می روم
تا ازمنه های فراموش تا دامنه های خاموش
وکبودی
آخرین آغازِ من از آرزوهای دور، دغدغه های نزدیک
من هاله ای از شرم و شرارت
و تو شهامتی از پروازِ یک آواز که شعررا
تا افق های ستارگان همراهی می کند
روز با روزنامه های شهر چشم می گشاید
وما
چه بی قرار درآرامش خود شکسته می شویم
وشب
در سایه ی خودش به خواب می رود
ودر گذرگاهی شب زده ترور می شود!
بهارِ ما در کوچه های آبان جا مانده است
مانند جوانی زمستان که هر بار
به شاخه ها به برگ ها می نگرم
پیری خود را
در خوابنامه ی کوچه ها تداعی می کند..
عابدین پاپی
از دفتر شعر: احساس شبیه باران می میرد