پیرزنی در حال جارو کردن خانۀ محقّرش بود، که ناگهان یک سکۀ نیم شیلینگی کج و کوله را یافت. او با خود اندیشید: عجب اتفاقی! من حالا با این سکه نیم شیلینگی چه کار میتوانم بکنم؟ شاید بهتر باشد که همین امروز به بازار شهر بروم و با آن یک بچّه خوک خوشکل خریداری نمایم.