همه چیز از خواستن دانستگی آغاز شد؛
حوای زمین فریب طعم زندگی را خورد و آدم حریص طعم لبانش
ودزدیدن سیب بهانه ای بود برای دیدن چشمان دختر همسایه
حتی خاطره ها خنجره وار ایستادند در برابر معصومیت مانده بر آینه
و کمی آن طرف تر دلاویزترین شعر جهان ته مانده دوستت دارم های جویده شده را مزه مزه می کرد
و چه شباهنگامان بسیاری در جاده زیر گرفته شدند و کسی پیدایشان نکرد
و رندی که از سر دارندگی ، غم نامه نویس حلاج می شود...
این همه اصرار
بر تنهایی آدمی لازم بود؟