نیمه شب بود. نور مهتاب از لای پرده به روی دست های کبود لادن افتاده بود.همه جا ساکت بود.دست بیجانی از کمد بیرون زده بود و او تلاش می کرد در را طوری ببندد که دست بیرون نیفتد.انگشتهای پر حرارتش دست بیجان را گرفت و هل داد توی کمد و در را بست.با خود گفت صبح به همه چیز رسیدگی می کند.