با وجود جنگ
با وجود جنگ، با وجود مرگ،
با وجود تمام رنجهایی که بشر به آن تن درمیدهد،
چیزی درون من آواز میخواند و میخندد.
و من گویی باید با تمام جانم بستایم.
با وجود جنگ، با وجود نفرت،
یاسهای بنفش در کنار دروازه شکوفه میدهند،
و لالهها در راهباریکهها میلغزند
با وجود جنگ، با وجود خشم،
گل پیچک میگوید "رشادت!"
گل آفتابگردان هم زمزمه میکند "شادی کردن!"
هنگامی که گلهای بنفشه چشمهایشان را برای من بالا میگیرند.
تا فقط زندگی کردن پیشامدی آسمانی باشد.
ابرها با دریا فریاد برمیآرند،
و تلأ لو ِ موجها باز مرا فرامیخوانند
آن عدمی راستین است اما چه چیز انصاف است،
که در همهجا و همهجا هست.
شادمانی درمیان نومیدی میزید.
با وجودِ آنکه تفنگها شاید بخروشند و توپها بغرند،
گلهای سرخ زاییده میشوند و در باغها شکوفه میبارد.
روح من شاید هنوز شعلهاش روشن باشد
از همان چراقدانی که شکوفههای خشخاش میآیند.
از همان جایی که محراب صبحگاهی در سفیدی میسوزد.
زنبقها گلدانهای نقرهایشان را بالا میگیرند،
با وجود جنگ، با وجود ننگ.
و در گوشهایم نجوایی از جان است.
"از کابوس بیدار شو" نگاه کن و ببین
زندگی جاذبهای خلسهآور است
هرچند در میان جنگ و مرگ، نیستی و نابودیاش خوانند
Angela Morgan/ 1875-1957