پروانگی مجموعهای است از اشعار شاعر جوانی بهنام یاسمن آرنگ، شاعریکه در عصر بیهویتی شعر سپید و افتادنش در دستانداز شعر منثور، زبانی را احیا میکند که بیشک هر مخاطب شعرشناسی را بهیاد فروغ میاندازد. در بعضی اشعارش گویی فروغ دوباره برخاسته و تلاش میکند رسالت شعر زنانه را در این سرزمین مردسالار پی گیرد.
آرنگ شاعری است که همچنان که وامدار و وفادار سنّت شعری فروغ مانده، به گرایشهای شعری امروز نیم نگاهی میکند. در سراسر شعرهای وی میتوان ردپای تجربههای زیستی وی را یافت. سالهایی که در اشعار او پشت سرگذاشته میشوند، دههای که روزگار جوانی او و آغاز شکاف نسلها را روایت میکند. شکافی که درون شاعری حساس را به دو تکه میکند و فریاد اعتراض شاعری که البته به حکم زن بودن باید خاموش شود.
وط ن م درد میکند
و ت ن م
و عنکبوتها به دور تنم تار میتنند
و تمام رگهایم درد میکند
و تنم درد میکند
و تمام دردهایم درد میکند (شعر وتنم،ص17)
همآوایی حروف گاه آنقدر میتوانند مسحورکننده و ریتمیک واژهها را در آغوش بکشد و بر زبان جاری کند که لذت بیان در ژرفای وجود خواننده و مخاطب با برق لبخندی به شاعر سلام کند.
نگاه دگرگونه شاعر به موضوع شعر و بیان حالات درونی و دغدغههای نهانی با تصویر و تصورهای شاعرانه میتواند خواستی اعتراضی و بیانی باژگونه باشد. اسمها برجسته و نگاه در شعر با تجربههای زیستی همراه است.
جادوی مجاورت موافق و اتصالهای با حرفی که خود آغازیست بر ادامه کار شعر را کامل و شاعر را ماهر جلوه میدهد.
...و تلاقی عشق و شناسنامه و زنجیر
دیگر بر نخواهد خاست؟!
چقدر به مرگت اصرار دارند
با آن که حوا تنها نامی است
و تو تکرار میشوی
در تاریخ گوژپشت قبیلههای زنده بهگور
و طراوت غبارگرفتۀ جوانی بکر
و بادبادکی که دستهایِ «نباید»
از انگشتهای کودکیات میگرفت... (شعر حوا تنها نامی است،ص22)
شاید ابهام در شعر بتواند اندیشه شاعر را در نهانگاه مخاطب به چالش بکشد. اسمهایی که کنار هم آمدهاند و بیهیچ ربطی و بیهیچ التزام و بیهیچ قرینهای.
شادی کشف شاعر اینجا بهتر باشد از کشف شعر او، چرا که شاعر آمده است تا از شناسنامه که هویت کاغذین اوست، عشق که در نهانگاه وجودش احساس او را همراهی میکند و زنجیر که سکوت و جبری که در محیط پیرامون جنسیت اوست بهسمت بیانی شاعرانه سفر کند.
شناسنامه که اگر بیعشق اسمی در آن نگاشته شود حکم زندانی است که زنجیر را بر پای بسته است و چقدر ابتدای این شعر با بندی زیبا آفریده شده است و برائت استهلالی که خواننده را چنان مجذوب میکند و او را با لذت کشفی دلربا مسحور میسازد. ابهام در مرحله دوم وقتی است که اشتباه زنانگی در آن را میشود از تأمل عاطفی مخاطب دریافت کرد چون اگر عشق از ناحیه او باشد خبط و خطایی است که روزی حوا کرد و آدم را فریفت و عشق زنانه چیزی جز فریب در اندیشه روزگار نیست که عقوبت و سزای آن جز خروج از آرامش و افتادن به خاک و دنیای خاکی تنها ثمره آن است...
شاعر هنوز نمیخواهد از شناسنامه و زنجیر و عشق دست بکشد، اینبار به جرم جنسیت که فقط باید بندگی کند و در چنگال روزگار مردینه اسیر با تلمیحی رندانه، عرب جاهلی را بهرخ مخاطب کشیده و پس از یافتن درد برای درمان درد خویش فرورفتن را چاره کار خویش تصور میکند.
شاعر هنوز شاعرانگی میکند و لوندی در کارش را نمیخواهد از نگاه موافق شنوندهاش بگیرد. از شناسنامه و عشق و زنجیر میگذرد و میخواهد که از آنچه بهنام زن دارد فرار کند. او از ناپایداریهای روزگار در خشم است و میخواهد این گریزش را به بیرون از گردونه خاکی گذارد و راه آسمان را پیش رو میگیرد و به آزادی میاندیشد. جایی که نه قراردادهای کاغذین میتواند او را نگه دارد و نه عشقهای پوشالی و نه زنجیرهایی که توسط این پیمانهای زمینی بر لوح تقدیر آدمی نوشته شده است.
او به انگشتان کودکی تمام روحش را میدهد که با افسوس نگاه پاکش او را تا کرانه آسمانها سوار بر بادباکی به آزادی برساند.
زن اینجا فقط و فقط برای آزادی به مرگ میاندیشد چیزیکه طبق اندیشه یکتاپرستان مسلمان آزادی روح از تن آغاز فراغ بال و آسودگی جان است...
جایی میان بادبادکها خوابیده
کودکیِ دختری که سیسالگی
اورا بلعیده بود
اینجا به پیلهها برای پروانه شدن مجوز نمی دهند
تنها ابریشمی میشوی بر تن همخوابگیشان
و کابوسها، تعبیر عاشقانههایت میشوند... (شعر پروانگی، ص74)
رهایی در کلیت شعر «پروانگی» شاید موتیفی باشد که با بسامد بالا در همه شعرها چه به صورت درونی و چه برونی اندیشه خودش را سازگار با شعر کرده و گاهی نیز از شاعر فاصله گرفته است.
در این میان تنها المان و نمادی که میتواند رابطه او و مخاطب باشد همین بادبادکی است که باید در حالتی ستودنی حتما در دست کودکیهای خودش باشد. زمانیکه پاکی او تا آسمانها پرواز میکرد و فقط ارادهاش میتوانست او را با تلنگر انگشتی به آسمانها حواله کند.
شاعر در خودش غرق است و جسارت بیرون آمدن از زندان تن خویش را ندارد. اتفاق اینجا شروع میشود که آرزوهایش را در مسیر رفتن تصور میکند و نگاهش را به آیندهای دوخته است که جز پشیمانی چیزی نداشته و شاید بزرگترین جرم او که در جنسیت شعریاش نیز مشخص است نداشتن جرات و جسارتی است که او را از این زندان تن بیرون ببرد و آن فقط و فقط زن بودن اوست و نگاه اعتراضی او در کل شعر از خودش است و شکایتش از آنچه میخواسته است و ناخواسته به جبر روزگار میرسد...
شاعر پروانگی را هرگز تجربه نمیکند تنها رویای آن را در باورش میپروراند. «کفشهایش نای ماندن ندارد» اما در حرکتی دور میان سلولهایی میچرخد.
درها را میبندم
و سلام میکنم
به هوایی که مرا هوایی کرده است
و دنبال راه میافتم...
وقتی بیایی
از انگورهای نورسته آذین میبندم
و دور داربست میتابم... (شعر تاکستان، ص47)