امشب برایم شانه هایت را بیاور تا دق کنم در دشت شب بوهای وحشی
دیگر نمی خواهد بهاری را ببینی، من می روم همراه آهوهای وحشی
امشب بیا تنها کمی اینجا بیاندیش، جایی که هرگز روی کاغذ نیست عشقم
درباره ی دستی که سیبی چید و کردند آن دست را تقدیم زالوهای وحشی
درباره ی قلبی که پژمرد و نمرد و هی حرف خود را خورد و خون خورد و نمرد و
او را به جرم بوی بد تبعید کردند، از سرزمین خنده، «راسوهای وحشی»
حالا من ِ بی دل چگونه شعر گویم با دست مجروحی که دیگر مال من نیست
اصلا ببین این بیت ها را من نگفتم وقتی که می بینم که چاقوهای وحشی...
امشب بیا تا درد دل، نه! درد دل نه! دیوار و موش و گوش را حتما شنیدی
کی می رسد روزی که اینجا پر شود باز از شاپرک ها و پرستوهای وحشی؟