هوا عالی بود. لکه های زرد و بزرگی آسمان آبی را پوشانده بود، اما میس بریل خوشحال بود چرا که تصمیم گرفته بود که پالتوی خزش را بردارد و آن روز بپوشد. هیچ نسیمی نمی آمد. اما وقتی دهان را باز می کردی، نوعی سرمای خفیف همانند خنکای یک لیوان آب یخ قبل از نوشیدن احساس می شد. هر چند وقت یک بار برگی که معلوم نبود از کجا آمده است، چرخ می خورد و از هوا بر زمین مینشست.