1-
تقویم! دوباره
ورق خورد...
ولی دریغ که هیچ
اتفاق تازه ای رخ نداد
بغیراز.
بارش برفی سنگین
برپشته ی خمیدهی زمین
2-
سرزمینم!
هزاران سا ل است
که دل و
چشم و
گلویش را
میخ کوب می کنند
راستی کی؟
آن پدرآسمانی
باخنده ومهربانی
باچشم ای به گستردگی جهان
برای رهایی انسان از دست دین فروشان
فرود می آید؟!
3-
همه چیزبه قامتم
اندازه ی اندازه است
بغیراز«عمرم»
که روز به روز
ماه به ماه
سا ل به سا ل
کوتاه ترو
کوتاه تر می شود
ومن مست ازتلخی «می»زندگی
باید هرسال
کوتاهی عمرم را
جشن بگیرم؟!
4-
سا ل که تحویل شد
ساعت دیواری
به حجم همه ی ثانیه های
سا ل گذشته اش
کرورکرور گریست
گفتم:ازچه مویه می کنی...
گفت:برای انسانی که
این همه عمرگرانبهایش را
چه بیهوده به تیک تاک عقربه هایم سپرد
اما دریغ ازاینکه
ثانیه ای به خودوجهان پیرامون خوداش بیاندیشد؟!