خون میپاشد میپاشد میپاشد بر سرِ زندگیمان
و انگشتهایی بلند و استخوانی در چشمهایمان فرو میروند
تنهامان تاول تاول تاول
و بر گردنمان جای دندانهایی دریده
لاشههای آدمخوار تمام شهر را تصرف کردهاند
و بوی تعفن با هیچ اسیدی
از خیابانها شسته نمیشود
نگاه کنید از میان پنجرهها نگاه کنید
این باران نیست
آخرین گلبرگهاست که بر زمین میریزد
زمینی که از سوختن نمیافتد
داس بردارید
داس بردارید که آتش درو کنیم
«خانهام آتش گرفتهست، آتشی جانسوز»
هیس!
کسی صدا میزند
خانه خراب شده است؟
خانه، خراب شده است.
صاحب خانه باز قمار کرده است شاید
و خاک و هوا و نفس و جان را
او را
ما را
به هیچ فروخته است، شاید
مگر خانه خودمان نبود؟
نه! نه! خانه هم سالهای سال بود تصرف شده بود
و مصرف شده بود
اکنون صاحب خانه جوابمان کرده
و فرموده
جمع کنیم و برویم
اگر برویم، میرسیم؟
چه بسیار راهها که پا در آنها گذاشتیم
و انتهایشان درهای بستهٔ بهشت بود
و چه بسیار راههای دیگر
که ما را به درهای گشودهٔ جهنم برد
خراب شوند راههای تو در توی بیحاصل
بگذار ارادهٔ ما اقیانوسی بکشد
از قطره قطرههای اشکمان
بر صورت این زمین خونزده
بگذار ما در این قصه
نهنگی باشیم
که تنها رسالت پیغمبر درونش
آزادی است
دیگر نمیدانم امید کجای داستان است
دیگر یقین ندارم بهار در انتظار زمستان است
وحشت اقیانوس را هم فرا گرفته
و اینجا
تاریکتر از همیشه
جولانگاه اژدران بیفهم است
آتش در آب که شعله میزند
من آرزو میکنم
خواب باشم
اما بیدارم
و چهرههای کودکان ماتم گرفته
مجالم نمیدهد.
امید. خانه. آزادی.
این درسها را
پس که به آنها یادآوری کند؟