زن کنار پنجره نشسته و چشم به جاده پیچ در پیچ در انتظار مرد بود. صورتش گل انداخته بود و پلک راستش پی در پی میپرید. دست روی قلبش گذاشت. قلبی که میتوانست بیرون بپرد. قلبی که میتوانست حرف بزند: «راستی نهار چه پختهای؟»
زن کنار پنجره نشسته و چشم به جاده پیچ در پیچ در انتظار مرد بود. صورتش گل انداخته بود و پلک راستش پی در پی میپرید. دست روی قلبش گذاشت. قلبی که میتوانست بیرون بپرد. قلبی که میتوانست حرف بزند: «راستی نهار چه پختهای؟»