عشق
حالا تو میخواهی بروی. برو
چشمهایت میمانند یا نه؟ آنها هم میروند.بروند
امّا میدانی که من بیچشمهایت نمیتوانم
خدا میداند که امروز را خوب از خواب بیدار شدیم
بازشدن نخستین چشمهایمان پُر از عشق بود، موافقت محض
پرندهای روی انگشتانم نشسته بود، همچنان میخواند
عشق بازی چنان آمده بود تا ابد بماند
بیپولی آن روزهای اول و دیروزها دیگر نبود
مثل این که هیچ وقت نبود
با این همه، قلبم همینجا میتپید
اینجا آبی بیخانمان چشمهایت، حرف زیبایش مردمان استانبول
همین جا پوست تنات پخش می شد وقتی دنیای حرفها را لمس میکردی
آن چنان شفادهنده، آن چنان زندگی بخش بود دوست داشتن
که وقتی روی پل کاراکوی باران میبارید
اگر میگذاشتند آسمان خودش را به دو نیم پاره میکرد
چون که دو نفر بودیم
با این همه، یک لیوان هم کافی بود تا موهایت را خیس کنی
تکهای نان و چند زیتون هم سیرمان میکرد
تو را که یک بار میبوسیدم دل بوسهی دوم تنگ میشد
بار دوم که میبوسیدم بوسهی سوم را هم چارهای نبود
جایی که صورتات تمام میشد اندامات آغازگر بود
سینههایت، سینههایت قهرمان بودند، بعد
بعد آن خوبی و خوشی