با طنابی که دور گردنش پیچیده شده بود وسط آپارتمانش آویزان یافتیمش. رگهای دستها و مچهایش باد کرده بودند و آن چشمان خرمایی همرنگ موهایش که همیشه تفکری عمیق در آنها موج میزد، بسته شده بودند. لبهایش خشک و ترکخورده بود و شانههای قوی و استوارش در آن سن هفتاد سالگی در هوا معلق بودند.