نشستم روی صندلی چوبی دقیقا وسط پذیرایی، همون جایی که یه سالی میشه که اون مردک ریشو با اون پسر جوونش بوم و خرت و پرتای نقاشیمو از کارگاهم آوردن بیرون و تلنبار کردن تو پذیرایی، آخه دیگه نمیتونستم اون شیش هفت پله رو بالا برم واسه اتاقی که کارگاه نقاشی های من بود.