نبودن خنده هایت
نشنیدن صدای رد پایت
ندیدن حس شیرین مهربانی ات
برای من
گودالیست فراخ
از آمیختگی استخوان هایم
با خاکی به وسعت غم
نه می توان گریخت
نه می توان گریست
و نه حتی تو
که مرا نمی خوانی
به سحر عشق
برای از جا پریدن
برای دوباره خندیدن
دوباره زنده شدن
دوباره رهایی
آیا دیگر نمی خواهی مرا؟
منی که هنوز همانم
منی که برایت دل سیر می میرم
حتی دوباره در زیر این مدفن سرد