برو
در آغوش بگیر آب و آسمان را
و تکان بده با مژگانت ابرها را.
بگذار آینهمان را بشکنند.
برایمان
جز اندوه و لختی گل
و خونی خشکیده در رگهامان
هیچ مگذار.
آه، برو.
اگر میروی
چشمانت را برایمان بگذار
و شعری برای این دنیای غریب،
زاییده از عشق و هوس
که در مژگانش
آسمان تو را دارد.