دخترانِ زمان، روزهای نقادگرِ پنهان
گنگ و خاموش همچون درویشان پا برهنه
گنگ و خاموش همچون درویشان پا برهنه
و رژه ای تنها در یک صفِ بی پایان
که سربندهای پادشاهی را در دستانشان میآورند
تا با ارادهی پادشاه هریک هدیهای را تقدیم کنند
نان، پادشاهی، ستارگان، و آسمانی که تمامشان را در بر میگیرد
من در میان باغِ درهم پیچیده ام
شکوه را دیدم
و تمام خیالهای صبحگاهی را به فراموشی دادم
شتابان چند شاخه برگ و چند سیب برداشتم
تا که روز وارونه گشت و با سکوت رخت بربست
و من خیلی دیر
زیر سربندِ موقرانهاش
خرد و خوار گشتم
Ralf Waldo Emerson/ 1803-1882