خطی از زخمهای نجابت
برسیه پوستگان چردهگی
شاید نگارهای باشد
بر لکهی افتادهی تن
تکملهای از میراث چنگ و طرب
طرحی از هجو برنزه
شاید... باز هم میگویم شاید
سیلان دلالتی منزه باشد
اعطای عطوفات بهرهگی ست شاید
ای به تخلیص، همه تصویر مرکب
به درگاه یوسف منعان طمعکار
دانه درشتان طعم زلیخا را نگر
سیب سینه فام فهمم به چه کار
که هم دم دانه کرم است شاید
بر تن قانقاریا زدهات
ترنی در کوچه میپیچد
بوی واکس ستاره میآید همی
نالهای آشفته سرور
دردی بر قیامت تن
تو گو سیاههای به رنگ هفت سالگان عشق
گم اندر ریز عرق زیر بغلان
به چه کار؟
که پتک ترس حسی زنده ست
در امتداد خون
رعبی از خطای خطوط، که نداری
آغشته سرا سراسیمه چرا
یا کسی کز قضای حاجت مرغ شکار
سراغ نمیگیرد چرا؟
باز گو به چه کار؟ به چه کار؟
الغرض ای فضای خُسران عرق ساز
هم لکه بر لکنت عرش
بازگو به چه کار؟
آری به چه کار؟
که ترسیم تقدس
همه در ثبت ثبوتیت روح است
به جان هرزهگیهای حاصل
گو کی افتم به در
که غایت رنگ
همه ریزش آوار وراث درون است.