شعری از «یاشار کمال سچکین» مترجم «فائزه پورپیغمبر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

غمگین بودم...
بر بلندی‌های ماهور
با قلبی که دردهای بی‌پایان را راه می‌بُرد
من انتظار آفتابی را می‌کشیدم
که سَرِ برآمدن داشت.
سنگینی ِ این سال‌ها باری مضاعف بر شانه‌هایم بود
من به آن بی‌کرانگی نیاز دارم که در صحرا
به حال خود رها شده.
تا توانمند بودم
مانند گل‌های صحرا
در قلب درمانده‌ام حامل تنهایی خویش بودم
حالا که دیگر چیزی نمانده
هر چه می‌خواهد، تنهایی‌ام کمتر شود.
من تنها او را خواسته بودم
و نه هیچ چیز دیگری
که او عزیز و بی‌همتا بود
برای من آفتابی تابان و
گرمی بخش ِ قلب یخ زده ام بود
او شعله‌ای سوزان بود که مرا در بر می‌گرفت
می‌دانستم که پروانه‌ای هستم.
برایش جان می‌دادم، اگر که می‌شد
خواست ِ قلبم ممکن نشد
که این تلخی، پیشاپیش قلب مرا سوزانده بود.

در شفق ِ سرخ جامه
ابری بارور داشت می‌گریست.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692