گندمزار شدم
باد
ساقهها را رقصاند
مست شدم
شب
«شیخی گرفتار» بود
به وقتِ صاعقه
خاکستر شدم
قرار بود که نباشم
نشسته بر سرِ گورِ
- این چرخه معیوب-
خلقت
شوخی بینمکی بود
همیشه بازگشتی هست
مثلِ کبوتری
که چرخ میزند
هی چرخ میزند
باز میگردد به «نبودن»اش
شاعران
کبوتران را دوست میدارند
اما
به حصر میروند
این گونه
بی آب و دان شدم
قرار بود که نباشم
نشسته بر سرِ گورِ
- این چرخه معیوب-
خلقت
شوخی بی نمکی بود
«مُردن را بردار و برو!» به خودم گفتم!
پوست انداختم
درخت شدم در خاکهای بی سایه
ماهی شدم در جویهای شهر
به قلابهای تقدیر رسیدم
شعارها جعبهای دارند مثلِ جعبهی کفش
میخواهی بیرون بروی بازش میکنی
مرد شدم به نداری
زن
به بی عصمتی
مردمان به نایستادن
تماشا کردند
شلوغ شد گلوی خروس در خاموشی فانوس
دردها میدویدند
جانها میدویدند
رسوایی باطومی بود در دست سپیدهدم
بوسه شدم
دور از هر قضاوتی
قرار بود که نباشم
نشسته بر سرِ گورِ
- این چرخه معیوب-
خلقت
شوخی بی نمکی بود
گندمها به کبوتران
کبوتران به درختها
درختها
به جویها به ماهیان رسیدند
تقدیرها
قلابها
از بوسهها گریختند
چرا که شاعران به خدایی که زندانها را میآفرید
سیبی بدهکار بودند
قرار بود که نباشم
نشسته بر سرِ گورِ
- این چرخه معیوب-
خلقت
شوخی بی نمکی بود
تابلویی دمِ درِ بهشت زدند
که آنکه بیرون میرود
دوباره باز خواهد گشت!
بازی از نو آغاز شد
سیب شدم!