دیر به دنیا آمدنم را
زود فهمیدم
وقتی که مادرم روی دلش دست کشید تا سرم را نوازش کند
هر دو در تاریکی گریستیم
درد هامان را دار زدیم
که جیغ، خفقان بگیرد
من با بند ناف او
او با گیسوانی که بعدها
از زیر تیغ گذشتند
تا بلندایشان را به شبهایمان ببخشند ...
پدرم بین انگشتانش
ناسزا میگرفت
تا سزای اعمالش زیر لب
دود شوند
در دلش به این حماقت مضحک میخندید
فهمیدم دنیا هم به من نمیآید
رنگ پریدهٔ آسمان ...
سیاهی خورشید _ خسوف_
خشکسالی کهن سالترین درخت ...
اخم کلاغ فرتوت
گریز ناگزیر زمان از تنهایی
فهماندم،
زندگی هنوز نرسیده از من گریخت..
شاخه گلی از باغچهٔ فضای سبز، قرض گرفتم
آنقدر دویدم تا بغض و ترسهایم در راه رسیدن به آن زیبا
جا ماندند
زیر چشمهای مغرورش له شدم
لبخند پلاسیدهاش،
گل را پژمرد
نگاه محقر و چروکیدهٔ آینه
فهماندم، دوست دارمش
اما به عشق دیر رسیدم
تا همیشه قبل از شروع بخت به پایانم برساند..
حالا که هر چه میبایست
به وقت خود نرسید
جز مرگ برای که چشم انتظار بمانم؟
پس روی سنگ قبر من بنویسید:
خوش آمدی مرگ، اما تو لااقل
دفعهٔ بعد زودتر به سراغ من بیا ....
#وهاب_طباطبایی
از ماه پریدم تا نثار پوزخندی به روی خورشید
با ستارگان در سوگ زمین، سوختم
تن به دریای برهوت بیابانها زدم و تا خشکسالی بهار باریدم
با گرگها رقصیدم
تا جنگل خوفناک انسان، از من عبور کند
قدمهایم باریدن گرفت
شکوفهها شب نشده در دل آسمان روئیدند
با تنهایی، تنها ماندم
که نطفههایشان را در مغزم کاشتهام..
با مردگان مست شدم
برای آینده جسدها چنگ نواختم..
از عریانترین ثانیهها
خالی شدم
در کوپهٔ قطار با خدا همسفر شدم
باهم تا خاموشی جهنم چای نوشیدیم
سرگردانی زمین را تاب آوردیم
من در رؤیا
تن به هر کاری دادهام
جز تنات
همه چیز دیدهام
جز تو
خواب همه را دیده بودم
جز رفتن ات