً او در آن جا چه می‌کرد؟ او را دستگیر کردند و در عرض یک ساعت لباس فرم را از تنش کندند و اخراجش کردند.

شما با این بیان پیو باروجا Pío Baroja) موافقید که: " هنر یکی سری قوانین و مقررات نیست، بلکه خود زندگی است. هنر روح تمامی‌چیزهایی است که در روح بشری بازتاب یافته است؟"

بله، البته، طبیعتاً. دون پایو باروجا همیشه درست گفته و در این مورد هم حرفش دقیقاً صحیح است. بله، فکر می‌کنم که کاملاً روشن باشد. شما نمی‌توانید موضوع قوانین باشید. نوشتن امری فراتر از توانایی صرف است. قوانین می‌توانند در بازی فوتبال یا هر بازی ورزشی دیگری کاربرد داشته باشند و در پایان هم چیز دیگری به جز همین تواناییهای مشخص وجود نخواهد داشت. هنرِ برجسته با این حقیقت متمایز می‌گردد که مدام در حال خلاقیت است. هر پرفسوری می‌تواند بگوید که این کتاب از قوانین دستور زبان تبعیت نکرده است. اما چه مشکلی به وجود می‌آید اگر شما قواعد جدیدی خلق کنید؟ یک بار به اونامونو گفته شد، کلماتی را که شما استفاده می‌کنید نمی‌توان در واژه نامه پیدا کرد. و او جواب داد، مهم نیست. بعداً پیدا خواهد شد. خواهید دید؟

و شما هرگز، در هیچ زمانی، احساس عدم امنیت نکرده‌اید یا نسبت به توانایی‌هایتان دچار تردید نشده‌اید؟

هرگز. ببینید، از جانب مادری من به خانواده‌ای تعلق دارم که بیشتر یک ویکتوریایی بود و ما تربیت سفت و سختی را تجربه کرده‌ایم. ما با پدربزرگ و مادربزرگمان زندکی می‌کردیم. آنها رفتارشان با پسرها و دخترها بسیار متفاوت بود. پسرها می‌توانستند هر کاری که دوست دارند انجام دهند به جز چند مورد کوچک. ما حق نداشتیم دروغ بگوئیم یا دربارهٔ برادر و دوست خود حرف‌های مزخرف بزنیم. اما، تقریباً هر چیز دیگری مجاز بود. ما در یک دهکدهٔ گالیسیایی زندگی می‌کردیم، و از مواردی که هرگز پذیرفتنی نبود، یکی این بود که پس از دعوا، با پسری دیگر، با چشمانی گریان و سری شکسته به خانه بازگردیم. تئوری آن‌ها این بود که اگر در دعوایی قرار است کسی شکست بخورد و زخمی بشود، بهتر است آن کس طرف دیگر دعوا باشد. جور دیگری اصلاً در تصور خانوادهٔ من نمی‌گنجید. من در مورد خودم به طور غریزی احساس امنیت می‌کردم. باور به خود داشتن احساس اطمینان به وجود می‌آورد. مثلاً، در سارایوو می‌خواستند به من دکترای افتخاری بدهند و همسرم و وزیر امور خارجه، فرانسیسکو فرناندز اوردونز هر دو معتقد بودند که نباید به آن جا بروم، چون در آنجا تک تیراندازان ماهری وجود داشت و برای من خطرناک است. اما من گفتم، بگذارید ببینیم چه می‌شود کرد. این جنگی است میان بوسنیایی‌ها و صرب‌ها. من گالیسیایی هستم، بنابراین آن‌ها به دنبال من نیستند. جوابشان این بود که، بله، اگر شما آن جا باشید ممکن است به سویتان شلیک کنند. و من معتقد بودم که، نه، آن‌ها به سوی من تیراندازی نخواهند کرد، آن‌ها همیشه به افراد دیگری شلیک می‌کنند. من در جنگ شرکت داشته‌ام و باید بگویم که جنگ در واقع زیبایی‌های خودش را دارد. مرا ببخشید، منظورم جنگ با سلاح‌های متعارف است، و چیزی است شبیه بازی رگبی و البته کمی وحشیانه. و خوب، چه عالی! این جنگ بین بوسنیایی‌ها و صرب‌ها بود، و من اهل کرونا. چرا باید به من شلیک می‌کردند؟

حدس می‌زنم شما از ویژگی خاصی برخوردار هستید که من قطعاً نمی‌خواهم آن را مورد بررسی قرار دهم! اگر اجازه داشته باشم، می‌خواهم بپرسم، از نظر شما مهم‌ترین خصوصیت یک نویسنده چیست؟ داشتن نگرش هنری؟ توجه به فرم یا محتوی؟

خوب، ظرف و مظروف، فرم یا محتوی، بحث کردن در این موارد برای آدمی به کهن‌سالی من اصلاً جذاب نیست، چون فرم و محتوی یکی هستند. ادبیات چیزی بیشتر از کلمات نیست و در درون این کلمات است که ایده‌ها به پرواز درمیآیند. هیچ واژه ای در هیچ زبانی پیدا نمی‌شود که فاقد معنا باشد. بنابراین چرا باید دنبال پای پنجم گربه بگردیم؟ این دقیقاً مثل همان است. نه! فرم و محتوی، ظرف و مظروف همگی یک چیز هستند. این پرسش نظیر آن است که بخواهیم سئوال کنیم از تکنیک استفاده کنیم یا نکنیم. طرح چنین سئوالی بی مورد است! مثل این که بگوئیم برای ساختن یک کاتدرال به سبک گوتیک به داربست خاصی نیاز است. داربست بعداً ناپدید می‌شود. چه آن را برچینند چه خودش سقوط کند.

آیا می‌توان نویسنده‌ای را به خاطر این که بخشهایی از کارش با قسمت‌های دیگر هم خوانی ندارد، بخشید، به شرطی که در مجموع، اثری قابل تحسین ارائه داده باشد؟

نه، این ضعف کیفی قابل بخشودگی نیست. چنین نویسنده‌ای بهتر است خودش را به کار دیگری مشغول کند. برای مثال، او می‌تواند کارهای مفید دیگری انجام دهد، مثل ثبت بار در یک ایستگاه راه آهن، یا رقصیدن با خانم‌های گردشگر، و هزینهٔ زندگیش را از این کارها در بیاورد. از سوی دیگر، این کارها کسب و کاری شرافتمندانه است. من نمی‌توانم خودم را مشغول رقصیدن با گردشگران کنم، چون قبل از هر چیز سن و سالم چنین اجازه‌ای را نمی‌دهد، بعد هم من شرایطش را ندارم. درغیر این صورت، من عاشق چنین کاری می‌شدم. تأمین هزینهٔ زندگی از طریق رقصیدن با زنان، عالی است!

در این صورت نویسنده بهتر است از گرسنگی بمیرد تا بخواهد کارش را عوض کند.

دقیقاً، هیچکس هرگز نباید اجازه دهد که دیگران شرایط را به هر وسیله‌ای برایش تغییر دهند. مطلقاً هیچ چیز نباید روی تو تأثیر بگذارد، خواه جاذبهٔ قدرت، خواه پول. ملاحظات دیگری هم هست که باید آن‌ها را مدنظر داشت: هر نویسنده‌ای در جهان می‌تواند پول به دست آورد، اما نباید آن را هدف اولیهٔ خودش قرار دهد. اگر هدف کسب درآمد زیاد باشد، افق دید فرد بسیار پایین می‌آید و هرگز نمی‌تواند خودش را از نوعی فقر بیرون بکشد. اما اگر کسی چیزی را بنویسد که دوست دارد، و خوانندگان یا شنوندگان بسیاری بخواهند آن را بخوانند یا بشنوند، در نتیجه پول هم خودش به دنبال آن خواهد آمد، اما زمانی این اتفاق می‌افتاد که نویسنده به دنبال آن نباشد، و البته ممکن هم هست که اصلاً این اتفاق رخ ندهد.

مصاحبه‌گر

شما اصولاً یک نویسندهٔ تجربه گرا هستید. چه چیزی شما را وا می‌دارد که این همه دست به تجربهٔ تکنیک‌های رمان نویسی بزنید؟ کنجکاوی، نیاز هنری، یا عدم رضایت از تکنیک‌های موجود؟

سلا

خوب، هیچ چیزی تاثربرانگیزتر از آن نیست که نویسنده مرتب خودش را تکرار کند، یا به کاریکاتوری از خودش تبدیل شود. نیازی به گفتن نیست که نویسنده نباید خودش را به شکل نقاب بی روحی در بیاورد. وقتی که من کتاب "خانوادهٔ پاسکوال دوآرته" را به همراه یک سری یادداشت منتشر کردم، که شرح سفرهایم در درون اسپانیا بود، و کمابیش شامل نگاهی رایج به اسپانیا بود اسپانیای سیاه، اگر شما آن را می‌پسندید آشکارا معلوم بود که همیشه می‌توانم از موفقیتی که این سبک کسب کرده است، بهره‌مند شوم. اما من اصلاً بر آن اصرار نورزیدم. نه، و دوباره تکرار می‌کنم، هیچ چیز دردناک‌تر و تلخ‌تر از آن نیست که آدم تبدیل به نقابی بی‌روح از خودش بشود. یکی از نقاشان بسیار معروف ایتالیایی، در سال‌های کمال خویش متوجه شد که آثارش به فروش نمی‌روند. او می‌دانست که مردم در جستجوی تابلوهایی هستند که او در جوانی کشیده بود. بنابراین شروع کرد به کپی کردن آن آثار. چه تلخ و وحشتناک! می‌توانم تصورش را بکنم که چه احساس ترسناکی باید باشد و به همین دلیل از آن اجتناب می‌کنم، و بیشتر به سمت تجربه‌های متنوع و گوناگون روی می‌آورم.

من معتقدم اگر یکی از این سبکها بتواند برای کسی که بعد از تو می‌آید، مفید واقع شود، بگذار آن مسیر دنبال شود. بالاخره این‌ها به همه تعلق خواهد داشت، و برای همهٔ ما خواهد بود، این طور نیست؟ همهٔ این‌ها بازهای زیبایی هستند. فکر می‌کنم فلوبر بود، روزی جوانی که اصرار داشت نویسنده شود، به او گفت، استاد، اگر من فقط یک پی‌رنگ داستانی داشتم می‌توانستم از آن رمانی بسازم. فلوبر به او گفت، من به تو یک پی‌رنگ می‌دهم، ببینم چه می‌کنی، زن و مردی عاشق همدیگر هستند، مدتی می‌گذرد و داستان تمام می‌شود. خوب حالا تو آن را بسط بده. اگر استعداد داشته باشی، شاید بتوانی چیزی شبیه "صومعهٔ پارم" بنویسی. اما باید گامی‌فراتر از استعداد برداشته باشی. روزی نویسندهٔ جوانی، نزد من شکایت کرد که منابع درستی برای نوشتن ندارد. به او گفتم، هزار صفحه کاغذ و یک روان نویس به عنوان هدیه به تو می‌دهم. اگر استعدادی داری، دون کیشوت را در یک طرف آن بنویس و کمدی الهی را در طرف دیگر. حالا برو و بنویس، و خواهیم دید که چه از آب در خواهد آمد، هرچند احتمالاً نتوانی از عهدهٔ این کارها بر بیایی. این واقعاً غم‌انگیز است، اما حقیقت دارد.

در این‌صورت به نظر شما استعداد یک هدیهٔ خدادادی است، یا شاید بشود گفت ژنتیکی است.

واقعاً نمی‌دانم، اما کاملاً آشکار است که بعضی‌ها استعداد دارند و بعضی‌ها هم ندارند. استعداد به مثابه آن چیزی است که هر آنچه را که دارید بخواهید بهکار ببرید. من به استعدادهای مطلق باور ندارم، من به استعدادها باور دارم اوه، من اصلاً نمی‌دانم استعداد چه صفتی می‌تواند باشد- اما استعداد برای یک چیز یا استعداد برای چیزی دیگر. حتی اگر شما دارای حداقل استعداد باشید یا آن را هم نداشته باشید، باز هم می‌توانید کاری بکنید. زمان نمی‌تواند جانشینی برای نبود استعداد باشد. مثلاً چقدر باید طول می‌کشید که ولاسکوئز بتواند تابلو "ندیمه‌ها" Las Meninas را بکشد؟ شاید یک ماه؟ اما اگر من حتی 6 سال هم طول می‌دادم آیا می‌توانستم چیزی شبیه آن بکشم؟ نه، من می‌توانم 6 ماه جلو یک تابلو سفید بایستم، اما نمی‌توانم چیزی شبیه به آن بکشم.

آیا شما به قریحهٔ شاعری باور دارید؟

نه، مطلقاً. قبلاً در این باره حرف زدهام. قریحه، ترفندی است که شاعران غزلسرا از آن استفاده می‌کنند. چون خیلی راحت است. قریحه یک دروغ است. برای نوشتن یک قطعهٔ خوب بهانه لازم نیست. بهانه برای قطعهٔ خوبی که هنوز در نیامده، لازم است.

یکی از پیامدهای تجارب شما در ادبیات، تخریب بسیاری از اسطوره‌های رمان نویسی بوده است. آیا شما این قصد و نیت را داشته‌اید؟

به هیچ وجه. وقتی کسی بر علیه چیزی تلاش می‌کند، معمولاً اسیرخواستهٔ خودش می‌شود.

شما در نوشتن رمان ابتدا چه چیزی مد نظرتان است، تکنیک یا مضمون؟ منظورم این است که آیا ابتدا به تکنیک فکر می‌کنید و بعد برایش مضمونی پیدا می‌کنید تا آن را بکار ببرید، یا شما ابتدا مضمونی برای گفتن دارید و تکنیک به عنوان فرم بیان آن، ضرورتاً به دنبال خواهد آمد؟

تکنیک امری عامدانه نیست. یک بار گفته‌ام و دوباره تکرارش می‌کنم که برای داشتن یک فرزند، زن باید در سن و سال خاصی باشد و یک داستان عاشقانه هم داشته باشد. بعدش، او یک پسر یا دختر دوست داشتنی متولد خواهد کرد که دو گوش دارد، با موهایی سیاه یا بلوند، و زیباست، که میتواند لذت واقعی را نصیب آن زن کند. این زن ممکن است یک کلمه هم از علم مامایی یا چگونگی زایمان نداند، یا این که به چه چیزی نیاز دارد. حتی ممکن است آدم بیسوادی باشد! اصلاً هم مهم نیست که این زن یک کلمه از علم ژنتیک می‌داند یا نه، او خیلی ساده، فقط دارای سن مناسب و اوضاع و احوالی معین است و، تکرار می‌کنم، همین کافی است تا دارای بچهٔ نازنینی باشد. رمان دقیقاً به همین شکل متولد می‌شود.

و بعد شما می‌نشینید و با یک قلم هر چه که به ذهنتان برسد می‌نویسید؟

بله، درست است. من در برابر یک دسته کاغذ سفید می‌نشینم- که باز هم مطلقاً تجربهٔ وحشتناکی است - و شروع می‌کنم به نوشتن. اگر چیزی اتفاق نیفتد، آن قدر پشت میز کارم می‌نشینم تا بالاخره چیزی به مغزم خطور کند. اگر بلند شوم و در آن اطراف قدم بزنم، هیچ اتفاقی برایم رخ نخواهد داد، و من وقت زیادی را برای شمردن قدم‌هایم از دست خواهم داد. باید از این وضعیت برحذر بود. شما باید تابع یک نظم باشید. مردم اغلب می‌گویند که نویسندگان، خیلی خوشبخت هستند چون رئیسی ندارند. این دروغی بیش نیست. من هزاران رئیس دارم که خوانندگان من هستند. باید مراقب بود، چون روزی خوانندگان دست‌هایشان را باز می‌کنند و مرا به حال خودم رها می‌کنند. آن وقت است که من در تنگنا قرار می‌گیرم.

چند ساعت در روز جلو دستهٔ کاغذهایت می‌نشینی؟

الان زمان کمتری، اما معمولاً 8، 9 و بعضی روزها 10 ساعت کار می‌کنم.

حالا شما گرفتاری‌های زیادی دارید و خیلی سخت است که زمانی برای نوشتن پیدا کنید.

نه، برای هر کاری بیش از آن که نیاز باشد وقت هست. مهم این است که وقتمان را بیهوده هدر ندهیم. مردم گرایش به اتلاف وقت دارند. منظورم فقط اسپانیایی‌ها نیست، همه همین طوری هستند. من در روزنامهٔABC مادرید ستون ثابت روزانه دارم. هیچکس نمی‌بیند که من با یک دسته کاغذ این ور و آن ور بدوم و سرو صدا راه بیاندازم. هیچکس مرا در این وضعیت نخواهد دید. دکتر مارانون Marañon، که من خیلی به او وام دار هستم، یک روز به من گفت، وقتی که از او می‌پرسند چطور می‌تواند همهٔ کارهایش را به موقع انجام دهد، جواب می‌دهد که من یک زباله جمع کن زمان هستم. او یک دقیقه از وقتش را هم تلف نمی‌کرد. حتی یک دقیقه. نباید هرگز اجازه داد که وقت انسان به هرز برود. به من زنگ بزن! اینم شماره تلفنم... نه، من بیشتر از یک خط تلفن ندارم و اغلب هم به آن جواب نمی‌دهم. چون هرگز نیازی به آن نمی‌بینم. وقتی که در خانه هستم و تلفن زنگ می‌زند، حتی اگر نزدیکش هم باشم، آن را برنمی‌دارم.

در این صورت اصلاً چرا تلفن دارید؟

خوب، برای این که کس دیگری در خانه هست که می‌تواند به آن جواب بدهد.

کدام نویسندگان بر روی شما تأثیر زیادی داشته‌اند؟

تمام نویسندگان اسپانیایی که قبل از من نوشته‌اند، زیرا همهٔ ما از دل همدیگر بیرون می‌آئیم. همین طور، کسانی که به زبان‌هایی که من با آن‌ها آشنا نیستم، می‌نویسند. یا کسانی که من شانس خواندن آثارشان را ندارم و تصمیمی هم برای خواندن آنها در آینده ندارم، یا حتی کسانی که کوچک‌ترین اطلاعی از وجودشان ندارم. در اینجا چیزی هست که به آن "دامنهٔ نفوذ" گفته می‌شود. آلبر کامو سبک نوشتاری‌اش مشابه من بود. وقتی که او رمان "بیگانه"اش را منتشر کرد و من هم رمان" خانواده پاسکوال دوآرته" را؛ آن هم در مدت زمان بسیار کوتاهی و هر دو به دنبال هم، تزهای دکترای زیادی بودند که در آن بیان شده بود "خانواده پاسکوال دو آرته" تحت تأثیر "بیگانه" است و تعداد دیگری از این تزها هم ثابت می‌کردند که عکس آن صادق است. کامو هنگامی‌که داشت این موضوع را به من می‌گفت، خودش از خنده روده‌بر شده بود. وقتی که این رمان‌ها منتشر شدند، کسی چه می‌دانست ما کی هستیم! خودمان هم همدیگر را نمی‌شناختیم. و هیچکسی هم ما را نمی‌شناخت! ما دو نویسندهٔ خیلی جوان بودیم. او کمی از من بزرگ‌تر بود، خیلی کم، و هر دو کاملاً ناشناخته. اما بعدها عقلایی پیدا شدند که به اظهارنظر پرداختند (ادای آدم‌های آکادمیسین را در می‌آورد): "تأثیرپذیری مشهود است..."، آن‌ها دربارهٔ چه چیزی حرف می‌زدند؟ این خیلی آزار دهنده است. اما، بله، همهٔ نویسندگان اسپانیاییِ قبل از من و، اگر شما دوست داشته باشید، همهٔ نویسندگان عالم، حتی کسانی که من آن‌ها را درک نمی‌کنم، بر روی من اثر گذاشته‌اند. ادبیات مثل یک مسابقهٔ دو با مشعل است. هر نسلی نشانه‌های آن را با خود حمل می‌کند و به نقطهٔ دلخواه می‌رساند، یا حداقل تا جایی که می‌تواند؛ و بعد آن را به نسل دیگر می‌سپارد. به این ترتیب سهم آن‌ها به پایان می‌رسد. ادبیات چیزی بیش از این نیست. هر چیز دیگری فقط نمایشی است.

فکر می‌کنم گارسیا سابل، نویسندهٔ گالیسیایی بود که گفت "روح شما عمیقاً با آیرونی (طعنه) آمیخته شده است و ممکن است دلیلش هم این باشد که در شما خون انگلیسی با گالیسیایی مخلوط شده است." شاید منشاء شوخ‌طبعی شما همین باشد؟

خب، اخلاق گالیسیایی و انگلیسی مشابه هم هستند، اگر چه نه به طور دقیق. این شوخ‌طبعی خیلی قابل پیش‌بینی نیست، مثل آندولسی‌ها که حقیقتاً روح شوخ‌طبعی‌اشان می‌تواند مردم‌پسندانه باشد. شوخ‌طبعی گالیسیایی‌ها بیشتر آیرونی است تا کمیک. و خیلی شبیه شوخ‌طبعی انگلیسی. به عنوان مثال، در گالیسیا وکلایی بودند که به آن‌ها وکلای سیلوییرایی silveira می‌گفتند. سیلوییرا (بوتهٔ توت وحشی یا بلک بری. م) در طول جاده‌های روستایی در گالیسیا رشد می‌کنند. این وکلا هر وقت دعوایی بین خریداران در بازار مکاره و فروشندگان بر سر قیمت کالاها رخ می‌داد مثل میانجی عمل می‌کردند. به یک وکیل سلیوییرایی روزی 50 سانتیم داده می‌شد، که آن زمان ارزشی برابر با یک پزوتا داشت، تا او نظرش را درمورد دعوا اعلام کند. تصمیمات او برای هر دو طرف قطعی بود. یک روز در روستای ما، یک سیلوییرا که به بحث‌های میان خریدار و فروشنده گوش داده بود، چیزی گفت که فقط یک گالیسیایی می‌تواند آن را بفهمد. او به فروشنده گفت، بله، قیمت شما براستی منصفانه است. اما فقط یک کمی. یک فرد کاتالونیایی یا فرانسوی هیچگاه نخواهد فهمید که این یعنی چه. در واقع بیشتر این چیزی است شبیه لطیفه‌های برنارد شاو.

باسکی‌ها چطور؟ آن‌ها هم این نوع شوخ‌طبعی را درک می‌کنند؟

خیلی کمتر. شوخ‌طبعی باسکی خیلی ابتدایی و کودکانه است. باسکی‌ها از یک نژاد بسیار باستانی هستند، اما از نظر روشنفکری، شبیه اروپایی‌ها یا حتی اسپانیایی‌ها به شمار نمی‌آیند. همان‌طور که آندولسی‌ها هستند، بدون شک.

در آثار شما یک نوع دوگانگی خاص مشاهده می‌شود: مضمون ممکن است خیلی ناگوار و زمخت باشد، اما سبک نوشتاری شما بسیار تغزلی و روان است.

بله، شاید. اما باید تاکید کنم که تعمدی نیست.

آیا این روش از روحیهٔ طنازانه نویسنده سرچشمه می‌گیرد؟

از مجموعهٔ شوخ‌طبعی، اخلاق و روانشناسی او.

و در مورد شما، به دلیل ترکیب خونی خاص؟

بله، و حتی اگر این ترکیب هم وجود نمی‌داشت، باز هم من به ادبیات تعمدی باور نداشتم. فکر می‌کنم حالا بتوانم به تمامی‌سئوالات شما پاسخ دهم. منظورم این است که، اگر من در مقابل دسته‌ای از کاغذ بنشینم و یک داستان تعمدی بنویسم، هرگز راه به جایی نخواهد برد. برای "خانوادهٔ پاسکوال دو آرته" قبل از هر چیز من یک طرح نوشتم که متاسفانه حالا آن را گم کرده‌ام. و چه حیف. اما قبل از این که حتی فصل اول را به پایان برسانم، قهرمان داستان جایگاهش را تغییر داده بود. وقتی یک شخصیت بخوبی خلق شده باشد، دیگر از خالقش تبعیت نمی‌کند، بلکه از دست او فرار می‌کند. این شخصیت به میل خودش رفتار می‌کند. و نویسنده مجبور می‌شود چیزی را بنویسد که او انجام می‌دهد، و هرگز نخواهد فهمید در آینده او چکار خواهد کرد. درست مثل اتفاقاتی که در رویاها رخ می‌دهند. ناگهان وضعیتی در رؤیا به وجود می‌آید که منجر به تغییرات بزرگی می‌شود. شما هیچ ایده‌ای ندارید که رؤیا به کجا ختم می‌شود. کسی که رؤیا می‌بیند، نمی‌داند که بعداً چه اتفاقی رخ خواهد داد. و این چیزی است که در مورد زندگی شخصیت‌های ما هم صادق است. راه کار این است که بتوانی با مهارت آن‌ها را به تصویر بکشی. آن وقت یک رمان خوب خواهی داشت.

فرانسیسکو گومز دِ کیووِدو Francisco Gómez de Quevedo استاد آیرونی (طعنه زنی) است. می‌دانم که شما گفته‌اید محصول نویسندگان قبل از خود می‌باشید، اما موافق هستید که او به‌طور ویژه‌ای تأثیر خود را بر آثار شما گذاشته است؟

شاید از میان تمامی پیشینیان معروف ادبی، کیووِدو بیشتر از همه به من نزدیک باشد. بیشتر از سروانتس. تصور می‌کنم که کیووِدو مهم‌ترین نویسنده اسپانیایی زبان باشد و برابری با او بسیار سخت است. او نویسنده‌ای خارق‌العاده بود. من هیچوقت از خواندن آثارش خسته نمی‌شوم.

شما بسیاری از شخصیت‌های رمان "کندو" را در محلهٔ کیووِدو مادرید قرار داده‌اید. آیا این ربطی به ارادت شما نسبت به کیووِدو دارد؟

نه، محلهٔ کیووِدو به این دلیل نام گرفته است که میدان کوچکی در آن جا ساخته‌اند و یک مجسمه وسط آن کار گذاشته‌اند. این هیچ ارتباطی با موضوعی که شما بیان داشتید، ندارد.

یک بار شما گفته‌اید که مهم‌ترین رمان‌نویس نسل بعد از 1898 هستید و از فکر این که چگونه به سادگی به این موقعیت رسیده‌اید، به وحشت افتادهاید:"باید از شما پوزش بطلبم که نتوانسته‌ام از طرح این موضوع اجتناب کنم."

آه، من به شوخی این حرف را زدم. می‌خواستم سر به سر روزنامه نگاری از روزنامه آل پایس El Pais بگذارم. دلیلش فقط همین بود. آن زمان، من فقط سی و چند سالم بود.

به نظر می‌رسد که خوشتان می‌آید مردم را دست بیندازید. شما به این خصیصه شهره هستید.

دست انداختن مردم؟ خوب، هیچ چیز سرگرم‌کننده‌تر از حالت کسی نیست که دستش انداخته باشند.

پس شما در این کار عمدی دارید!

بله، بله، خوب، من خیلی زیاد این کار را کرده‌ام! البته، حالا دیگر نه، یعنی از زمانی که مردم به آدم می‌گویند پیرمرد جنتلمن. سال دیگر من هشتاد و یک ساله می‌شوم! اما قبلاً، در کاباره‌ها یا جاهایی شبیه آن، وقتی می‌دیدم آدم خیلی جنتلمنی پشت میزی نشسته و سیگار می‌کشد و مزاحم کسی هم نیست، نگاهی به او می‌انداختم و شروع می‌کردم به دست انداختنش. ژستی می‌گیرد و لب بالایش را به سمت راست کش می‌دهد[، من تمام طول شب، جلوِ او، این کار را می‌کردم. تا بالاخره طرف بلند می‌شد و به دستشویی می‌رفت تا نگاهی به خودش در آینه بیندازد، چون فکر می‌کرد یک چیزی در لب بالایش غیرعادی است! من آنقدر این کار را می‌کردم که یارو دیگر پاک دیوانه می‌شد.

یک بار ابراز کردید، موقع نوشتن رمان "کندو" خیلی رنج برده‌اید.

بله، و هنوز هم در رنجم. حقیقت این است که نوشتن برایم کار سختی است.

منظور شما این است که نوشتن باعث رنج و عذاب شما می‌شود؟

من بنیادی دارم که تمام دست‌نوشته‌های مرا نگه می‌دارد. این تنها بنیادی در جهان است که تمام نسخه‌های اصلی کار نویسنده را دارد. اگر روزی به آن‌جا بروید، خواهید دید که تمام دست‌نوشته‌های من خط خطی شده‌اند. وقتی می‌نویسم، رنج می‌برم. اما لذت هم می‌برم. وقتی سعی می‌کنم از پس موقعیتی خاص بر بیایم که برای خودم هنوز چندان مشخص نیست که چه سمت و سویی باید بگیرد، تلاش نمی‌کنم که از روی آن بپرم، یا برای بعد کنارش بگذارم. نه. من تا مشکل را حل نکرده باشم نمی‌توانم به کارم ادامه بدهم. بنابراین شما در بعضی از دست‌نوشته‌هایم مشاهده خواهید کرد که در حاشیهٔ آن‌ها تاریخ‌هایی را یادداشت کرده‌ام، روزهایی که حتی نتوانسته‌ام بیش از سه خط بنویسم. سطرهای بسیار اندک، اما مهم نیست. من هرگز دوباره به آن‌ها دست نخواهم زد.

بنیاد شما در کجاست؟

در پادرون Padrón، ایریا فلاویا Iria Flavia در کرونا.Coruña پادرون در سالن اصلی مجتمع مربوط به شهرداری قرار دارد. ایریا فلاویا روستایی است در دو کیلومتری جادهٔ منتهی به سانتیاگو.

آیا واقعیت دارد که شما قبل از این که دست‌نوشتهٔ خود را برای ویراستار بفرستید، تمام آن را با صدای بلند می‌خوانید تا یک‌دست و روان شود؟

نه دقیقاً. موضوع این است که من هر آن‌چه را که می‌نویسم، هم‌زمان آن را بلند می‌خوانم. اشتباهات و تنافرهای صوتی زیادی را می‌توان با گوش دادن به آن متوجه شد، در حالی که نوشته‌های روی کاغذ چنین امکانی را به وجود نمی‌آورند. بنابراین، اگر صدایی (کلمات و جملات) به گوشم ناخوشایند بیاید، متوجه اشتباهم می‌شوم. بعضی وقت‌ها ممکن است مدت‌های طولانی درگیر آن بشوم تا دریابم که چه چیزی در آهنگ این صداها ناخوشایند است، نبود یک واژه یا واژه‌ای که باید حذف شود؟ آن‌قدر در یافتن آن پافشاری می‌کنم تا بالاخره متوجه بشوم چه چیزی اشتباه است واژه‌ای که کمبودش احساس می‌شود یا علامت کامایی که به درستی در جایش ننشسته و غیره. این کار با شنیدن ممکن می‌شود. و طبیعتاً هر کس باید تلاش کند به بهترین وجهی که می‌تواند، بنویسد. البته هر کسی می‌تواند بگوید که چه چیزی در نوشته‌های من خوب جانیفتاده است. و جایگزین آن چه باید باشد؟ اما بهتر آن است که این فرد خودم باشم، چون من همیشه از حواس پنجگانه‌ام بهره میبرم. و اگر نتوانم بهترش کن، پس وای بر من.

آیا شما به ویراستار اجازه می‌دهید که در نوشته‌هایتان دست ببرد؟

نه! در عرض یک ثانیه از پنجره به بیرون پرت خواهد شد! هرگز- متوجه این نکته باشید هرگز! ویراستاران اسپانیایی به این مسائل حرمت می‌گذارند، ویراستاران اروپایی هم عموماً همین طورهستند. اما ویراستاران آمریکایی خیلی به این مسائل توجه نمی‌کنند. خوب، در آن جا ویراستاران گوناگونی هستند، اما فکر می‌کنم که نویسندگان آمریکایی اجازهٔ این کار را به آن‌ها می‌دهند. در اسپانیا، فرانسه، یا انگلستان این غیرقابل تصور است. یک ویراستار هرگز جرات ندارد چنین کاری را با نوشتهٔ نویسنده‌ای انجام بدهد، چون می‌داند در آن صورت نویسندهٔ اثر، او را به سادگی کنار می‌گذارد و ویراستار دیگری را انتخاب میکند.

یکی از مشخصه‌های کار شما رئالیسم خشن (تِرِمندیسمو tremendismo) است، که ترکیبی است از "رئالیسم کثیف" همراه با تکنیک‌هایی برگرفته از جویس، پروست، دوس پاسوس و تا حد مبهمی اگزیستانسیالیسم.

اجازه بدهید از شما سئوال کنم، مشکلی هست؟ حتی یک ذره! منتقدان و پرفسورها این حرف‌ها را از خودشان درمی‌آورند... بگذارید آنها هر چه دلشان می‌خواهد بگویند! ببینید، همه باید بالاخره از یک راهی زندگی مان را تأمین کنیم. آن‌ها یکی از کتاب‌های مرا بر می‌دارند و می‌گویند، اینجایش این طوری است. بگذار هر چیزی را که خوشحالشان می‌کند بگویند! چه اهمیت دارد؟ باه!

بسیار خوب، در این صورت از شما می‌پرسم آیا فکر می‌کنید همان گونه که در کتاب‌هایتان به تصویر کشیده شده است، بشریت تباه شده و جهان را ظلم فراگرفته است؟ منظورم این است که هیچ عامل امیدوارکننده‌ای در زندگی یافت نمی‌شود؟

خوب، متاسفم اما من همان چیزی را در کتاب‌هایم به تصویر می‌کشم که می‌بینم. من هیچ ادعایی ندارم و هیچ تظاهری هم نمی‌کنم، اما این حقیقت براستی هراس‌آور است.

شما فکر می‌کنید این جامعه است که انسان را به تباهی می‌کشاند یا انسان ذاتاً فاسد است؟

خوب، من دیگر این قدر پر دور نمی‌روم، اما در کل، بر این باورم که جامعه تباه کننده است. من به شخص باور دارم، نه به سندیکاها، این خیلی روشن است. من نه به گروه‌های اجتماعی اعتقاد دارم، نه به مذهب و نه به احزاب سیاسی. من فقط به شخص اعتقاد دارم.

در این صورت اجازه بدهید کمی‌به عقب برگردیم. شما گفته‌اید نویسنده باید مراقب جاذبه‌های پول و قدرت باشد، و همیشه خودش را از هر اختلاطی یا نهادی دور نگه‌دارد.

بله، درست است، همیشه. من با این نظرکاملا موافقم.

اگر چه شما دربارهٔ موقعیت خفت‌بار بشری می‌نویسید، اما می‌شود دید که چگونه برای شخصیت‌هایتان دل می‌سوزانید و نسبت به چگونگی وضع و حالشان همدردی می‌کنید. می‌خواهم پا فراتر بگذارم و بگویم که حتی نوعی خوش بینی در کارهایتان مشهود است. شما حداقل این را که می‌پذیرید، مگرنه؟

خوب، مطمئن نیستم. من احساس نمی‌کنم که سرنوشت انسان در زمانه‌ای این چنین، دلایل زیادی برای خوش بینی باقی بگذارد. بشریت به طور جدی دچار عدم توازن شده است. اما شخصاً آدمی خوش‌بین هستم. من فکر می‌کنم که بشریت در پایان از این ورطه نجات پیدا خواهد کرد. به خاطر می‌آورم وقتی در طول جنگ زخمی‌شدم... و هنوز هم ترکش‌های آن در بدنم هست، همسرم و بعضی از پزشکان دیوانه می‌خواستند آن‌ها را از بدنم خارج کنند، و من با آن مخالفت کردم. این ترکش‌ها بیش از پنجاه سال است که در بدنم هستند و تنها کاری که باید بکنم این است که مراقب باشم در جلو فروشگاه‌هایی که آهن ربا می‌فروشند، قدم نزنم، وگرنه می‌چسبم به ویترین فروشگاه. وقتی که زخمی‌شده بودم و در بیمارستان بستری بودم و می‌توانستم بشنوم، اما نه قادر بودم ببینم و نه حرف بزنم، یکی از دکترها به راهبه گفت، این جوان بدبخت بزودی خواهد مرد، پس هر چیزی را که دوست دارد به او بدهید! و من فکر کردم، من که هنوز به طراوت یک گل سرخ هستم! اما نمی‌توانستم این فکرم را به آن‌ها بگویم. بدن من چیزی بیش از نیم، و شاید نزدیک به سه چهارم ازعلائم حیاتی‌اش را از دست داده بود. خوب، این اتفاق پنجاه و چند سال پیش رخ داد و من هنوز اینجایم! و هنوز هم در وضعیت بسیار خوبی به سر می‌برم.

و هنوز هم بخوبی آمادهٔ جنگیدن هستید...

بله، به شما گفتم که من سال آینده هشتاد و یک ساله می‌شوم. و به آن خیلی افتخار می‌کنم. شما می‌دانید من چند سال از همسرم بزرگترهستم؟

نه، نه دقیقاً. فقط می‌دانم که ایشان خیلی جوان‌تر از شما هستند.

خوب، فکر می‌کنی چند سال؟

مطمئن نیستم، شاید سی سال؟

نه، چهل و یک سال. البته در این لحظه چهل سال، چون او به تازگی روز تولدش بوده است، اما در 11 ماه مه، من دوباره چهل و یک سال از او بزرگ‌تر خواهم بود.

شما خیلی خوب مانده‌اید. چه کسی انرژی بیشتری دارد، شما یا همسرتان؟

او. او پدرم را در می‌آورد و دست آخر خودش فقط کمی‌خسته می‌شود.

آیا شما با داشتن زنی این همه جوان‌تر از خودتان، احساس می‌کنید جوان‌تر شده‌اید؟

خوب، نمی‌دانم. قدر مسلم در حال حاضر از این وضعیت لذت می‌برم. او مرا وادار می‌کند که زیاد کار کنم...

می‌خواهید بگوئید که شما تنوع طلب هستید؟

نه، نه، نمی‌خواهم این را بگویم. می‌خواهم بگویم، تصویری که من از اسپانیا دارم چیزی شبیه تصویر یک گردشگر انگلیسی از آن است.

تقریباً از کل آثارتان پیداست که قهرمان اصلی داستان‌هایتان خود اسپانیاست.

شاید شما درست بگوئید. شاید این حقیقتی باشد. اسپانیا خیلی وسیع است، کشوری متنوع و چند شاخه. شما خودتان باید اسپانیا را ببینید.

فکر می‌کنید کدامیک از کارهایتان از همه مهم‌تر است؟

آه، خوب، نمی‌دانم. برای من همهٔ آن‌ها یک جور هستند. من هیچ یک از آن‌ها را نخوانده‌ام، برای همین واقعاً نمی‌توانم بگویم. نه، من هیچکدام از آن‌ها را نخوانده‌ام و توجه خاصی هم به هیچکدام از آن‌ها ندارم. فکر می‌کنم همین که آن‌ها را نوشته‌ام کافی باشد. هیچ‌چیز در جهان احمقانه‌تر از آن نیست که نویسنده‌ای خود را به بودای Buddha خویش بدل کند و زندگی‌اش را با نگاه کردن به زیر شکمش هدر دهد.

وقتی که "کندو" در نیویورک منتشر شد، شما بلافاصله از کالج پریودیستاس Colegio de Periodistas اخراج شدید و انتشار نام شما در نشریات رسمی ممنوع شد. از آن زمان تا کنون، شما با مشت آهنین سانسور در نبرد بوده‌اید.

بله، خوب، اما آن‌ها "کندو" را سانسور نکردند؛ این کتاب به طور کامل در اسپانیا منتشر شد.

با دانستن این که شما تحت سانسورهستید، هیچ شده است نوشته‌هایتان را تغییر بدهید یا دست به خودسانسوری بزنید؟

نه، هیچوقت این کار را نکرده‌ام. من بخوبی می‌دانم که چگونه می‌شود سانسور را دور زد و برایم بودن یا نبودنش یک سان بود. اما در هر حال می‌دانستم در درازمدت من برندهٔ این نبرد خواهم بود، همان طور که دقیقاً چنین شد. رژیم فرانکو در طول سال‌هایی که در قدرت بود، هیچگاه نتوانست به یک رژیم قدرتمند تبدیل شود، اما رژیمی بود مبتنی بر زور. و این دو با هم متفاوت هستند. رژیمی‌که با قدرت پلیس (نظامی) اداره می‌شود، نمی‌تواند دوام پیدا کند؛ این رژیم از بین خواهد رفت، چرا که هیچ مبنای ایدئولوژیکی پشتیبان آن نیست. رژیم فرانکو هم فاقد چنین مبنایی بود. نازیسم یک مبنای ایدئولوژیک داشت، فاشیست‌ها، استالین، هیتلر، و موسولینی از این مزیت برخوردار بودند، اما فرانکو، نه. فرانکو درمدتی طولانی، برای چهل سال فقط توانست از خودش محافظت کند.

شما هرگز هم چون بسیاری از هنرمندان که رفتن به تبعید خودخواسته را ضروری می‌دانستند، یا حداقل آن را ترجیح می‌دادند، دست به این کار نزدید. درعوض با گذراندن سال‌های طولانی عمر در جزیره مایورکا، بین خود و سرزمین اصلی فاصله ایجاد کردید. آیا این تصمیمی آگاهانه بود که بخواهید از برخورد مستقیم با رژیم فرانکو پرهیز کنید؟

نه، واقعاً نه. به دلایل دیگری به مایورکا رفتم. دوست نداشتم که در مادرید بمانم. من سال‌های زیادی را در مایورکا به سر بردم، شاید سی سال یا بیشتر.

این سال‌ها برایتان پرثمر بود.

بله خوب، اگر شما به کارتان ادامه بدهید، پس از مدتی متوجه می‌شوید که کوهی از کاغذ (نوشته شده) در مقابلتان انباشته شده است.

پس از سال‌های سخت پس از فوت فرانکو، شما در عرصهٔ اجتماع حضور فعالی داشتید در دوران گذار که به دوران پادشاه خوان کارلوس اول نام گذاری شده است. شما در سال 1977 به عنوان سناتور در مجلس موسسان قانون اساسی Las Cortes Constituyentes، در تدوین قانون اساسی جدید اسپانیا مشارکت داشتید. این موضوع، به خاطر نقش مهمی‌که در دمکراسی اسپانیا ایفا کردید، باید مایهٔ مباهات شما باشد.

خوب، نقش من اندک بود، اما بدون شک تجربهٔ خوبی بود در تدوین قانون اساسی. اما مهم‌تر از آن، عملی شدن این قانون در اسپانیا است. این واقعاً بسیار مهم است، چون قانون‌های اساسی پیشین اسپانیا اگرچه برای دراز مدت نوشته می‌شدند، ولی تنها برای مدت کمی عملی میشدند. اما این یکی هنوز معتبر است و به آن عمل می‌شود. یک بار پس از نشستی در سنا که هشت یا نه ساعت به طول انجامید (و من احساس می‌کردم به خاطر سمتی که شاه به من داده بود و من آن را پذیرفته بودم، باید در آن جا بمانم) کمی‌چرت زدم. رئیس سنا که چشمش به من افتاده بود، گفت، سناتور سلا شما که در خواب هستید. طبیعی است که من از خواب پریدم، اما هنوز نیمه هوشیار بودم، که گفتم، نه، آقای رئیس، من در خواب بودم. او گفت، خوب چه فرقی می‌کند، هر دو که یکی است. و من جواب دادم، نه، این دو به هیچ وجه یکی نیستند. مثل این که بگوئیم [8]"to be screwed as to be screwing".

مطمئن هستم که آقای رئیس از این که رندانه دستور زبانش را تصحیح کرده بودید، خوششان آمد.

خوب، این جوابی بود که در آن لحظه به ذهنم خطور کرد! شاید روزی دیگر به هیچ‌وجه این جواب به ذهنم نمی‌رسید. این پاسخی بود که او فرصتش را ایجاد کرد و احتمالاً خود بخود از دهانم خارج شد.

به نظر می‌رسد کتاب‌هایی که شما نوشته‌اید بیشتر تحت تأثیر سفرهایی بوده که به سراسر اسپانیا داشته‌اید و شما نام آن را ولگردی (دوره‌گردی) گذاشته‌اید. شاید بشود گفت که آشفته‌حالی نسل بعد از 1898، و پژوهش‌های اونامونو دربارهٔ اسپانیای ابدی España eternal یکی از دلایل آن باشد.

بله، و گرایش به فرار از زندگی شهری. این موضوع هم مورد توجه آن‌ها بوده است.

آیا شما زندگی در روستا را به شهر ترجیح می‌دهید؟

قطعاً. من در روستا زندگی می‌کنم و تقریباً در تمام طول زندگی‌ام، هر گاه امکان انتخاب داشته‌ام، در روستا زندگی کرده‌ام. والتر استارکی Walter Starky یک جنتلمن ایرلندی و مدیر انجمن انگلیس در مادرید، هم پای پیاده تمام اسپانیا را گشته است، آن هم با یک ویولن.

یک ویولون؟

بله، بله، او ویولن می‌نواخت و زمان زیادی را با کولی‌ها به سر برد.

سفر به آلکاریا Alcarria خارج از این برنامه‌ها بوده است. به نظر می‌رسد که شخصیت‌های آثار شما بیشتر به وجه ادیبانه (روشنفکری) و اغواگرانهٔ زندگی شهری از خود واکنش نشان می‌دهند. آیا شما این را نوعی فعالیت ضد روشنفکرانه تلقی می‌کنید؟

نه، نه واقعاً. اسپانیا گردی در واقع کاملاً هم ادیبانه است، این موضوع در مورد سایر مناطق هم صادق است.

شما به آلکاریا بازگشته‌اید، اما این بار هم چون یک "ولگرد" شیک.

بله، با یک رولز رویس. اما حالا دیگر رولز ندارم، حالا یک بنتلی دارم. من به این نتیجه رسیده‌ام که رولز فقط به درد شیوخ عرب می‌خورد یا صاحبان نفت تگزاسی. خانوادهٔ سلطنتی انگلستان و من بنتلی سوار می‌شویم.

و با یک زن جوان دورگه و جذاب، به عنوان راننده. هنوز هم او با شماست؟

نه، او دیگر پیش من نیست. حالا زنم رانندگی می‌کند. مقامات مربوطه گواهینامهٔ مرا ضبط کرده‌اند.

واقعاً؟ برای چی؟

خوب، خیلی ساده من با قوانین و مقررات رانندگی موافق نیستم. اما به هر حال آن‌ها قانون هستند... اما من با این فکر که باید خودت را در کمربند ایمنی قرار دهی و در تقاطعها ترمزکنی، یا کارهای ابلهانهٔ دیگر مخالفم. آن‌ها می‌گویند که در تقاطع‌ها باید ترمز کنی و به اطراف نگاه کنی. نه. یک بار به قاضی گفتم، من به خوبی می‌دانم که نمی‌شود به هر دلیلی قانون را نقض کرد، اما روی تختهسیاه به شما نشان خواهم دا که تئوری چینی‌ها درست است: در تقاطع‌ها باید کمترین زمان را صرف کرد شما باید شتاب کنید!- آنجا کمترین احتمال تصادف وجود دارد. اما آن‌ها به من گفتند اشتباه میکنی، و گواهینامه‌ام را باطل کردند. من هم آن را سوزندام و خلاص. این مربوط می‌شود به زمان پس ازتصادفم با یک بیسکوتر Biscuter، یک خودرو کوچک دو سرنشین، که در کارخانجات اسپانیا تولید می‌شود. پنج نفر در آن خودرو بودند. طبیعتاً هر پنج نفرکشته شدند.

هر پنج نفر؟

خوب، من خیلی احساس بدی در این باره دارم. آن زمان من یک جگوار داشتم. از این موضوع بسیار متأسف هستم، اما آن پنج نفر هم خیلی احمق بودند. آن‌ها کاملاً مست بودند و در یک خودرو کوچک نشسته بودند و از خیابانی فرعی وارد شاهراه شدند. نه، نه، بعد از کشته شدن آن‌ها من خیلی ترسیده بودم.، خوب، البته هر کسی از آن متأسف می‌شود. حداقل کمی. شاید کمتر از آن چیزی که فکر می‌کنید! هی، مراقب باش چی می‌نویسی، ممکن است که خوانندگان فکر کنند من آدمی وحشی هستم.

نگران نباشید آقای سلا، من مراقب هستم چه چیزی را در مصاحبه بگنجانم.

نه، فقط بنویس که در آن خودرو چهار نفر بودند... آه خدای من، این واقعاً وحشتناک است، این طور نیست؟ چه خوفناک.

در رمان آخر شما، "صلیب آندرهٔ مقدس"، که جایزهٔ پلانِتا Planeta را برد، قهرمان داستان و راوی، ماتیلد وردو (Matilde Verdo) با "گزارش شرح اضمحلال"، ما را با چگونگی با سر سقوط کردن پاره‌ای از شخصیت‌ها به اعماق پستی و حقارت، فقر مطلق، حماقت و جنون، و سقوط طبقهٔ اجتماعی آشنا می‌کنند. او شرح این وقایع را بر روی کاغذهای توالتی با مارک تجاری مارکویسیتا La Marquesita می‌نویسد.

خوب، او از مارک‌های مختلف کاغذ توالت استفاده می‌کرد؛ مارکویسیتا بهترین دسته...

بله، اما چرا روی کاغذ توالت می‌نوشت؟

آه، به هیچ دلیل. هیچ روانپزشکی نمی‌تواند به دلایلی موجه 500 صفحه مطلب بنویسید.

در این صورت شما یک کار غیر معمول را برای یک روانپزشک بیکار رقم زده‌اید؟

اوه بله، بالاخره کسی باید به دیگران کمک کند، مگر نه؟

شما اغلب در کارهایتان مسائل به شدت جنسی و مستهجن را مطرح می‌کنید که بسیاری از مردم آن را زیاده‌روی می‌دانند. نظرتان در این باره چیست؟

خوب، فکر می‌کنم که خیلی هم خوب است. ببینید، من تصمیم ندارم از منتقدین انتقاد کنم. بگذار آن‌ها هر چه دلشان می‌خواهد بگویند، همین‌طور این حق برای من وجود دارد.

در مورد دورنمای ادبیات فعلی اسپانیا نظرتان چیست؟

خوب، من نه یک منتقد هستم و نه یک پرفسور ادبیات.

اما شواهد نشان می‌دهد که نویسندگان اسپانیایی مورد توجه مردم هستند، به ویژه در فرانسه و آلمان.

شاید این کار مد شده باشد، اما همهٔ این‌ها بازار گرمی‌هایی است که توسط وزارت فرهنگ انجام می‌گیرد. من علاقه‌ای به هیچ‌کدام ندارم. همهٔ این‌ها نوعی بورکراسی است.

آیا هیچ نویسنده‌ای هست که به نظر شما عالی باشد؟

کیووِدو. بله، کیووِدو Quevedo.

خوب، آثار کیووِدو ماندگار است و هنوز هم معاصر هستند.

سربه سرم نگذار. کیووِدو بسیار معاصرتر از تمامی آن اختاپوس‌های جوان است.

هیچ نویسندهٔ جوانی هست که نظر شما را جلب کرده باشد؟

کیووِدو، کیووِدو.

هیچ نویسنده جوانی برای مشورت پیش شما می‌آید؟

نه، نه. آن‌ها جرات نمیکنند. من از پنجره پرتشان می‌کنم بیرون.

اما اگر آن‌ها جرات کنند، شما توصیه‌ای به آن‌ها می‌کنید؟

نه، نخواهم کرد. من به هیچ‌کس توصیه‌ای نمی‌کنم؛ بگذار هر کسی اشتباهات خودش را بکند.

شما یک بار کتاب‌های خودتان را تقدیم کردید به دشمنانتان. شما دشمن‌های زیادی دارید؟

آه، بله. و آن‌ها به کار من خیلی کمک کرده‌اند. شما باید یاد بگیرید که چگونه دشمنانتان را به واکنش وادار کنید. برای یک نویسنده مفید است که دشمنانش را تقویت کند.

منظور شما این است که نویسنده نه فقط باید دشمنانی داشته باشد، بلکه در واقع باید آن‌ها را بپرورد؟

بله، آن‌ها کمک می‌کنند که او از نردبان بالا برود. خیلی دوست دارم داستان واقعی یکی از ژنرال‌های قدرتمند اسپانیا در قرن نوزدهم را برایتان تعریف کنم. او نایب‌السلطنه بود، یک ژنرال، و رئیس دولت. وقتی که در بستر مرگ بود، کشیشی که برای اعتراف‌گیری آمده بود، به او می‌گوید، ژنرال، شما دشمنانتان را می‌بخشید؟ و ژنرال پاسخ می‌دهد، نه، نه، من هیچ دشمنی ندارم. کشیش فریاد می‌زند، اما ژنرال، منظورت از این که دشمنی ندارید، چیست؟ آن هم پس از گرفتن قدرت در دستهایتان؟ ژنرال پاسخ می‌دهد، نه، من هیچ دشمنی ندارم، برای این که همهٔ آن‌ها را به جوخه اعدام سپرده‌ام. ای کاش من هم می‌توانستم چنین پاسخی بدهم، اما نه، من چنین قدرتی نداشته‌ام. من آدم ضعیفی هستم، یک آدم معمولی، این طور نیست؟

آیا شما روی کتاب دیگری در آیندهٔ نزدیک کار می‌کنید؟

نه، نه در حال حاضر. اما شما باید بدانید که کتاب آن چیزی نیست که شما در ذهنتان دارید. یک رمان فقط وقتی وجود دارد که منتشر شده باشد و در دسترس خوانندگان قرار گرفته باشد، تا آن زمان، چیزی است در حد احضار ارواح.

احتمالاً میلیون‌ها ایده در سرتان وجود دارد.

ایده؟ ذهن من پر است از آن‌ها، یکی پس از دیگری، اما به هیچ هدفی کمک نمی‌کنند. آن‌ها باید روی کاغذ بیایند، یکی پس از دیگری.

 

 


[1] - مجلهٔ پاریس ریویو، شماره 145، زمستان 1996

[2] - Camilo José Manuel Juan Ramón Francisco de Gerónimo Cela Trulock

[3] - سان آرمادوس در همسایگی جایی که خوزه سلا در آن زندگی می‌کرد، قرار دارد.

[4]- Traduttore, traditore: Translator, traitor. (مترجم، خائن)

[5] - * گفتهٔ اصلی در واقع این است " الهام نتیجهٔ کار هر روزه است." (توضیح از مصاحبه‌گر می‌باشد.)

[6]- منظور دوران تسلط کشیش‌ها در اسپانیا که در آثار فرانسیسکو گویا اسپانیا این گونه به تصویر کشیده شده است. گاهی به عنوان دوران سیاه فرانکو هم از آن نام می‌برند. م

[7] - کولی‌های اسپانیا افرادی را که کولی نیستند "پایو" خطاب می‌کنند. م

[8] - به دلیل رعایت ادب، از آوردن معنی این عبارت معذورم. خوزه سلا همان طور که در آثارش هویداست، از آوردن کلمات و عبارات گاه مستهجن ابایی نداشت.


 

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک

https://telegram.me/chookasosiation

نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک

http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html

داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.

http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html

دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک

http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html

دانلود نمایش رادیویی داستان چوک

http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html

دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک

http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html

فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك

http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html

بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان

http://www.chouk.ir/honarmandan.html

اینستاگرام کانون فرهنگی چوک

http://instagram.com/kanonefarhangiechook

بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر

http://www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692