هنوز برای نشستن
سهمی دارم
بر نیمکتی
که در سمتِ آفتابگیر
این پارک مانده است
و کمی دویدن
در پاهایم به ذخیره
تا هممن که غروب
پلک نشان داد
پروانهها را جمع کنم
و به آغوشِ امن کلمات بروم
هنوز میتوانم
با یک مداد
و یک برگ کاغذ
زمستان را
به نا کجا آباد ِهر کجای ممکن
تبعید کنم
و شکل ِ دهان تو را
از روی صدای پرندگان
طوری نقاشی کنم
که گوشِ تمام درختها
به سمتِ زبانِ شیرین تو باشد
هنوز میتوانم
گاهی
که هوایت به سرم می زند.