جلیل با سرعتی دیوانهوار در جادهٔ خاکی میراند، پوست لبش را میجوید، گوشهٔ پلکش میپرید و سیگار پشت سیگار روشن میکرد؛ انگار غباری از اضطراب همراه با دود سیگار، در فضای خفه و بستهٔ ماشین، ریههایم را پر کرده باشد تهوع و دلهره به جانم چنگ میزد. از آینهٔ بغل نگاهی به پشت سرم انداختم، کسی نبود؛ خدا را شکر کردم و نفس آرامی کشیدم!