مادیار جلوی ویترین کتابفروشی ایستاده بود. دستهای کوچکش را سایبان چشمهایش کرده و به شیشه چسبانده بود؛ به چند کارتپستال زیبای درون قفسه زل زده بود که مثل دولنگه در از وسط بازشان کرده بودند
مادیار جلوی ویترین کتابفروشی ایستاده بود. دستهای کوچکش را سایبان چشمهایش کرده و به شیشه چسبانده بود؛ به چند کارتپستال زیبای درون قفسه زل زده بود که مثل دولنگه در از وسط بازشان کرده بودند