بوی خون با بوی پشم قاطی شده نفس را بند آورده بود. تابوت همنوا با صدای حسین حسین روی دست مردم سیاه پوش همچون قایقی بر روی رودخانه ای مواج بالا و پایین می رفت. از سر رگ های بریده خون می چکید می رفت روی ملافه سفید زیر پتو و آنجا دلمه می بست. از همان لحظه ای که تابوت بر سر دست ها بالا رفت زیر دلم خالی شد. آن هول و ترسی که از دیشب در دلم خانه کرده بود حالا هم چون افعی سر بلند کرده بود. رود جمعیت با پیوستن هیئت های روستاهای دیگر بزرگ تر ومواج تر می شد و صدا های بلند گوها درهم و برهم تر به گوش می رسید. زیر پتو گرم بود و آفتابی که بر میله ها تابیده بود پاهای لختم را داغ می کرد.