همراه عصبانیّتی تواَم با پشیمانی، از میان ازدحامی از دستهایِ خواهانِ محبت و صداهایِ چشمانتظار می-گذشتم. پیرمردی کنارِ جوی آب، به کاسهای ترکخورده چشم دوخته بود که تنها سکهای پانصد تومانی در آن دیده میشد. مادری با وسواسی آمیخته با عشق، دستکشها و شالگردنها را مرتّب میکرد و پسر جوانی به میزی که انواع شارژرها و هندزفریها و هدفونها بر روی آن بود، تکیه داده و منتظر خالیشدنش بود.