هنوز تابستان بود. خورشید وسط آسمان می تابید. بچه اژدهها توی آسمان پرواز میکرد که یهویی دلش یک چیز خنک خواست این طرف را گشت آن طرف را گشت، اما چیزی توی آسمان نبود که بخورد. پایین را نگاه کرد چشمش به یک بستنی فروشی افتاد که بچهها از آن بستنی قیفی میخریدند دلش آب افتاد و گفت: «به، به برم بستنی بخورم!»