سرش را از روی کاغذ بلند می کند:
در دامنه کوه
اسیر ما شدند
به گلوله بستیم
دستور بود
فصول ها رفتند و آمدند و رفتند
گاهی شهاب سنگ در چشمانم می چرخد
گاهی پوکه از کوش هایم پراکنده می شود
اسیر آسایشگاه شدم
پرستار، قرص هایم را می آورد
و زنم، همراه با سکوتش بدیدنم می آید
پسرم مرد شده است
عکس اش را
در لباس رزم دیدم
لبخند می زنم
شکوفا که بر درخت سرو نشست
در یک خط موازی
در کنار هم، می جنگند با کفار
دوباره زنم انتظار می کشد