غروب است. ابرهای سُرخ مثلِ لختههای خون بر جناقِ آسمان چسبیدهاند و رنگِ نارنجیِ چرکمُردهای از دورشان به پیراهنِ طوسیِ آسمان میتراود. دلم غصه دارد. هنوز پاهایم میلرزند. مثلِ همان لحظه که از پلههای سنگیِ بیمارستان تلوتلوخوران بالا دویدم.
غروب است. ابرهای سُرخ مثلِ لختههای خون بر جناقِ آسمان چسبیدهاند و رنگِ نارنجیِ چرکمُردهای از دورشان به پیراهنِ طوسیِ آسمان میتراود. دلم غصه دارد. هنوز پاهایم میلرزند. مثلِ همان لحظه که از پلههای سنگیِ بیمارستان تلوتلوخوران بالا دویدم.