روزی روزگاری پادشاهی بود که همسرش مرده بود و دختر بسیار زیبایی داشت. چند سال پس از از دست دادن همسرش با زنی آشنا شد که یک دختر هم داشت و تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند. پس از ازدواج، زن نسبت به دختر پادشاه خیلی ظلم و حسادت میکرد چون نسبت به دخترش بسیار سرتر بود. نامادری به عنوان مجازات دختر شاه را هر روز برای شستن ظرفها به رودخانه میفرستاد. زن جوان در برابر او تسلیم شد و به دستور نامادریش عمل کرد زیرا میدانست پدرش از تمام کارهای آن زن راضی است.