از هزارههای دورتر
آنجا که میگداختند تکههای ململینت را
و تو چه سوگوارانه گدازههایت را به سراشیب میبردی؛
من نیز همانگونهام،
سوگوار
سرزمینی با کنجهای موقر
فرو رونده در منارهها
اینکم از ذبح تن بازگشته؛
خوشا قمریانِ در بند و تولههای از پستان رمیده
خوشا آن وقتِ عزیزِ در کالبد جا گرفته برای لحظهی حزن؛
اندوهِ ما کنجهای وارونه را پس میزد و کرانهای نبود برای عزیمت دردهامان
آن نخستِ عظیم، عزیمتی بود ناگوار!
خجسته راهی و ناخشنود همرهانی؛
راه از خونِ بیخته آکنده
بسیار برادر میبایدم
بسیار خواهر
با فرزندانی نستوه،
از چشمهای کلاغ هم که بگذرند
کرمان است و آغا محمدخان ...
تو اما آرام بگو،
آرامتر
تاریک باد "چشمخانهی تاریخ"
تاریک باد "بیستهزار جفت" چشمِ دربند
"دو قرن سکوت" و قرنها در بند بودن
اینکم از ذبح تن بازگشته...
همزیستی ناگواری داشتهام با گسلها
برجستگیهای روانم را آزمودهام پیش از این،
پیش از این که خیابان باشم
یا میدانی به نام اولین شهیدِ شهر
پیش از آنکه مادری باشم
خواهری
برادری
فرزندی
گورِ بینام و نشانی
پیش از جاری شدن خون بر سطحِ خیسِ خاک
کو استخوانهای تراشیده؟
شمشیرها و نیزههای آغشته
گلولههای آخته
مردان اخته
زنان گیسو بریده...
ما برای مثله شدن تاریخ را به نقد کشیدیم
کتیبهها دروغ نمیگویند؛
پس با درختها بسیار آمیختیم
تا از شاخههامان بیاویزند سرها را
"بیجرم و بیجنایت"
تا مکافات عمل هم راهی نبود،
سرفهها گواهند
وقتی از ریهها چرک بالا میزند
چشم حدقهایست لاابالی
پس شرمگاه تاریخ را نگاه میکنی،
بدونِ شرم
جنازههامان روی دست باد ورم کرده و
ما هنوز با درختها آمیزشی دردناک داریم.
جنازههامان بوی شاش سگ گرفته و هنوز برادر میآورند!
بدون پلاک...