بر اساس یک قصه قدیمی از کشور پرتغال
روزی از روزها، وقتی خورشید در حال بالا آمدن بود، سه مسافر غریبه به یک شهر رسیدند. مسافرها از پیادهروی پاهای شان تاول زده و از تشنگی دهان شان خشک شده و از گرسنگی هم شکم شان درد میکرد. مسافر اول گفت:
بر اساس یک قصه قدیمی از کشور پرتغال
روزی از روزها، وقتی خورشید در حال بالا آمدن بود، سه مسافر غریبه به یک شهر رسیدند. مسافرها از پیادهروی پاهای شان تاول زده و از تشنگی دهان شان خشک شده و از گرسنگی هم شکم شان درد میکرد. مسافر اول گفت: