پشت پنجره نشسته بود و چیرگیِ غروب بر خیابان را تماشا میکرد. سرش را به پردهی پنجره تکیه داده بود وبوی غبارآلود پرده به مشامش میخورد. بیرمق بود. افرادی از خیابان عبور کردند. مردِ ساکنِ آخرین بلوک، راهِ رفتن به خانه را پیش گرفته بود. صدای تق تق قدمهایش را روی بتن پیاده رومیشنید .سپس قرچ قرچ کنان از مسیرزغالها که نرسیده به خانههای قرمزرنگ و نو ساخت بود، گذشت.