«یک»
از جبروت خود آموختم
وقتی آدم میمیرد
صندلیاش زنده میشود
ود رکنار پنجرهای رو به ماه
فنجان فنجان چای مینوشد
و آموختم
به هر پرچمی سلام بگویم
جز پرچمی که پیراهن وطن را پوشیده است
من آموختم
مرگ مستطیلی است چهار ضلعی
که اضلاع آن با هم مساوی نیستند!
و آموختهام که امروز
هزارومین سالگرد شنبه است
و بر دامان صندلی ها جمعه نشسته است!
«دو»
همه چهار چشمی به خاک نگاه میکنند
ومن
با یک چشمِ اضافی
که نکند خدای ناکرده
آخرین شب نامه را
بر کتیبهای بنویسم
که لکههای خون بر لباساش پیداست
تکهای از نجابت اسب جامانده است
و گرگ
شطرنجباز ماهری است
میترسم
به ناگه طوفان بگیرد
و جنگل به تشویش عادت کند
و نجابت به مرگ
آنگاه مثل شبی که تاریکی را آفریده است!
در کنار نیمی از خود بنشینم
و در نیمی دیگر
پاکت ها سیگار را
دود کنم!