يكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه میترسید پيش خودش نگه دارد, آن را میبرد و پيش تاجر امانت میگذاشت. يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشستهای كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»