من خوشحال بودم و خوشحال میمانم .درست برعکس پدرم که شاد نبود.که نمیخندید. که از اول صبح یک روز آفتابی یا بارانی کل روزش را از بر بود .هر روز دفتر نقاشی زرد رنگش را روشن میکرد و خودش را حبس در ایستگاه خراب شده میدید.
من خوشحال بودم و خوشحال میمانم .درست برعکس پدرم که شاد نبود.که نمیخندید. که از اول صبح یک روز آفتابی یا بارانی کل روزش را از بر بود .هر روز دفتر نقاشی زرد رنگش را روشن میکرد و خودش را حبس در ایستگاه خراب شده میدید.