نگاهی به جهان داستانی بولگاکف با توجه به دو اثر «دل سگ» و «تخم‌مرغ‌های شوم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نگاهی به جهان داستانی بولگاکف با توجه به دو اثر «دل سگ» و «تخم‌مرغ‌های شوم»

میخائیل بولگاکف بی‌شک یکی از مفاخر ادبی قرن بیستم جهان است. هنرمندی که به‌دست یوسیف ویسارویچ جوکا شویلی معروف به استالین کشته نشد و زنده‌زنده پوسیدنش، مانع تجلی نبوغش نگردید. او در سال 1891 به دنیا آمد، در سال 1916 مدرک دکتری پزشکی‌اش را از دانشگاه کی‌یف گرفت و در سال 1940 از دنیا رفت. او طی سال‌های 1930 تا 1940 که سیاه‌ترین سال‌های زندگی ملت روس بود، هر لحظه انتظار داشت که مأمورهای امنیتی استالین زیر عنوان جوخه‌های ضدخرابکاری «حزب ترازنوین پرولتاریای رزمنده» به خانه‌اش بریزند، و پس از دستگیری، به‌سیبری تبعیدش کنند یا در سلاخ‌خانه لوبیانکا مسکو اعدامش کنند؛ مثل ایساک بابل، لئوپولد اورباخ، ولادیمیر کیرشون، میخائیل کولتسف، وسولود میرهولد و صدها هنرمند دیگر - صرف‌نظر از میزان نفرت‌شان از حزب یا وابستگی‌شان به آن.

بولگاکف نمایشنامه‌هایی نوشت که یا اجازه نمایش پیدار نکردند یا پس از چندبار نمایش توقیف شدند. او با نوشتن نوولت «برف سیاه» گوشه چشمی به این موضوع دارد.
نام و نشاندارترین اثر او بی‌تردید «مرشد و مارگریتا» است که آن را در دو سال پایان عمرش نوشت، اما در سال 1967 متن سانسورشده‌اش و در 1973 متن کاملش چاپ شد. نویسنده در این شاهکار، به‌نحو درخشان و کم‌سابقه‌ای از رویکردها، تکنیک‌ها و ژانرهای مختلفی برای روایت بهره گرفته است؛ از عناصر رئالیسم جادویی و خیالی و وهمناک گرفته تا مؤلفه‌های اگزوتیک، علمی- تخیلی و سیال ذهن. بسیاری از منتقدین تراز اول جهان، شکوفایی این‌همه خلاقیت را، یک‌جا و در آن زمان، «پدیده‌ای عجیب» ارزیابی کرده‌اند.
این مقاله به دو اثر دیگر او می‌پردازد؛ آثاری که می‌توانند دریچه‌هایی به جهان ذهنی و داستانی او باشند.

1-«دل سگ» ادعانامه‌ای علیه کارخانه آدم‌سازی
این داستان علمی - تخیلی که در سال‌های 1925 تا 1926 نوشته است و در سال 1987، یعنی حدود نیم‌قرن بعد از مرگ نویسنده‌اش اجازه چاپ پیدا کرد، مؤلفه‌هایی از سوررئالیسم و حتی رئالیسم جادویی را هم در بردارد.

پروفسوری به‌نام فیلیپ فیلیپوویچ پره‌ئوبراژنسکی می‌خواهد با عوض کردن غده هیپوفیز یک سگ، خوی و سرشت او را حذف و منش و سلوک انسانی را جایگزین آن کند. حال ببینیم این سگ «ولگرد» و «بی‌هویت» که از سرما می‌لرزد و زوزه می‌کشد و در آرزوی یک سوسیس له‌له می‌زند و نویسنده به‌شیوه‌ای هنرمندانه، بخش‌هایی از داستان را از منظر او می‌نگرد، پس از تغییر می‌تواند آرزوی پروفسور را جامه عمل بپوشاند؟
پروفسور فکر می‌کند که بیماران روزنامه‌خوان او، خصوصاً آنهایی که پراودا می‌خوانند، هم وزن کم کرده‌اند و هم عصبی، بی‌اشتها و افسرده شده‌اند. او پیش‌بینی می‌کند که با افزایش آوازهای «دست جمعی»، که بی‌تردید نمادی است از حذف فردیت و گرایش به رفتار و تفکر گروهی، شوفاژ ساختمان‌ها خراب و لوله‌های آب توالت‌های یخ می‌زند. به‌عبارت دیگر، هرچه بار عملکرد «جمعی» بیشتر می‌شود، آسایش مردم هم کمتر می‌شود. در عین حال، مدعی است که مردی است متکی به مشاهده و واقع‌بینی و نه فرضیه‌های بدون پشتوانه. می‌گوید: «قاعده این است که وقتی انقلابی به‌پا شد، دیگر احتیاجی به روشن کردن آبگرمکن نیست. چرا فرش را از روی پلکان جلوی خانه برداشته‌اند؟ آیا مارکس ممنوع کرده که کسی پلکان جلوی خانه‌اش را مفروش کند؟ چرا پرولترها به‌جای آن که پلکان را کثیف کنند، گالوش‌ها را در طبقه اول از پای خود در نمی‌آورند؟» و به دستیارش دکتر ایوان آرنولدوویچ بورمنتال تاکید می‌کند: «به‌محض این‌که به این همسرایی دیوانه‌وار خاتمه دهند، اوضاع خودبه‌خود بهتر می‌شود. در این حرف، هیچ چیز ضدانقلابی وجود ندارد. برعکس، سرشار از عقل سلیم است.»
پروفسور که یک پراکتیسین آرمانگرا هم هست، پیش از عمل جراحی به‌مدت دو هفته، پشت میز غذاخوری خود و همکارانش به سگ مذکور - شاریک - غذای خوب و کافی می‌دهد و با ایده «هیچ موجودی را نباید کتک زد و حیوان و انسان را می‌شود با دلیل قانع کرد»، خود را از دیدگاه سگ به‌مرتبه «اولوهیت» می‌رساند.
کسی که غده هیپوفیز و بخش‌های دیگری از اعضاء او به‌جای اجزاء سگ قرار داده شد، کلیم گریگوریه‌ویچ چوکوفکین بیست و پنج ساله است که سه‌بار به اتهام دزدی دستگیر شده و شغلش نوازندگی بالالایکا در مشروب فروشی‌هاست. بنابراین نویسنده، روی فردی از عوام‌الناس یا به اصطلاح لمپن‌پرولتاریا انگشت گذاشته است.
بعد از عمل جراحی، اولین کلماتی که از دهان سگِ «انسان شده» خارج می‌شود، دشنام رکیک است، بعد کلمه «مشروب» و کلمات «یکی دیگر، دوبل» و بالاخره همه دشنام‌های معروف روسی. با این‌حال روزنامه‌ها می‌نویسند: «انسان کاملی به وجود آمده است» (و زیر کلمات انسان کامل سه‌بار خط کشیده می‌شود)؛ به‌عبارتی لایه فوقانی داستان، حتی شکل استقبال از پیدایش چنین موجودی در روزنامه‌ها، همان شکلی است که در پلمیک‌های سیاسی لنین، استالین و یاران‌شان دیده می‌شود.
کلمات «بورژوا» - به‌عنوان یک ناسزا، «هل نده»، «نامرد بی‌شرف»، «کشف توطئه آمریکایی»، «بروید توی صف مادر...، بروید توی صف!» که از دهان موجود جدید (شاریکوف) خارج می‌شود، «پروفسور را غمگین می‌کند و او برای اولین‌بار گیج و سر درگم می‌شود». به‌دستور او لباسی تن «موجود جدید» می‌کنند، اما «لباس‌ها برایش خیلی گشاد است.»
موجود جدید تداوم همان هستی پیشین است. اول می‌گوید «ببینید، کک توی تنبانم افتاده!»، و بعد به اشتهای فوق‌العاده‌اش پاسخ می‌گوید و وقتی پروفسور به او می‌گوید که خرده‌غذا روی کف اتاق نریز، جواب می‌دهد: «به فلان جایم.»
سعی می‌کنند یادش دهند که دشنام ندهد، اما مغزش انباشته از تُرهات است؛ هرچند که او باید «انسان تراز نوینی» شود که طبق نظریه حزب بلشویک و لنین، می‌تواند در زنجیره‌ای قرار گیرد که حتی «سگی را به مندلیف، شیمیدان بزرگ متصل می‌کند.»
اما «محصول» نیروی اراده‌گرایی، نه‌تنها در بدو پیدایش که بعد از آن‌هم موجود مطلوب پروفسورِ انسان‌ساز (که جز لنین کسی نیست) و دستگاه‌های آزمایشگاه او (حزب بلشویک) از آب درنمی‌آید: ته سیگارش را کف اتاق می‌اندازد، شب و روز دشنام رکیک می‌دهد، هرجا که دستش می‌رسد، تف می‌اندازد، با ارباب‌رجوع با خشونت رفتار می‌کند و دست آخر حتی خالق خود را «پاپا» صدا می‌زند.
در این گیرودار، کمیته خانگی ساختمان مسکونی، که نمادی از کمیته‌های جزئی وابسته به حزب است، به‌یاری این مخلوق جدید می‌شتابد. به او خط می‌دهد و از او می‌خواهد که علیه «پروفسور بورژا» طغیان کند. اعضای کمیته حتی این موجود جدید را به ابزار فکری خود هم مجهز می‌کنند. پروفسور از او می‌پرسد که کار کمیته چیست و او جواب می‌دهد: «از منافع مردم دفاع می‌کند.» و وقتی پروفسور می‌پرسد: «دقیقاً از منافع کدام مردم؟» در جواب می‌گوید: «از منافع کارگران» و چون پروفسور به او می‌گوید: «خیال می‌کنی کارگری؟»، با اعتماد به‌نفس می‌گوید: «حتماً هستم، چون سرمایه‌دار که نیستم.» و آخرش هم شکلک در می‌آورد.
اشووندر، مسؤول کمیته که نمونه یک کارمند حزبی متحجر و مطیع است، می‌خواهد به این مخلوق «هویت» ببخشد، زیرا «وقتی جنگ با امپریالیست‌های تجاوزکار شروع شد، همه باید کارت شناسایی داشته باشند.»
تعلیمات کمیته، یا درواقع اهرم‌های حزب بلشویک و حکومت روشنفکران هم -که بناحق حکومت شوراها خوانده می‌شد- در جهت «انسانوارسازی» این مخلوق بی‌نتیجه است، زیرا او همچنان با دست غذا می‌خورد، خودش را تمیز نمی‌کند، به دیگران بی‌حرمتی می‌کند، به زن‌ها حرف زشت می‌زند و حتی می‌خواهد به آنها تجاوز کند، شیشه‌ها را می‌شکند، آب را باز می‌کند و ساختمان را دچار مشکل می‌سازد، اما به‌محض این‌که به او «انتقاد» می‌شود، به ابزاری متوسل می شود که کلیه سرسپردگان حکومت‌های توتالیتر توسل می‌جویند. فریاد می‌زند: «شما یقه‌آهاری‌ها طوری رفتار می‌کنید که انگار هنوز هم حکومت تزاری برقرار است.»
و نشان می‌دهد که مثل بقیه مریدان حکومت توتالیتر، به خبرچین بی‌جیره و مواجبی تبدیل شده است: «هی حرف و حرف! ضدانقلاب ناب.» و چون بیشتر حرف می‌زند، می‌فهمند که کتاب هم خوانده است، «اما نه رابینسون کروزوئه اثر دانیل دفو را بلکه مکاتبات انگلس با کائوتسکی را.» - هرچند که با هیچ‌کدام‌شان موافق نیست، اما دوست دارد «همه‌چیز از اربابان گرفته شده و تقسیم شود.»
آیا این گرایش نشانه تحول است؟ آیا کلاس‌های ایدئولوژیک کارگری، توانست ساختار ذهنی تعلیم‌گیرندگان روسی و فرانسوی را طبق الگوهای آفاناسیف و ژرژ پولیتسر شکل دهد؟ آیا با خواندن و یاد دادن و تصمیم‌های فردی، می‌توان از ساعت یازده روز یکشنبه آینده دیگر حسود نبود و دیگر خودخواهی بیش از حد نداشت؟
توده مردم را شاید بتوان تهییج کرد، شاید برای چند سالی به آلت بی‌اراده اهرم‌های سرکوب تبدیل و سر روشنفکران را با دیوار خشونتِ کور آنها له کرد، اما خوش‌خیالی است اگر تصور شود که «شکل‌دهی» توده‌ها امری ابدی است. مگر خودِ سرسخت‌ترین بلشویک ها یا بقایای راه‌پیمایان طولانی چین توانستند الگوی «چگونه می‌توان یک کمونیست خوب بود» شوند و آرمان رهبران حزبی را حفظ کنند؟
ساده‌لوحانه است اگر تصور شود که ایستادگی و یکدندگی لنین برای بقای حکومت خویش به‌معنی پذیرش دگرگونی انسانی روسی باشد. خود او هم می‌دانست که تربیت سوسیالیستی وجود ندارد، زیرا دانش و تجربه سوسیالیستی وجود نداشته است. خود او اعتراف کرده بود که کاخ سوسیالیسم را روی شن ساخته است؛ درست مثل پروفسور که خطاب به مخلوقش فریاد می‌زند: «تو متعلق به پست‌ترین مرحله تکاملی! هنوز در مرحله شکل‌بندی هستی. از نظر هوش ضعیفی. تمام اعمالت صرفاً جانوری است. با حماقتی جهانی درباره توزیع ثروت اظهارنظر می‌کنی و در عین‌حال خمیر دندان می‌خوری.» و احساس بیهودگی می‌کند: «اگر کسی الساعه مرا به‌زمین بیندازد و چاقویی توی قلبم فروکند، پنجاه روبل به‌اش جایزه می‌دهم.»
نویسنده با چیره‌دستی تمام در یکی از صفحات متن از زبان پروفسور می‌پرسد: «وقتی هر روزِ خدا، زن‌های دهاتی قادرند اسپینوزای واقعی بزایند، چرا باید اسپینوزای مصنوعی ساخت؟»
البته نویسنده زنده نماند تا بفهمد که «حزب» بلشویک در کشور سیصد میلیون نفری شوروی طی هفتاد سال عملاً سه اسپینوزا در عرصه ادبیات و موسیقی و فلسفه به جهان بشری تحویل نداد.
با این حال «حزب» در داستان دلِ سگ دست از سر «انسان تراز نوین» خود برنداشت. به او هویت بخشید و ورقه‌ای به دستش داد: «بدین وسیله گواهی می‌شود که حامل این برگ، رفیق پولیگراف پولیگرافوویچ شاریکوف، به‌سمت کارمند بخش فرعی سازمان بهداشت شهر مسکو منصوب شده و مسؤول نابودی چهارپایان ولگرد (نظیر گربه و غیره) است.»
شاریک سابق که حالا از سوی کمیته‌های حزبی و «رفیق اشووندر و دیگر رفقا» عنوان رفیق گرفته بود، با ژاکت چرمی دست دوم، شلوار کوتاه چرمی فرسوده، چکمه بلند سوارکاری انگلیسی که تا زانو توری داشت، و درحالی‌که بوی گربه می‌داد- و از دزدیدن پول، دستکش و نوشیدنی‌های پروفسور و دستیارش خودداری نمی‌کرد- هر شب مست لایعقل به خانه برمی‌گشت و تازه حق قانونی‌اش را هم می‌خواست. حتی روزی یک دختر جوان و ساده‌لوح را با خود آورد و گفت چند روز دیگر با او ازدواج می‌کند. و وقتی پروفسور، ماهیت شاریکوف - یا شاریک سابق - را برای دختر افشا کرد، «انسان تراز نوین حزب» دختر را تهدید کرد: «گیرت می‌آورم. کاری می‌کنم که یادت بماند. فردا می‌گویم حقوقت را قطع کنند.»
او به پشتیبانی حزب و «رهبران حزب» می‌توانست دخترک را تهدید کند. همان‌ها بودند که به او گفتند اسرار پروفسور را گزارش دهد و همان‌ها بودند که سرانجام پروفسور را به «ضدانقلاب بودن» و «منشویک بودن» متهم کردند. پروفسور با دیدن این وضع خُرد شد. «قامتش خمیده و موهایش سفید شد.» اما آن‌قدر شجاعت و صداقت داشت که کار شاریکوف را یکسره کند و او را به روز اول بازگرداند، چیزی که رهبران حزب هرگز به آن تن ندادند، زیرا قدرت‌شان را از دست می‌دادند.
این قدرت به لحاظ برخوردش به انسان، نه‌تنها هیچ تفاوتی با قدرت‌های قبلی و بعدی ندارد، بلکه به‌مراتب از آنها ناانسانی‌تر است.
لنین بر آن شد که در عقب‌افتاده‌ترین، بی‌سوادترین و فاسدترین کشور اروپا، «انسان ترازنوین» خلق کند، اما نتیجه کار چه شد؟ تاریخ به این پرسش جواب داده است، هر چند که حزب تا آخرین روز حیاتش حاضر به اعتراف نشد. رهبران حزبی لحظه‌ای نخواستند به ندای هنرمندانه امثال بولگاکف گوش کنند که: «انسان در هیچ قالبی نمی‌گنجد، حتی قالبی که خود برای خود برمی‌گزیند.»

2- «تخم‌مرغ‌های شوم» شکست اراده‌گرایی در آینه ادبیات
نوولت «تخم‌مرغ‌های شوم» همچون «قصر» و «محاکمه» اثر کافکا، «ساس» نوشته مایاکوفسکی و «1984» نوشته جرج اُرول نشانه آن درونمایه‌ای است که «حس هنرمندانه» خوانده می‌شود؛ حسی که هنرمند را زودتر از فلاسفه و دانشمندان، به «حقیقت» نزدیک می‌کند. در روزگاری که تئوریزه‌ترین نظریه‌پردازان غرب کمترین تردیدی درباره «بقای ابدی» حکومت توتالیتر شوروی نداشتند و فقط به‌فکر «تضعیف سیاسی» آن بودند، الکساندر سولژنیسین نه به اتکاء «دانش جامعه‌شناسی» و آمارهای اقتصادی، بلکه به‌یاری حس و غریزه هنرمندانه‌اش «حس» کرده بود که عمر آن حکومت ضدانسانی دیری نمی‌پاید. در سال 1924 نیز که قریب هفتاد - هشتاد درصد روشنفکران جهان حکومت جدید را تأیید می‌کردند و حتی لینکلن استیفنس پس از سفری به روسیه فریاد برآورده بود که «من در آینده بودم و آینده واقعیت داشت»، هنرمندی مثل بولگاکف که اهداف ناانسانی بلشویسم را پیش‌بینی می‌کند، به زبان هنری به استالین و بقیه رهبران حزب می‌گوید که برای دگرگونی زندگی انسانی، راه به جایی نخواهند برد و صادقانه‌ترین کاری که می‌توانند بکنند، این است که دست از «جهش‌های بزرگ خانمان‌برانداز» بردارند و خانه‌نشین شوند؛ چراکه این‌گونه تمایلات نه‌تنها روی زمین بهشت نمی‌سازند، بلکه بر جنبه‌های جهنمی آن می‌افزاید.

در این داستان، پروفسوری به‌نام ولادیمیر پرسیکف تمام وقت و نیرویش را صرف تحقیقات علمی می‌کند؛ تا جایی‌که حتی همسرش او را رها می‌کند. پروفسور ظاهراً وابسته به حزب نیست، تمایلی هم به خودنمایی و کسب مال و منال و قدرت ندارد و بیشتر به نفس تحقیقات علمی‌اش فکر می‌کند، اما عملاً نتایج تحقیقاتش در اختیار قدرت حاکم یعنی بلشویسم قرار می‌گیرد. به‌عبارت دیگر، طبق روایت بولگاکف، نتایج زحمات چنین افرادی به دست کسانی می‌افتد که به‌لحاظ گرایش به قدرت و غوغاسالاری در نقطه مقابل پروفسور هستند. البته بدون این‌که پروفسور بخواهد و حتی بداند، امکاناتی به او داده می‌شود که بیشتر مردم از آنها محروم هستند. او به‌طور اتفاقی اشعه‌ای را کشف می‌کند که چنانچه در محفظه خاصی بر تخم‌های جانوری مثل قورباغه بتابد، می‌تواند طی چند ساعت هزاران قورباغه تولید کند که خصلتی متفاوت داشته باشند؛ هر کدام شماری از نوعِ خود را بخورند و اندامی غیرعادی پیدا کنند و متقابلاً تخم‌ریزی‌شان در مقیاسی وحشتناک باشد. بنابراین داستان وارد عرصه و ژانر علمی-تخیلی می‌شود؛ اما نه در حد و شکل کارهای نویسندگانی همچون ژول ورن، هربرت جرج ولز و ایزاک آسیموف. اصولاً ساختار این داستان و داستان دیگر بولگاکف به‌نام «دل سگ» به‌گونه‌ای است که نمی‌توان آنها را فقط با مؤلفه‌های ژانر علمی-تخیلی ترازبندی کرد و باید از منظر دیگری نیز با آنها برخورد کرد. از این حیث هر دو اثر از آثار نویسندگان ذکرشده ضعیف‌تراند؛ مثلاً قابل‌مقایسه با «ما» شاهکار یوگنی زامیاتین هموطن بولگاکف؛ نوشته شده در سال 1920 یا «فارنهایت 451» نوشته ری براد بوری نیستند. علت اصلی این امر به‌عقیده نگارنده این است که بولگاکف داستانش را تحت‌تأثیر مکتب‌های مختلف امپرسیونیسم، اکسپرسیونیسم و سورئالیسم نوشته و مؤلفه‌هایی از آنها را در داستان‌های علمی-تخیلی خود آورده بود. به‌عبارت دیگر تخم‌مرغ‌های شوم آمیزه‌ای است از چند رویکرد که در عمل هیچ‌کدام هم نشده است؛ مثلاً از حیث گرایش امپرسیونستی در حد بعضی از کارهای هرمان هسه و از حیث خصلت‌های اکسپرسیونیستی در حد کارهای کافکا و به لحاظ تصویرسازی سوررئالیستی در اندازه کارهای آندره برتون (برای نمونه رمان معروفش «نادیا») ظاهر نمی‌شود. ولی به لحاظ معنایی و مضامین فلسفی- اجتماعی نمی‌توان گفت که نسبت به کارهای هاکسلی، برادبری و دیگران ژرفای کمتری دارد. باری، بزرگنمایی روایی در عرصه تحقیقات علمی پروفسور، با اغراق طنزگونه نویسنده در بُعد اجتماعی- سیاسی برابری می‌کند. خبرنگاران روزنامه‌ها و مجله‌های «عصر سرخ»، «آتش سرخ»، «فلفل سرخ»، «نورافکن سرخ» و چند «سرخ» دیگر پروفسور را دوره می‌کنند و بلشویسم که همه اختراعات و اکتشافات دنیا را به‌نام دانشمندان روس ثبت کرده بود (کافی است به کتاب‌های درسی سال‌های 1920 تا 1990 شوروی مراجعه کرد) به‌سرعت مأمورهای «گ. پ .او» [سلف کا. گ. ب] را برای نظارت او و دستاوردهای علمی‌اش اعزام می‌کند و حتی مأمورهایی شبانه روز از او مراقبت می‌کنند. طبق معمول رهبران کشور به فکر می‌افتند که از این دستاورد برای «تحکیم قدرت خود» بهره‌برداری کنند. این وظیفه به‌عهده الکساندر سیمونویچ رُک محول می‌شود. رُک تا سال 1917 یعنی سال کسب قدرت به‌وسیله بلشویک‌ها، در سالن انتظار یک سینما فلوت می‌زد. به‌عبارتی «یک مطرب درجه سه» بود، اما در این سال که «شغل خیلی از مردم تغییر یافت»، او هم فلوت را با تپانچه «ماوزر» عوض کرد و به «انقلابیون قدرت‌یافته و دریای توفانی جنگ و انقلاب» پیوست. نبوغ خود را در خدمت به استحکام انقلاب بلشویکی نشان داد و ثابت کرد که «آدم بزرگی» است. متقابلاً «حزب» دست از سر این «انسان تراز نوین» بر نداشت. به او هویت بخشید؛ منتها آن هویتی که خود می‌خواهد. ناگفته نماند که حکومت «توتالیتر» (تمامیت‌خواه) در پی آن است که با دگرگونی بنیادین ساختار انسان‌ها، مواد بی‌شکل و متشکله موجودیت ساختار خود را فراهم آورد. برای این منظور، لازم است که گذشته انسان - تاریخ جامعه - از حافظه او محو شود و فقط آن مصالحی باقی بمانند که در جهت مشروعیت بخشیدن و بقای حکومت توتالیتر به کار می‌آیند.
در ضمن، لازم است که همه روزه، با توسل به ابزار تلقین و تکرار، به انسان‌ها القاء شود که «آنها خود نیز سازنده و صاحب حکومت‌اند»؛ حال آن‌که حکومت «دیکتاتوری» برای بقای خود، عامه مردم را «به‌مثابه عناصر متشکله در ساختار قدرت سیاسی خود» مجذوب و حل نمی‌کند. باری، اول شغل ویراستاری یک روزنامه بزرگ و همزمان عضویت شورای محلی و عالی اقتصاد و کار در زمینه آبرسانی به رُک داده شد و به عضویت «شورای عالی تشکیلاتی» هم درآمد. همین تنوع مشاغل، که البته در هیچ‌یک هم صاحب تجربه و نظر نیست، برشی از شکل‌گیری ساختار قدرت در حکومت توتالیتر است. البته یکی از کاخ‌های مصادره‌شده در یک روستا را هم در اختیارش می‌گذارند، اما با شنیدن خبر کشف پروفسور، ایده «احیای صنعت مرغداری توسط اشعه پرسیکف طی یک ماه» به ذهنش خطور کرد و «شورای دامداری» هم به‌سرعت با آن موافقت کرد. بنابراین کسی که قرار است کشف پروفسور را به ماده عینی تبدیل کند و افتخاری نصیب حزب و شخص خود و سیستم کلوزی و ساوخوزی کند، یکی از عوام‌الناس کم‌خِرَد (اگر نگوییم بی‌خِرَد) است. نویسنده، نه روی فردی از طبقه کارگر و دهقان انگشت گذاشت و نه یک کارمند یا نظامی، بلکه فردی از عوام الناس - یا به اصطلاح مارکس لمپن‌پرولتاریا - را برگزید. این انتخاب اولاً نمایانگر بینش هستی‌شناسنامه نویسنده است، ثانیاً ردیّه‌ای است بر این نقطه‌نظر میانه‌مایه که می‌خواهد افکار و بینش هنرمندانه نویسندگانی چون پاسترناک، بولگاکف و آرتور کوستلر را تا سطح گرایشات سیاسی راست گرایانه تقلیل دهد. حال آن که چنین بینشی و وجوه مختلف آن در طول تاریخ «درست» از آب در آمده است.
کمیته دامداری، که نمادی از یکی از ده‌ها کمیته‌های جزئی وابسته به حزب است و مانند بیشتر کمیته‌ها با جهل بیشتر همسازی دارد تا خِرَد، به‌یاری رُک ِ جاه‌طلب می‌شتابد و از او می‌خواهد که اطلاعات لازم را از «پروفسور بورژا» بگیرد. و البته «واضح و مبرهن است - نمونه‌ای از طنز زبانی بولگاکف- که پروفسور نمی‌توانست به خواسته رُک جواب منفی دهد؛ چون او ورقه‌ای در دست داشت که مهر خیلی نهادها را روی آن بود.» اما «محصول» نیروی اراده‌گرایی، نه‌تنها در بدو پیدایش که بعد از آن‌هم موجود مطلوب پروفسور و دستگاه‌های حزبی نمی‌شود: اشتباه هولناکی اتفاق می‌افتد؛ برای رُک تخم‌مار و برای پروفسور تخم‌مرغ فرستاده می‌شود فاجعه ای بزرگ پدید می آید. به این ترتیب نویسنده بدون این‌که در مورد نفی زندگی حکمی صادر کند، ورطه نیستی را در پس و پشت رویدادهای عادی زندگی پنهان می‌کند. قربانی این چنین ورطه‌ای انسان‌ها هستند؛ مثلاً پروفسور، که تا دیروز از «قوی‌ترین و مخوف‌ترین منبع قدرت یعنی کرملین به او تلفن دوستانه می‌زدند» و مردم آن‌چنان برایش کف زدند که «یک تکه بزرگ گچ از سقف تالار پایین ریخت». شخص مهمی چون رُک هم که جزو بافت قدرت است، قربانی می شود. اشتباه به حساب پروفسور و رُک گذاشته می‌شود. ناگفته نماند که بلشویسم برای استقرار خود نه تنها میلیون‌ها نفر را در زندان‌ها، اردوگاه‌های کار اجباری سر به نیست کرد، بلکه در نقل و انتقال قوم‌ها و گرسنگی‌های ناشی از سیاست نادرست اقتصادی نیز ده‌ها میلیون نفر را قربانی کرد، و تجربه تلخ شکست برنامه‌های جاه‌طلبانه حزب به‌سهم خود، نیروی انسانی و مالی فراوانی را به انهدام کشاند. این خسارات‌ها همیشه به حساب کسانی نوشته می‌شد که نقش درجه سه و چهار داشتند. این تجربه‌ها در عرصه کوچ‌های اجباری، سدسازی‌های غیرکارشناسانه، تحقیقات علمی و کارهای عملی ناموفق کشاورزی و صنعتی، منجر به اعدام صدها و زندانی‌شدن چندین هزار کارشناس شد. کسی نمی‌توانست «وجود داشته باشد» که استالین و همفکرانش را به بی‌مبالاتی متهم کند و به آنها بگوید شما بودید که شتابزده بر فلان ایده و صاحب ایده مهر تأیید زدید. معمولاً این شکست‌ها بهانه‌ای می‌شد برای تسویه‌حساب‌های شخصی و حزبی. از این‌رو افرادی در لوبیانکا محاکمه می‌شدند که مغضوب واقع می‌شدند؛ اتفاقی که به شکل دیگری در این داستان شاهد آن هستیم. نکته جالب تاریخی اینجاست که این چنین تجربه‌های بلندپروازانه‌ای در سال 1924 که سال نوشتن این داستان است، هنوز چندان رخ نداده بود، و بعدها باب شد و رسمیت پیدا کرد. نکته دیگر این‌که در همین سال لنین از دنیا رفت و داستان ِ بولگاکف درواقع هشداری بود به جانشین برحق لنین یعنی استالین که «فکر نکند ایده‌های عالی حزب یکی پس از دیگری جامه عمل به خود می‌پوشاند.» ارزش این هشدار بعدها ثابت شد، همان‌طور که این‌گونه رخدادها، سال‌های بعد اتفاق افتادند. اینجاست که «منزلت جایگاه تاریخی ادبیات» عیان می‌شود؛ زیرا در ادبیات: «مهم نیست امری اتفاق افتاده است یا در حال حاضر می‌تواند رخ بدهد، مهم این است که می تواند روزی اتفاق بیفتد.»
به‌هر حال بولگاکف در داستان «تخم‌مرغ‌های شوم» نشان می‌دهد که حزب دست از سر «انسان تراز نوین» خود برنمی‌دارد و می‌خواهد در روستای دورافتاده‌ای به دست چند نفر بی‌سواد که مغز متفکرشان رُک است، زیربنای جامعه‌ای را پی‌ریزی کند که فقط با تئوری‌های لنین و پراتیک استالین سازگاری دارند. رُک به پشتیبانی «حزب» و «رهبران حزبی» و «نیروهای امنیتی» توانست محفظه‌ها را از پروفسور بگیرد، اما پیشرفته‌ترین ابزار در دست افراد جاهل نه‌تنها کارساز نیست، بلکه موجب انهدام بخشی از توانایی‌های جامعه می‌شود. مطالعه‌ای اجمالی نشان می‌دهد که اندیشه‌ها، نظریه‌ها و تزهای مارکس، صرفنظر از ارزیابی صحت و سقم آنها، ماحصل تحقیقات و تتبعات وسیع و عمیق فلسفی، جامعه شناسی، تاریخ، اقتصاد و غیره بوده است و تمرکز این اندیشمند روی سوژه حیات تاریخی بشر بود نه اعمال سطحی روزمره سیاسی و اقتصادی. مارکس گفته بود هیچ فرماسیون اجتماعی - اقتصادی جای خود را به فورماسیون پیشرفته‌تر نمی‌دهد مگر آن‌که به لحاظ مادی و معنوی به اشباع رسیده و خود موجبات انهدام و نفی خود را فراهم کند. در جامعه سرمایه‌داری هم فقط زمانی که فوران تولید مادی و معنوی حاصل شد، می‌توان از تحول صحبت کرد. این فوران از منظر «رُک» که درواقع نماینده و نماد لنینیسم است، فقط در «کمیت»، آن‌هم به‌شکل منفرد و مستقل و غیرارگانیک، خلاصه می‌شود. در افزایش «کمیت‌ها» که شدیداً مورد توجه لنین و استالین و اخلاف آنها بود، کیفیت زندگی، امنیت فردی مردم، آگاهی آنها از پیشرفت‌های بشری، رشد عواطف، درستکاری و علاقه به کار و حرفه اصلاً مطرح نبود و نمی‌توانست هم باشد. در این روایت رؤسای رُک این اصل فلسفی را تا حد یک موضوع سیاسی تقلیل دادند و استدلال «تولید انبوه برای رسیدن از سوسیالیسم به کمونیسم» را به عنوان راهبرد انتخاب کردند، اما این استراتژی فقط «توجیهی» برای استحکام قدرت خودشان بود. در عقب‌افتاده‌ترین، بی‌سوادترین و فاسدترین کشور اروپا، «انسان تراز نوین»، کسانی از مقوله رُک بودند که فاجعه آفریدند و ایالتی را برای حفظ بقیه مملکت به آتش کشاندند.
خصلت تراژیک پایان‌بندی این نوولت، چه در مورد نتایج زحمات پروفسور و چه سرنوشت خود او، به‌طرزی دردناک نظاره‌گر موقعیت انسان در حکومت توتالیتر است. بین قربانی و قربانی‌کننده فاصله‌ای ژرف و در عین حال در حد صفر وجود دارد. در پایان داستان، رُک که آن‌همه مورد عزت و احترام مقامات حزبی و کشوری و لشکری بود، ازپاافتاده و منگ و تهی رها می‌شود و «مردم» ِ مجهز به سلاح گرم و سرد، ظاهراً به‌صورت خودجوش و درواقع به دستور مقامات حزب به آزمایشگاه پروفسور حمله می‌کنند، همه چیز را می‌شکنند، پروفسور را به باد ضربات مختلف می‌گیرند و سرانجام آنجا را به آتش می‌کشانند. پروفسور در لحظه مرگ فقط مستخدم باوفایش را صدا می‌زند: «پانکرات...پانکرات...» و به این ترتیب نویسنده ساختار شکننده و نیز ناایمنی وضع انسان را در چنین جامعه‌ای با طنز و کنایه و البته اندوه به‌تصویر می‌کشاند.
ماترک پروفسور که یک پراکتیسین آرمانگرا هم بود، به دستیارش ایوانف، یک پروفسوری معمولی، اما جنتلمنی شیک‌پوش و ظریف می‌رسد که هرگز در بازسازی محفظه توفیقی کسب نمی‌کند.
نویسنده زنده نماند تا ببیند که «حزب» بلشویک جز در عرصه نظامی در هیچ زمینه دیگری توفیقی از کاربرد دستاوردهای امثال پروفسور پرسیکف کسب نکرد. کشور دویست تا سیصد میلیونی شوروی، با آن گذشته درخشان هنری و علمی، طی هفتاد سال حتی هفتاد نخبه در حد و اندازه شچدرین، برودین، لباچفسکی و پلخانف به جهان بشری تحویل نداد و پرسیکف‌ها در عمل سترون باقی ماندند. چرا؟ تاریخ به این پرسش جواب داده است، هر چند که هیچ‌یک از هزاران سیاستمدار شوروی، لحظه‌ای نخواستند به ندای هنرمندانه امثال بولگاکف گوش کنند که: «در دوره مدرنیسم، انسان هیچ قفسی را بر نمی تابد.»
بحث در مورد بنیان‌های حکومت‌های توتالیتر، ژرف‌تر و وسیع‌تر از آن است که در چنین نقدی بگنجد؛ خصوصاً به این دلیل که هدف چیز دیگری است. اما ذکر یک نکته را ضروری می‌داند: گرچه هر متنی، به لحاظ الزامات زیباشناختی، باید در دوره خاص خود مورد داوری قرار داد، اما چنان‌چه قرار باشد شاخصه‌ها و معیارهای سنجش اقناع‌کننده فرامتنی به کار برده شوند، چاره‌ای نیست جز آن‌که به ترمینولوژی امروز روی می‌آورد. به‌عبارت دیگر، حکومت توتالیتر با اتکاء به مفاهیم و مقوله‌های اکنونی سنجیده شود نه با ملاک‌های صدسال پیش.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692