افسانه از پنجره به بیرون نگاه کرد. زنگ تفریح بود و بچهها با سر وصدا در حیاط بازی میکردند، امّا افسانه خودش را در شادی آنها شریک نمیدید. هوا ابری و غمناک بود. احساس کرد قلبش تیر میکشد. آیا بیماری قلبی داشت؟ آیا به زودی میمرد؟ شاید بله و شاید نه. قصه همیشه همین بود.