(چند شعر از شاعران بومی کانادا / برگردان خالد بایزیدی (دلیر

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

khaled bayazidi

راکه گوما 

۱-

تو را دیدم

که چه زیبا بودی

تورادیدم:

که چه ماهرانه با دستهای خدا

نقاشی می شدی

درهرکجا که باشم

بوی پرنده را می بویم

ترانه ای ازترانه هایت را

برایم بخوان…

دوتا پرنده

بربلندای درختی نشسته بودند

یکی شان به زمین نشست

وآن دیگری نیز در همان جا

مانده بود

پرنده ها پرواز را بخاطرمی سپارند.

۲-

موری فاری

………

پدر تومرا دوست نمی داری

بیابرویم بدنبال آن سگ ماهی ای که…

دریک بعدازظهر

مادرفقیرم  راطعمه ی خودکرد

آن سگ ماهی که شبها

مدام درپی صید دریاست

اما تو!

نمی کشتی اش…

من می کشم اش…

بخا طراینکه من مادرم را

دوست می دارم

اماتو!

اورادوست نمی داری

۳-

جولی واستن

…………………

خودت را

باریسمان نگه دار

برای آن شاهینی که

پرمی گشاید

تا اوج آسمان

من هم باشوق گریه می کنم

به همراه خوشحالی دریا

۴-

سرین ستامپ

………………..

گلها!

همچون دستهای کوچک

برروی زمین فروریختند

برای به سرقت بردن

قطره…

قطره های آفتاب

..............................................

سه شعراز:کریستوس شاعربومی کانادا

1-

وقتی که پرسید:

ساعت ات چند است؟!

گفتم:

تیشه بردلم نزن

من به زن زیبا می اندیشم

دردست نبودن ساعت را

در دستانم فراموش کرد

عصبانی اش طغیان کرد

من هم عصبانی اش را به

صندوقچه ی دهنم پرت کردم

من همکنون هم

همچنان به زنی زیبا می اندیشم

2-

اتوبوس پربود

ازمسافر

هیچ مسافر بومی ای درآن نبود

باصدای بلند

فریاد بر آوردم:

ا های این شاهین است

همه مسافران

رویشان رابطرف من برگرداندند

ازترس ودلهره

صدای ضربان قلب شان

بگوش می رسید

چندی نگذشت که همچون مایکروف

سروصورتشان گرم شد

وبه حالت اولیه برگشتند

همه شان بمن زل زده بودند

گویی دیوانه ام

ازهمان روزمن شاهین هایم را

تنها برای خودنگه داشته ام

3-

آری زاده ی همین جایم

اما هیچ تعلق بمن ندارد

اشکها همانند او

سعی داشتند

به انگلیسی صحبت کنند

که زبان مادری شان نیست

زبان مادری خودرا

به خاطرنمی آورند

با خودکلنجار می رفت

که بومی است

بخاطراینکه زبان اش را

به بازی می گرفتند

معنایش چیست؟!

گاه که زبان مان راقفل می زنند

وقتی که همانند آنان

صحبت می کنیم 

آنها زندگی راازمامی گیرند

نه تنها زبان 

نه تنها آداب ورسوم

بلکه همه جیزمان را به غارت می برند

اعضای خانواده ام را

چنین بلا ی سرشان آوردند

هیچ گاه درمدرسه نتوانستند:

شرح حالی ازخود

برای معلم بیان کنند

بخاطراینکه به روی آنان می خندیدند

وتمسخرشان می کردند

گریه ای درصورت اش منفجرمی شود

ازخود خجالت کشیدم

ومادرم را تمسخرکردم

وبعد ازمدتی خود نیز فهمیدم:

که دیگرهیچ زبان مادری ام را بخاطرندارم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

(چند شعر از شاعران بومی کانادا / برگردان خالد بایزیدی (دلیر

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692