غمگین بودم...
بر بلندیهای ماهور
با قلبی که دردهای بیپایان را راه میبُرد
من انتظار آفتابی را میکشیدم
که سَرِ برآمدن داشت.
سنگینی ِ این سالها باری مضاعف بر شانههایم بود
من به آن بیکرانگی نیاز دارم که در صحرا
به حال خود رها شده.
تا توانمند بودم
مانند گلهای صحرا
در قلب درماندهام حامل تنهایی خویش بودم
حالا که دیگر چیزی نمانده
هر چه میخواهد، تنهاییام کمتر شود.
من تنها او را خواسته بودم
و نه هیچ چیز دیگری
که او عزیز و بیهمتا بود
برای من آفتابی تابان و
گرمی بخش ِ قلب یخ زده ام بود
او شعلهای سوزان بود که مرا در بر میگرفت
میدانستم که پروانهای هستم.
برایش جان میدادم، اگر که میشد
خواست ِ قلبم ممکن نشد
که این تلخی، پیشاپیش قلب مرا سوزانده بود.
در شفق ِ سرخ جامه
ابری بارور داشت میگریست.