باران از سر شب گرفته بود و تند تر شده بود و قطرات درشت آن به برزنت روی چادر می خورد.سانای به صدای باران گوش می داد.می دانست این حجم باران دردی از چیزی دوا نمی کند.وقتی چادر کنار می رفت و کسی وارد می شد زمین خشک و ترک ترک را می دید که قطره ها را گویی پیش از رسیدن به سطح به درون می کشید و بییشتر می خواست. دشت داشت به بیابان بدل می شد.